eitaa logo
آوینیسم🌱
8.8هزار دنبال‌کننده
13.4هزار عکس
2هزار ویدیو
155 فایل
≼ آسد‌مرتضی‌آوینی: قدس جلوه‌ی برکت خدا و پله‌ی نخستین معراج انسان است راه قدس از کربلاست که می‌گذرد...🇵🇸 ≽ راه ارتباطی: @seyyedhj @fajr04🧕 لینک ناشناس https://daigo.ir/secret/65946312 کپی مطالب آزاد🌱 اگه یه صلوات برای فرج هم فرستادی دمت گرم:)
مشاهده در ایتا
دانلود
آوینیسم🌱
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی 🇮🇶 #تنــها_میان‌_داعش 💣قسم
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت نمیدانم با چه حالی خودم را به در اتاق رساندم. در را ڪه باز ڪردم، آتش تیراندازی در تاریڪی شب چشمم را ڪور ڪرد. تنها چیزی ڪه میدیدم ورود وحشیانه داعشی‌ها به حیاط خانه بود و عباس ڪه تنها با یڪ میله آهنی میخواست از ما دفاع ڪند. زن عمو و دخترعموها پایین پله‌های ایوان پشت عمو پناه گرفته و ڪار دیگری از دستشان برنمی‌آمد ڪه فقط جیغ میڪشیدند. از شدت وحشت احساس میڪردم جانم به گلویم رسیده ڪه حتی نمیتوانستم جیغ بزنم و با قدمهایی ڪه به زمین قفل شده بود، عقب عقب میرفتم. چند نفری عباس را دوره ڪرده و یڪی با اسلحه به سرعمو میڪوبید تا نقش زمین شد و دیگر دستشان را از روی ماشه برداشتند ڪه عباس به دام افتاده بود. دستش را از پشت بستند، با لگدی به ڪمرش او را با صورت به زمین ڪوبیدند و برای بریدن سرش، چاقو را به سمت گلویش بردند. بدنم طوری لمس شده بود ڪه حتی زبانم نمیچرخید تا التماسشان ڪنم دست از سر برادرم بردارند. گاهی اوقات مرگ تنها راه نجات است و آنچه من میدیدم چاره‌ای جز مردن نداشت ڪه با چشمان وحشت‌زده‌ام دیدم سر عباسم را بریدند، فریادهای عمو را با شلیڪ گلوله‌ای به سرش ساڪت ڪردند و دیگر مانعی بین آنھا و ما زن‌ها نبود. زن عمو تلاش میڪرد زینب و زهرا را در آغوشش پنھان ڪند و همگی ضجه میزدند و رحمی به دل این حیوانات نبود ڪه یڪی دست زهرا، را گرفت و دیگری بازوی زینب را، با همه قدرت میڪشید تا از آغوش زن عمو جدایشان ڪند. زن عمو دخترها را رها نمیڪرد و دنبالشان روی زمین ڪشیده میشد ڪه ناله‌های او را هم با رگباری از گلوله پاسخ دادند. با آخرین نوری ڪه به نگاهم مانده بود دیدم زینب و زهرا را با خودشان بردند ڪه زیر پایم خالی شد و زمین خوردم. همانطور ڪه نقش زمین بودم خودم را عقب میڪشیدم و با نفس‌ھای بریده‌ام جان میڪَندم ڪه هیولای داعشی بالای سرم ظاهر شد. در تاریڪی اتاق تنھا سایه وحشتناڪی را میدیدم ڪه به سمتم می‌آمد و اینجا دیگر آخر دنیا بود. پشتم به دیوار اتاق رسیده بود، دیگر راه فراری نداشتم و او درست بالای سرم رسیده بود. به سمت صورتم خم شد طوری ڪه گرمای نفسھای جهنمی‌اش را حس ڪردم و میخواست بازویم را بگیرد ڪه فریادی مانعش شد. نور چراغ قوه‌اش را به داخل اتاق تاباند و بر سر داعشی فریاد زد : _گمشو ڪنار! داعشی به سمتش چرخید و با عصبانیت اعتراض ڪرد : _این سهم منه! چراغ قوه را مستقیم به سمت داعشی گرفت و قاطعانه حڪم ڪرد : _از اون دوتایی ڪه تو حیاط هستن هر ڪدوم رو میخوای ببر، ولی این مال منه! و بلافاصله نور را به صورتم انداخت تا چشمانم را ڪور ڪند و مقابلم روی زمین نشست. دستش را جلو آورد و طوری موهایم را ڪشید ڪه ناله‌ام بلند شد. با ڪشیدن موهایم سرم را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه کرد : _بهت گفته بودم تو فقط سهم خودمی! صدای نحس عدنان بود.... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد ☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قبل از خواب زمزمه کنیم 🌱وَاجْعَلْنا مِمَّنْ تَقِرُّ عَيْنُهُ بِرُؤْيَتِهِ و ما را از آناني قرار ده كه چشمش به ديدار حضرتش روشن شود 🌱وَاَقِمْنا بِخِدْمَتِهِ ما را به خدمتش بگمار 🌱وَتَوَفَّنا عَلي مِلَّتِهِ و بر آيينش بميران 🌱وَاحْشُرْنا في زُمْرَتِهِ و در گروهش محشور گردان ⋮ دعای زمان غیبت ⋮
روز ۲۴ چله (۱۷بهمن)🌱 ۱۰۰ صلوات همراه با یک زیارت عاشورا (اگر وقت کردید،بخونید) هدیه به 🕊
صدها بسیجی و نیروی انتظامی و صدها طلبه و پاسدار و ارتشی و نیروهای هلال احمر و… شبانه روز درحال کمک رسانی به زلزله زدگان خوی هستن ٫ اما شرافت آدمی باید با چه چیز له شده باشه که چشم روی مجاهدت همه ببنده و در تراز مامورین سعودی اینترنشنال و منوتو وراجی کنه؟؟
می دونستید ؟ 🪵🔥 اگر در سفر لوازم مشتعل کننده نداشتید، کمی شکر روی چوب بریزید تا راحت‌تر آتش بگیرد. 🤓
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨امام حسین(ع)گفته هرکس یک شب این دعا همراهش باشه بی برو برگرد دعاش زود اجابت میشه اللَهُمَّ أَنْتَ ثِقَتِي‌ فِي‌ كُلِّ كَرْبٍ وَأَنْتَ رَجَائِي‌ فِي‌كُلِّ شِدَّةٍ وَأَنْتَ لِي‌ فِي‌ كُلِّ أَمْرٍ نَزَلَ بِـي‌ ثِقَةٌ وَعُدَّةٌ اجابه الدعا التماس دعا🌱
امیرالمومنین (ع) فرمودند که: مُحِب ما وقتى به حال احتضار میفته همه میان بالا سرش ولی خب دیگران به درد محتضر نمیخورن حضرت فرمود من میرم بهش میگم: أَنا عَلَي الَّذِي كُنْتَ تُحِبُّهُ اون علی که سنگشو به سینه میزدی من هستم💚
۳صلوات به نیت فرج بفرستید تا قسمت های ۲۱ ۲۲ رمان رو بزارم🪴
آوینیسم🌱
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی 🇮🇶 #تنــها_میان‌_داعش 💣قسم
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت صدای نحس عدنان بود و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه دیدم ڪه باورم شد آخر اسیر هوس این بعثی شده‌ام. لحظاتی خیره تماشایم ڪرد، سپس با قدرت از جا بلند شد و هنوز موهایم در چنگش بود ڪه مرا هم از جا ڪَند. همه وزن بدنم را با موهایم بلند ