eitaa logo
کافی نت . تحریر . لوازم مذهبی
820 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
366 ویدیو
6 فایل
﷽ ✅کافی‌نت آنلاین، ثبت‌نام های اینترنتی ✅نوشت افزار و لوازم مذهبی ✅سیمی کتاب و جزوه، پرس کارت ✅چاپ بنر، کارت ویزیت و تراکت ✅تایپ پرینت اسکن کپی رنگی تهران، قدس، میدان ۹دی(ساعت) خ شهیدجعفری جنب مدرسه ۰۹۳۶۵۱۱۰۵۶۹ ارسال مدارک و ثبت سفارش: @Avayeemehr
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴🚫ماجرای عشقی که به عزای اباعبدالله گره خورده⬇️ ➕پسر خبرنگار انگلیسی که به برکت نذری اباعبدالله مسلمان میشه و... ➕دختر ایرانی مسلمون که بخاطر اعتقادش از عشقش میگذره ولی به دستش میاره 🚩عاشقای همه باید این داستان رو بخونن🍃 بزن رو این قلبا بیا بخون👇👇 💌💌💌♥️♥️♥️💌💌💌 💌💌💌♥️♥️♥️💌💌💌 💌💌💌♥️♥️♥️💌💌💌
نقد و بررسی داستان شماره 6 🏅نقات قوت کلی: موضوع و هدفگذاری مناسب✅ جذابسازی از طریق بیان هم در سطح قابل قبولو خوب✅ 🎯نقاط ضعف: 🔘 دیالوگ صرف نیست طبق خواسته تمرین... 🍃اولین کارگاه داستان نویسی مجازی در ایتا👇 ✒️ @ghalamzanan 📖
نقد و بررسی داستان شماره 7 🏅نقات قوت کلی: موضوع خوبی بود✅ هدف گذاری هم مناسب بود✅ جذابسازی از طریق بیان هم قابل قبول✅ 🎯نقاط ضعف: 🔘 دیالوگ صرف نیست طبق خواسته تمرین... اصلا منظور از دیالوگ این مدل نیست اما چون داستان خوب بود نقد شد... 🍃اولین کارگاه داستان نویسی مجازی در ایتا👇 ✒️ @ghalamzanan 📖
نقد و بررسی داستان شماره 8 🏅نقات قوت کلی: داستان بسیار زیبا و کامل با شیب مناسب و حواشی و پردازش های دقیق✅ جذابسازی از طریق بیان هم که خیلی عالی✅ 🎯نقاط ضعف: 🔘 دیالوگ نیست به هیچ وجه😊... اما قشنگ بود... نکته: در داستان پردازی چیزی که باعث جذابیت میشه همین شبیه سازی ها به واقعیات و نقل جزئیا و صبر و حوصله در انتقال پیام و پرهیز از شتابزدگی هست💟 🍃اولین کارگاه داستان نویسی مجازی در ایتا👇 ✒️ @ghalamzanan 📖
✍شین.الف نوشت: 🌸🍂سلام خدمت همه اعضای بزرگوار کارگاه 🔅در این مدت اندکی که خدمتتون بودم بیشتر از هر چیز ازتون یاد گرفتم و برام باعث افتخار بود مواجه شدن با استعداد های متعهد... 💢برنامه های زیادی برای اداره و جهت دهی کارگاه داشتم منتها در حال حاضر به مقتضای اوضاع و امور زندگی شخصی قادر به ادامه اینکار نیستم... 💠از همه شما بزرگواران عذرخواهی میکنم و براتون آرزوی آینده درخشان در این حوزه و همه حوزه های فعالیت مد نظرتون رو دارم... 💟تمرکز فعلیم بر ادامه داستان نویسی هست و کانال قلم فعالیتش رو با قدرت ادامه خواهد داد... دلنوشته ای هم اگر لیاقت بود و نوشته شد اونجا ارسال میشه... دلنوشته های اعضا هم اگر ارسال کنن در همون کانال قلم ارسال خواهد شد... ♥️و اینجا هم دوستان قراره یک از یکی از نویسنده های خوش ذوق مجازی براتون ارسال کنند که بخونید و لذت ببرید برای همین به زودی اسم کانال عوض میشه تعجب نکنید... 👈آیدی بنده هم تغییر خواهد کرد که توی همون کانال قلم اطلاع رسانی میشه برای دریافت نظراتتون و احیانا اگر سوالی در رابطه با نگارش اثرتون بود یا معرفی سوژه داشتید اونجا در خدمتتون هستم... 🌷با آرزوی بهترین توفیقات از خداوند منان
رمان جدید کانال😍👇👇👇
