#تولدحضرتعباساززبانحضرتزینب🤍
اغراق نیست اگر بگویم که بعد از شهادت مادرم هیچ چیز مرا به اندازه تولد تو خوشحال نکرد با ذوق و شوقی که در وصف نمی گنجد قنداقه تو را پیش پدر بردم و گفتم.
خدا به ما پسر داده است.
پدر خندید تو را گرفت و غرق بوسه کرد
و در گوشه هایت اذان و اقامه گفت
پدر از مادر پرسید: برای اسمش چه فکری کرده اید؟
مادر :گفت اختیار همه ما به دست شماست.
«عباس» را پدر فرمود برای اینکه میخواست شیر دژم باشی و از بیشه آل الله حفاظت کنی و خاطره عمویش عباس را هم زنده نگه داری #ابوالفضل را هم پدر کُنیه بخشید برای اینکه میخواست
تو پدر همه خوبیها و برتریها باشی
من خودم شاهد بودم که پدر علم را به تو نمی آموخت بلکه علم را چون پرنده ای که غذا در دهان جوجه اش می گذارد در کامت میگذاشت #سقا را هم او لقب داد و در پاسخ به سؤال بهت آلود من اشاره کرد به کربلا و امروز و اینجا و اکنون که تو برای آوردن آب به کنام گرگانرفته ای
اما #ماهبنیهاشم را فقط پدر نگفت
هر کس که روی ماه تو را دید گفت...!
📚: سقای آب و ادب
حاج اسماعیل دولابی:
از هر چیز تعریف کردند
بگو کار خداست،مالخداست✨
نکند خدا را بپوشانی و آن را به خودت
نسبت دهی،که ظلمی بزرگ تر از این نیست
🌺🍃🌸🌺🍃🌼🍃🌸🌺🍃🌼
🌟 یاابالفضل العباس( علیه السلام)🌟
🌷ای دست تو، دستگیر عـالم وی در رخ تو علی مجسـم
🌷دریای عمیق مهربانی تـمثـال علـی، علـی ثانــی
🌷مرآت حسین مظهر عشق، گل واژه ی ناب دفتر عشق
🌷ای عبد خدانما، اباالفضل، دریاب دمی مرا ابا الفضل
🌺میلاد علمدار کربلاء باب الحوائج حضرت ابالفضل العباس( علیه السلام) و روز جانبازان عزیز وصبور گرامی ومبارک باد💚
@avinist
یا كاشِفَ الْكَرْبِ عَنْ وَجْهِ الْحُسَیْنِ اِكْشِفْ كَرْبى بِحَقِ اَخْیكَ الْحُسَیْنِ🤍 ای برطرف کننده غم و اندوه از روي حسين(ع) به حق برادرت حسين(ع) اندوه و مشکل من را برطرف کن. ۱۳۳ مرتبه به عدد اسم حضرت عباس (ع) بگید ان شاالله حاجاتتون از باب الحوائج میگیرید.🌱 #میلاد_حضرت_عباس
۳صلوات به نیت فرج بفرستید
تا قسمت های ۴۷ تا آخر رمان 🤩
رمان #تنــها_میان_داعش رو بزارم🪴
آوینیسم🌱
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی 🇮🇶 #تنــها_میان_داعش 💣قسم
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #چهل_وهفتم
دیگر گرمای هوا در این دخمه
نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس قاتل جانم شده بود ڪه هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض داعشیها دوباره انگشتم سمت ضامن رفت. در به ضرب باز شد
و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت ترس دلم میخواست در زمین فرو روم و هرچه بیشتر در خودم مچاله میشدم مبادا مرا ببینند و شنیدم میگفتند :
_حرومزادهها هر چی زخمی و ڪشته داشتن، سر بریدن!
و دیگری هشدار داد :
_حواست باشه زیر جنازه بمبگذاری نشده باشه!
از همین حرف باور ڪردم رؤیایم تعبیر شده و نیروهایمردمی سر رسیدهاند ڪه مقاومتم شڪست و قامت شڪستهترم را از پشت بشڪهها بیرون ڪشیدم. زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد
ڪشیدهبود ڪه دیگر توانی به تنم نمانده و دربرابر نگاهخیره رزمندگان فقط خودم را به سمتشان میڪشیدم. یڪی اسلحه را سمتم گرفت و دیگری فریاد زد :
_تکون نخور!
نارنجڪِ دردستم حرفی برای گفتن باقی
نگذاشته بود، شاید میترسیدند داعشی باشم و من نفسی برای دفاع ازخود نداشتم ڪه نارنجڪ را روی زمین رها ڪردم، دستانم را به نشانه تسلیم بالا
بردم و نمیدانستم از ڪجای قصه باید بگویم ڪه فقط اشڪ ازچشمانم میچڪید. همه اسلحههایشان را به سمتم گرفته و یڪی با نگرانی نهیب زد :
_انتحاری نباشه!
زیبایی و آرامش صورتشان به نظرم شبیه عباس و حیدر آمد ڪه زخم دلم سر باز ڪرد، خونابه غم از چشمم جاری شد و هقهق گریه در گلویم شڪست.با اسلحهای ڪه به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجههایم شده و فهمیدند از این پیڪر بیجان ڪاری برنمیآید ڪه اشاره ڪردند از خانه خارج شوم.دیگر قدمهایم را دنبال خودم روی زمین میڪشیدم و میدیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند ڪه باآخرین نفسم زمزمه ڪردم :
_من اهل آمرلی هستم.
وهنوز ڪلامم به آخر نرسیده، با عصبانیت پرسیدند :
_پس اینجا چیڪار میڪنی؟
قدم از خانه بیرون گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده و خودروهای نظامی به صف ایستادهاند ڪه یڪی سرم فریاد زد :
_با داعش بودی؟
و من میدانستم حیدر روزی همرزمشان بوده ڪه بهسمتشانچرخیدم و مظلومانه شهادت دادم :
_من زن حیدرم، همونڪه داعشیها شهیدش ڪردن!
ناباورانه نگاهممیڪردند و یڪیپرسید :
_ڪدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم!
و دیگری دوباره بازخواستم ڪرد :
_اینجا چیڪار میڪردی؟
با ڪف هر دو دستم اشڪم را از صورتم پاڪ ڪردم و آتش مصیبتحیدر خاڪسترم ڪرده بود ڪه غریبانه نجوا ڪردم :
_همون ڪه اول اسیر شد و بعد...
و از یادآوری ناله حیدر و پیڪر دست و پا بستهاش نفسم بند آمد، قامتم از زانو شڪست و به خاڪ افتادم.
ڪف هر دو دستم را....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
آوینیسم🌱
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی 🇮🇶 #تنــها_میان_داعش 💣قسم
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #چهل_وهشتم
ڪف هر دو دستم را رویزمین گذاشته و باگریه گواهیمیدادم در این مدت چه بر سر ما آمده است ڪه یڪی آهسته گفت :
_ببرش سمت ماشین.
و شایدفهمیدند منظورم ڪدامحیدراست که دیگر با اسلحه تهدیدم نڪردند، رزمندهای خم شد و با مهربانی خواهش ڪرد :
_بلند شو خواهرم!
با اشاره دستش پیڪرم را از روی زمین جمع ڪردم و دنبالش جنازهام را میڪشیدم. چند خودروی تویوتای سفید ڪنار هم ایستاده و نمیدانستم برایم چه حڪمی ڪردهاند ڪه درِخودروی جلویی را باز ڪرد تا سوار شوم.
در میان اینهمه مرد نظامی ڪه جمع شده و جشن شڪست محاصره آمرلی را هلهله میڪردند، ازشرم در خودم فرو رفته و میدیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه میڪنند ڪه حتی جرأت نمیڪردم سرم را بالا بیاورم. از پشت شیشه ماشین تابش خورشید آتشم میزد و این جشن آزادی بدون حیدر و عباس و عمو، بیشتر جگرم را میسوزاند ڪه باران اشڪم جاری شد و صدایی در سڪوتم نشست :
_نرجس!
سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم ڪه از حیرت آنچه میدیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه عاشقش به چشمانم تابید و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه میلرزید.
یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانهام را به نرمی بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید ڪه نگران حالم نفسش به تپش افتاد :
_نرجس! تو اینجا چیڪار میڪنی؟
باورم نمیشد این نگاه حیدر است
ڪه آغوش گرمش را برای گریههایم باز ڪرده، دوباره لحن مهربانش را میشنوم و حرارت سرانگشت عاشقش را روی صورتم حس میڪنم. با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه میزدم تا خیالم راحت شود ڪه سالم است و او حیران حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته
بود.چانهام روی دستش میلرزید و میدید از این معجزه جانم به لب رسیده ڪه با هر دو دستش به صورتم دست ڪشید و عاشقانه به فدایم رفت :
_بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟
و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم ڪه بین دستانش صورتم را رها کردم و نمیخواستم اینهمهمرد صدایم را بشنوند ڪه درگلویم ضجه میزدم و او زیرلب حضرت زهرا﴿س﴾ را صدا میزد. هرڪس به ڪاری مشغول بود و حضور من در این معرڪه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود ڪه دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز ڪرد و بین درمقابل پایم روی زمین نشست. هردو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و میدیدم از غیرت مصیبتی ڪه سر ناموسش آمده بود، دستان مردانهاش میلرزد. اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمیشد ڪه با اشڪ چشمانم التماسش میڪردم و او از بلایی ڪه میترسید سرم آمده باشد، صورتش هرلحظه
برافروختهتر میشد. میدیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمیڪند چیزی بپرسد ڪه تمامتوانم را جمعڪردم و تنها یڪ جمله گفتم :
_دیشب با گوشی تو پیام داد ڪه بیام ڪمڪت!
ومیدانست موبایلش دستعدنان مانده ڪه خون غیرت درنگاهش پاشید، نفسهایش تندتر شد و خبرنداشت عذاب عدنان را به چشم دیدهام ڪه باصدایی شڪسته خیالش را راحت ڪردم :
_قبل از اینڪه دستش به من برسه، مُرد!
ناباورانه نگاهم ڪرد....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده