#حضرت_زینب (س) ثابت کرد
که زنان در حاشیه تاریخ نیستند...!
وفات بانوی دمشق تسلیت باد💔
خواستگار آمد
پدر فرمود؛ باید از دخترم بپرسم
دختر پاسخ داد؛
چندشرط دارم.
پدر فرمود؛ شرطهایت را بگو عزیزدلم
دختر بابغض شرطها را گفت؛
« هر روز حسینم را ببینم. »
« هر جا حسینم رفتمن هم باید با او بروم. »
« اگر حسین راضی به این وصلت است من موافقم. »
امسلمه وارد خانهی تازه عروس میشود
گوشهای نشسته
زانویغم بغلگرفته و اشك میریزد
امسلمه نگران شد
چیزی شده دخترم؟
از شوهرت راضی نیستی؟
نه مادرجان
سه روز است حسینم را ندیدم..
دلم برای حسین تنگ شدهاست
امسلمه فرمود؛ میروم حسینت را بیاورم
وارد خانه شد؛
حسین هم گریه میکرد
چرا گریه میکنی پسرم؟
سه روز است زینبم را ندیدهایم. ›
#وفات_حضرت_زینب
-
‹ خبر به دربار یزید لعنتالله رسید
یزید گفت؛ بروید به همسرم بگویید
کاروان اسرا دارند میآیند لقمههای نذریات را آماده کن.
کاروان وارد شد
شروع کردند لقمهها را پخش کردن
ناگهان صدایی به گوش هنده خورد
الصدقه علینا حرام.
صدقه بر ما حرام است.
هنده با تعجب پرسید؛ قافلهسالار این کاروان کیست؟
عمهسادات فرمودند؛ حرفت را بزن.
هنده سوال کرد
اهل حجایید؟!
بیبی پاسخ دادند؛ مدینه..
هنده پرسید؛ کدام مدینه..
بیبی فرمودند؛ مدینةالنبی
تا هنده شنید مدینةالنبی را، ازمرکب پیاده شد دو زانو جلوی عمهسادات نشست و سوالکرد.
در مدینه کوچه بنیهاشم را میشناسید؟!
حضرت فرمودند: بله که میشناسم.
در کوچه بنی هاشم خانهیعلی را میشناسید؟!
بله که میشناسم.
خانم اینها صدقه نیست نذر است من کودك بودم مریض بودم پدرم مرا خانه علی برد به دعای حسین من شفا گرفتم و سالیانی کنیزی خانه علی را کردم..
خانم..
من هم بازیایی به اسم زینب داشتم شما زینب را میشناسید؟!
بغض بیبی ترکید
حق داری زینب را نشناسی
هنده من زینبم
هنده گریهکنان میگفت؛ زینبی که من میشناسم یك نشانه داشت..
اگر تو زینبی پس کو حسینت؟!
اون زینبی که میشناسم لحظهای از حسینش جدا نمیشد..
بیبی اشاره کرد به سر روبَر روینیزه
سریبهنیزهبلنداستدربرابرزینب
خداکندکهنباشدسربرادرزینب. ›
#وفات_حضرت_زینب
-
عبدالله میفرماد؛ لحظههای آخر
بیبی فرمودند؛ عبدالله بسترم رو جلوی آفتاب بذار
دیدم چیزی رو در آغوش دارد میبوسد گریه میکند.
یك سال و نیم پیرهنت اشك من گرفت.
لحظهیوصال..
چشمانش را گشود و برای آخرین بار به دورترین نقطه خیره شد. در این مدت حتی یك لحظه چهره برادر از نظرش دور نمانده بود. آتش اشتیاق بیش از پیش شعله کشید و یاد برادر تمام وجودش را پُرکرده بود. لحظهی وصال نزدیك بود. دوباره خیمههای آتش زده و سرهای برنیزه، چشمانش را به دریایی از غم مبدل ساخت.