🍫🍭🍫🍭🍫🍭🍫🍭🍫🍭🍫 ♡﷽♡ مَـن با ݓــو☕️💌 نگاهم رو از کتاب فیزیک گرفتم و از پشت میز بلند شدم. کتاب رو به قفسه ی سینه م چسبوندم و به سمت پنجره قدم برداشتم. رسیدم نزدیک پنجره،پرده ی سفید رنگ رو کنار زدم و نگاهم رو به حیاط کوچیک مون دوختم. آسمون گرفته بود،ابرهای خاکستری رنگ جلوی خورشید رو گرفته بودن. جمعه به اندازه ی کافی دلگیر بود با این هوا هم بهتر شده بود! برگ های درخت گوشه ی حیاط زرد شده بود،برگ های زرد و نارنجی روی موزاییک ها رو پوشنده بودن. با لبخند به منظره ی حیاط زل زده بودم. خونه مون تو یکی از محله های متوسط نشین تهران بود،پدرم کارمند بانک و مادرم خانه دار. و من تک دختر و ته تغاری خونه،فقط یه برادر بزرگتر از خودم به اسم شهریار که هفت سال ازم بزرگتره دارم. خونه مون ویلایی و یک طبقه،یه اتاق بزرگتر از دوتا اتاق پایین داشت که پله میخورد. اجازه ندادم به عنوان انباری ازش استفاده کنن و از سیزده سالگی اتاق من شد. بی اراده نگاهم به سمت خونه ی سمت چپ کشیده شد! خونه ی عاطفه دوست صمیمیم. آب دهنم رو قورت دادم و روی پنجه ی پا ایستادم تا توی حیاطشون رو راحت ببینم. _هانیه! با شنیدن صدای مادرم،صاف ایستادم و کمی از پنجره فاصله گرفتم. بلند گفتم:بله! صدای مادرم ضعیف می اومد:بیا ناهار! آروم پرده رو کشیدم،در همون حین نگاهی گذرا به دو تا حیاط انداختم. کتابم رو روی میز گذاشتم،بلوز بافت مشکی رنگم رو مرتب کردم و به سمت در رفتم. دستگیره ی در رو فشردم و وارد راه پله ی کوچیک شدم. اولین قدم رو روی پله گذاشتم،دامن چین دار قرمز رنگی که تا کمی پایین تر از زانوهام می رسید با جوراب شلواری مشکی رنگ پوشیده بودم. چون آروم و موزون از پله ها پایین می رفتم چین های دامنم آروم تکون میخوردن و حرکت موهای مشکی رنگ بافته شدم با حرکت چین های دامنم همراه شده بود. رسیدم به آخرین پله،آشپزخونه با فاصله سه چهار متری سمت راست پله ها بود. دیواری رو به روی راه پله آشپزخونه و راه پله رو از پذیرایی جدا می کرد. دستی به انتهای نرده های فلزی کشیدم و به سمت آشپزخونه قدم برداشتم. آشپزخونه مون کمی بزرگ بود،دور تا دور آشپزخونه رو کابینت های چوبی گردویی رنگ گرفته بودن. همه ی دیوارهای خونه جز آشپزخونه که پوشیده با کاشی های قهوه ای و کرم بودن،سفید بود. پام رو روی سرامیک های سفید گذاشتم. بخاطره لیز بودن سرامیک ها و پارچه ی جوراب شلواریم با احتیاط قدم بر می داشتم،رسیدم جلوی آشپزخونه. مادرم کنار گاز ایستاده بود،همونطور که پشتش به من بود گفت:چه عجب اومدی؟ با تعجب وارد آشپزخونه شدم و گفتم:پشتتم چشم داری؟! نگاهی به آشپرخونه انداختم،پدرم و شهریار نبودن. به سمت میز غذاخوری رفتم،صندلی چوبی رو عقب کشیدم و روش نشستم. _بابا و شهریار که نیستن! مادرم قابلمه رو روی میز گذاشت و گفت:یه کاری پیش اومد رفتن بیرون. صندلی رو عقب کشید و رو به روم نشست. دو تا بشقاب کنار قابلمه بود،یکی از بشقاب ها رو برداشت و گفت:تو افسردگی نمیگیری همش تو اون اتاقی؟ همونطور که قاشق و چنگال از توی ظرف وسط میز برمی داشتم گفتم:نچ! مادرم در حالی که غذا میکشید گفت:چی کار می کنی؟ _درس میخونم! ابروهاش رو بالا داد و چیزی نگفت،متعجب گفتم:مردم آرزونشونه بچه شون درس بخونه،منم میخوام از الان خوب بخونم برای مهندسی عمران،صنعتی شریف! شاید حرفی که زدم برای خیلی ها آرزو و خیال بود اما برای من نه! مطمئن بودم بهش می رسم. غیر از درس خون بودن من انگیزه و الگوش رو داشتم! مادرم بشقاب لوبیا پلو رو جلوم گذاشت،بو کشیدم و با ولع گفتم:به به! قاشق رو روی برنج ها و لوبیاها کشیدم،قاشق رو نزدیک دهنم بردم اما قبل از اینکه قاشق رو داخل دهنم ببرم صدای برخورد چیزی با شیشه پنجره باعث شد مکث کنم! قاشق رو روی بشقاب غذا گذاشتم و با ذوق گفتم:بارونه؟! از پشت میز بلند شدم و به سمت پنجره ی پذیرایی دویدم! مادرم با حرص گفت:هانیه! چیزی نگفتم و از کنار مبل ها رد شدم. پرده ی پنجره ی پذیرایی طرح سلطنتی به دو رنگ قهوه ای و شیری بود. پرده ی نازک شیری رو کمی کنار کشیدم،با ذوق به حیاط نگاه کردم. موزاییک ها خیس شده بودن. داد کشیدم:بارونه! مادرم تشر زد:خُبِ حالا! پرده رو انداختم و به سمت در رفتم. وارد حیاط شدم. دمپایی های ساده ی سفیدم رو پا کردم و رفتم وسط حیاط. سرم رو به سمت آسمون گرفتم و دست هام رو بردم بالا. قطره های بارون با شدت روی صورتم می ریختن،بدون توجه شروع کردم به زیر لب دعا کردن! شنیده بودم اگه زیر بارون دعا کنی مستجاب میشه! خواستم دعای اصلی و آخر رو زمزمه کنم که صدایی مانع شد! _آهای خوشگلِ عاشق! ✍لیلے سلطانے ادامــه دارد... ╔═🍂♥️════╗ @AvayeEeshgh ╚════🍂♥️═╝ 🍫🍭🍫🍭🍫🍭🍫🍭🍫🍭🍫
🍫🍭🍫🍭🍫🍭🍫🍭🍫🍭🍫 ♡﷽♡ مَـن با ݓــو☕️💌 سرم رو به سمت صدا برگردوندم. با حرکت سرم موهای بافته شده ی خیسم مثل شلاق روی شونه م فرود اومدن. صدا از سمت خونه ی عاطفه اینا بود! همسایه ی دیوار به دیوار و صمیمی مون. عاطفه با خنده از پنجره ی طبقه دومشون نگاهم میکرد. جدی گفتم:خجالت نمیکشی خونه ی مردمو دید میزنی؟! نچ کشیده ای گفت و ادامه داد:هانی دستم به همین دامنت! بیا و من و نجاتم بده! کنجکاو گفتم:چی شده؟ صدای مادرم از خونه اومد:هانیه! سرما میخوری،بیا خونه! بلند گفتم:الان میام! برای اینکه به عاطفه نزدیک تر باشم به سمت تخت کنار دیوار رفتم. دم پایی هام رو درآوردم و پاهام رو روی فرش خیس تخت گذاشتم. با این حال قدم تا آخر دیوار نمی رسید و خیالم راحت بود موهام بازه از اون طرف دید نداره! دوباره رو به عاطفه گفتم:چی شده؟ همونطور که شال سفید رنگش رو روی سرش مرتب میکرد گفت:فک و فامیلامون اومدن دارن جهاز عطیه رو آمده میکنن،خسته شدم. نگاهی بهش انداختم و گفتم:من که پاسوز توام! بلندتر ادامه دادم:عاطفه بیا خونه ی ما ناهار! عاطفه بشگنی زد و گفت:عاشقتم. با عجله از کنار پنجره رفت. از روی تخت پایین رفتم،جوراب شلواریم تا بالای مچ کاملا خیس شده بود. با اکراه دم پایی هام رو پوشیدم. قطعا مادرم اینطوری خونه راهم نمی داد! چند لحظه بعد صدای زنگ آیفون اومد. قبل از اینکه مادرم از داخل در رو بزنه به سمت در رفتم و در رو باز کردم. عاطفه با عجله وارد شد و گفت:برو کنار خیس شدم. در رو بستم،به سمت خونه مون دوید،تو همون حین چادر سفیدش که گل های ریز آبی رنگ داشت رو از سرش برداشت و وارد خونه شد. برعکس عاطفه من از خیس شدن خوشم می اومد. با قدم های آروم به سمت خونه رفتم،در خونه رو باز کردم و وارد شدم،در رو بستم اما قبل از اینکه وارد پذیرایی بشم جوراب شلواریم رو درآوردم،دمپایی روفرشی های مادرم رو پوشیدم و با عجله به سمت حموم رفتم. بخاطره خیس شدن پاهام کمی درد گرفته بود. جوراب شلواری رو داخل حموم انداختم. به سمت آشپزخونه رفتم. عاطفه روی صندلی کناریم نشسته بود و با اشتها هم غذا میخورد هم با مادرم صحبت میکرد! همونطور که روی صندلی می شستم گفتم:خفه نشی! لقمه ش رو قورت داد و گفت:تو نگران نباش! مادرم با خوشحالی گفت:بالاخره روز عروسی رو تعیین کردید؟! عاطفه کمی آب نوشید و گفت:آره خاله جون! فک کنم کمتر از دوهفته دیگه! مادرم با لبخند گفت:ان شاء الله! مشغول غذا خوردن شد. عاطفه با آرنج آروم به پهلوم زد و گفت:قسمت ما! با اخم ساختگی گفتم:چه هولی تو! چشمکی زد و گفت:تو خوبی! اخمم واقعی شد! ✍لیلے سلطانے ادامــه دارد... ╔═🍂♥️════╗ @AvayeEeshgh ╚════🍂♥️═╝ 🍫🍭🍫🍭🍫🍭🍫🍭🍫🍭🍫