فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا نمیری سجده؟!😘😍
پ.ن. شکار لحظه ها در مراسم جشن فرشته ها💕
#لبیک_یا_خامنه_ای
ای کسانی که این چند روز روزه هستید
موقع افطار مارو از دعای خیرتون محروم نکنید 🥲🌱
آوینیسم🌱
روایت شده اگر شخصی قادر بر #روزه در #ماه_رجب نباشد هر روز صد مرتبه این تسبیحات را بخواند تا ثواب ر
اگر نمیتونید روزه بگیرید این ذکر رو از دست ندید
#حضرت_زینب (س) ثابت کرد
که زنان در حاشیه تاریخ نیستند...!
وفات بانوی دمشق تسلیت باد💔
خواستگار آمد
پدر فرمود؛ باید از دخترم بپرسم
دختر پاسخ داد؛
چندشرط دارم.
پدر فرمود؛ شرطهایت را بگو عزیزدلم
دختر بابغض شرطها را گفت؛
« هر روز حسینم را ببینم. »
« هر جا حسینم رفتمن هم باید با او بروم. »
« اگر حسین راضی به این وصلت است من موافقم. »
امسلمه وارد خانهی تازه عروس میشود
گوشهای نشسته
زانویغم بغلگرفته و اشك میریزد
امسلمه نگران شد
چیزی شده دخترم؟
از شوهرت راضی نیستی؟
نه مادرجان
سه روز است حسینم را ندیدم..
دلم برای حسین تنگ شدهاست
امسلمه فرمود؛ میروم حسینت را بیاورم
وارد خانه شد؛
حسین هم گریه میکرد
چرا گریه میکنی پسرم؟
سه روز است زینبم را ندیدهایم. ›
#وفات_حضرت_زینب
-
‹ خبر به دربار یزید لعنتالله رسید
یزید گفت؛ بروید به همسرم بگویید
کاروان اسرا دارند میآیند لقمههای نذریات را آماده کن.
کاروان وارد شد
شروع کردند لقمهها را پخش کردن
ناگهان صدایی به گوش هنده خورد
الصدقه علینا حرام.
صدقه بر ما حرام است.
هنده با تعجب پرسید؛ قافلهسالار این کاروان کیست؟
عمهسادات فرمودند؛ حرفت را بزن.
هنده سوال کرد
اهل حجایید؟!
بیبی پاسخ دادند؛ مدینه..
هنده پرسید؛ کدام مدینه..
بیبی فرمودند؛ مدینةالنبی
تا هنده شنید مدینةالنبی را، ازمرکب پیاده شد دو زانو جلوی عمهسادات نشست و سوالکرد.
در مدینه کوچه بنیهاشم را میشناسید؟!
حضرت فرمودند: بله که میشناسم.
در کوچه بنی هاشم خانهیعلی را میشناسید؟!
بله که میشناسم.
خانم اینها صدقه نیست نذر است من کودك بودم مریض بودم پدرم مرا خانه علی برد به دعای حسین من شفا گرفتم و سالیانی کنیزی خانه علی را کردم..
خانم..
من هم بازیایی به اسم زینب داشتم شما زینب را میشناسید؟!
بغض بیبی ترکید
حق داری زینب را نشناسی
هنده من زینبم
هنده گریهکنان میگفت؛ زینبی که من میشناسم یك نشانه داشت..
اگر تو زینبی پس کو حسینت؟!
اون زینبی که میشناسم لحظهای از حسینش جدا نمیشد..
بیبی اشاره کرد به سر روبَر روینیزه
سریبهنیزهبلنداستدربرابرزینب
خداکندکهنباشدسربرادرزینب. ›
#وفات_حضرت_زینب
-
عبدالله میفرماد؛ لحظههای آخر
بیبی فرمودند؛ عبدالله بسترم رو جلوی آفتاب بذار
دیدم چیزی رو در آغوش دارد میبوسد گریه میکند.
یك سال و نیم پیرهنت اشك من گرفت.
لحظهیوصال..
چشمانش را گشود و برای آخرین بار به دورترین نقطه خیره شد. در این مدت حتی یك لحظه چهره برادر از نظرش دور نمانده بود. آتش اشتیاق بیش از پیش شعله کشید و یاد برادر تمام وجودش را پُرکرده بود. لحظهی وصال نزدیك بود. دوباره خیمههای آتش زده و سرهای برنیزه، چشمانش را به دریایی از غم مبدل ساخت.
عمه جان زینب سلامالله علیها پلكها را روی هم گذاشت و زیر لب گفت؛
‹ السلامعلیك یا اباعبدالله. ›
#وفات_حضرت_زینب