عمه جان زینب سلامالله علیها پلكها را روی هم گذاشت و زیر لب گفت؛
‹ السلامعلیك یا اباعبدالله. ›
#وفات_حضرت_زینب
🍃🌸#نماز_حضرت_زینب_(س)
📌 2 رڪعت نماز مثل نماز صبح به نیت نماز حاجت می خوانید وثوابش را به روح حضرت زینب سلام الله هدیه می ڪنید
🖇 بعد از نماز تسبیحات حضرت زهرا سلام الله
بعد:
🌸510 مرتبه "یاحَیُّ یاقَیُّوم"
🌸69 مرتبه اَلسَّلامُ عَلَیڪِ یا بِنتَ اَمیرِ المُومنین
🌸14مرتبه با حالت توجه این شعر را بخوانید :
•شفیعه ی دوسرا منبع حیا زینب
•حیا وعصمت وناموس ڪبریا زینب
•به حق جد وپدر ومادرت زینب
•به پاره های جگر برادرت زینب
•به آن وداع حسینت به روز عاشورا
•بخواه حاجت ما را تو از خدا زینب
👌بسیار مجرب است بین ذڪر ها با ڪسے حرف نزنید ومتوجه خداوند باشید....
#وفات_حضرت_زینب
زیارت نامه حضرت زینب کبری(سلام الله علیها)✨
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ رَسُولِ اللهِ،اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ فاطِمَةَ وَخَدیجَةَ،اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ،اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا اُخْتَ الْحَسَنِ وَالْحُسَیْنِ،اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یابِنْتَ وَلِیِّ اللهِ،اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا اُخْتَ وَلِیِّ اللهِ،اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا عَمَّةَ وَلِیِّ اللهِ وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَکاتُهُ،اَلسَّلامُ عَلَیْکِ عَرَّفَ اللهُ بَیْنَنا وَبَیْنَکُمْفِی الْجَنَّةِ،وَحَشَرَنا فی زُمْرَتِکُمْ،وَاَوْرَدَنا حَوْضَ نَبیِّکُمْ،وَسَقانا بِکَاْسِ جَدِّکُمْ مِنْ یَدِ عَلِیِّ بْنِ اَبی طالِب،صَلَواتُ اللهِ عَلَیْکُمْ،اَسْئَلُ اللهَ اَنْ یُرِیَنا فیکُمُ السُّرُورَ وَالْفَرَجَ،وَاَنْ یَجْمَعَنا وَاِیّاکُمْ فی زُمْرَةِ جَدِّکُمْمُحَمَّد صَلَّی اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ،وَاَنْ لا یَسْلُبَنا مَعْرِفَتَکُمْ، اِنَّهُ وَلِیٌّ قَدیرٌ،اَتَقَرَّبُ اِلَی اللهِ بِحُبِّکُمْ،وَالْبَرائَةِ مِن اَعْدائِکُمْ،وَالتَّسْلیمِ اِلَی اللهِ راضِیاًبِهِ غَیْرَ مُنْکِروَلا مُسْتَکْبِروَ عَلی یَقینِ ما اَتی بِهِ مُحَمَّدٌ،وَ بِهِ راض نَطْلُبُ بِذلِکَ وَجْهَکَ یا سَیِّدی،اَللّهُمَّ وَ رِضاکَ وَالدّارَ الآخِرَةَ،یا سَیِّدَتی یا زَیْنَبُ، اِشْفَعی لی فِی الْجَنَّةِ،فَاِنَّ لَکِ عِنْدَ اللهِ شَاْناً مِنَ الشَّاْنِ،اَللّهمَّ اِنّی اَسْئَلُکَ اَنْ تَخْتِمَ لی بِالسَّعادَةِ،فَلاتَسْلُبْ مِنّی ما اَنَا فیهِ،وَ لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاّ بِاللهِ الْعَلِیِّ الْعَظیمِ،اَللّهمَّ اسْتَجِبْ لَنا وَ تَقَبَّلْهُ بِکَرَمِکَ وَ عِزَّتِکَ،و َبِرَحْمَتِکَ وَ عافِیَتِکَ،وَ صَلَّی اللهُ عَلی مُحَمَّد وَآلِهِ اَجْمَعینَ،و سَلَّمَ تَسْلیماً یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ
#وفات_حضرت_زینب
روز ۲۳ چله (۱۷ بهمن)🌱
۱۰۰ صلوات
همراه با یک زیارت عاشورا (اگر وقت کردید،بخونید)
هدیه به #شهیداحمدمشلب 🕊
آوینیسم🌱
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی 🇮🇶 #تنــها_میان_داعش 💣قسم
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #هفدهم
آخرین راننده ڪامیونی ڪه توانسته بود از جاده ڪرڪوڪ برای عمو آرد بیاورد، از چنگ داعش گریخته و به چشم خود دیده بود داعشیها چند ڪامیون را
متوقف ڪرده و سر رانندگان را ڪنار جاده بریدهاند.
همین ڪیسههای آرد و جعبههای روغن هم دوراندیشی عمو و چند نفر دیگر از اهالی شهر بود تا با بسته شدن جادهها آذوقه مردم تمام نشود.
از لحظهای ڪه داعش به آمرلی رسیده بود، جوانان برای دفاع در اطراف شهر مستقر شده و مُسنترها وضعیت مردم را سر و سامان میدادند. حالا چشم من به لباس عروسم بود و احساس حیدر هر لحظه در دلم آتش میگرفت.
از وقتی خبر بسته شدن جاده ڪرڪوڪ را از عمو شنید، دیگر به من زنگ نزده بود و خوب میفھمیدم چه احساس تلخی دارد ڪه حتی نمیتواند با من صحبت ڪند؛ احتمالا او هم رؤیای وصالمان را لحظه لحظه تصور میڪرد و ذره ذره میسوخت، درست مثل من!
شاید هم حالش بدتر از من بود
ڪه خیال من راحت بود عشقم در سلامت است و عشق او در محاصره داعش بود و شاید همین احساس آتشش زده بود ڪه بلاخره تماس گرفت.
به گمانم حنجرهاش را با تیغ غیرت بریده بودند ڪه نفسش هم بریده بالا میآمد و صدایش خش داشت :
_ڪجایی نرجس؟
با ڪف دستم اشڪم را از صورتم پاڪ ڪردم و زیرلب پاسخ دادم :
_خونه.
و طعم گرم اشڪم را از صدای سردم چشید که بغضش شڪست اما مردانه مقاومت میڪرد تا نفسهای خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه ڪرد :
_عباس میگه مردم میخوان مقاومت ڪنن.
به لباس عروسم نگاه ڪردم،
ولی این لباس مقاومت نبود که با لبهایی ڪه از شدت گریه میلرزید، ساڪت شدم و اینبار نغمه گریههایم آتشش زد ڪه صدای پای اشڪش را شنیدم.
شاید اولین بار بود
گریه حیدر را میشنیدم و شنیدن همین گریه غریبانه قلبم را در هم فشار داد و او با صدایی ڪه به سختی شنیده میشد، پرسید :
_نمیترسی ڪه؟
مگر میشد نترسم وقتی
در محاصره داعش بودم و او ترسم را حس ڪرده بود ڪه آغوش لحن گرمش
را برایم باز کرد :
_داعش باید از روی جنازه من رد شه تا به تو برسه!
و حیدر دیگر چطور میتوانست
از من حمایت ڪند وقتی بین من و او، لشگر داعش صف ڪشیده و برای ڪشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَهلَه میزد. فهمید از حمایتش ناامید شدهام که گریهاش را فروخورد و دوباره مثل گذشته مردانه به میدان آمد :
_نرجس! به خدا قسم میخورم تا لحظهای ڪه من زنده هستم، نمیذارم دست داعش به تو برسه! با دست قمر بنی هاشم﴿؏﴾داعش رو نابود میڪنیم!
احساس ڪردم از چیزی خبر دارد و پیش از آنکه بپرسم، خبر داد :
_آیتالله سیستانی حڪم جهاد داده؛ امروز امام جمعه کربلا اعلام ڪرد! مردم همه دارن میان سمت مراڪز نظامی برای ثبت نام. منم فاطمه و بچههاشو رسوندم بغداد و خودم اومدم ثبت نام ڪنم. به خدازودتر از اونی ڪه فڪر ڪنی، محاصره شهر رو میشڪنیم!
نمیتوانستم وعدههایش را باور ڪنم ڪه سقوط شهرهای بزرگ عراق، سخت ناامیدم ڪرده بود و او پی در پی رجز میخواند :
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده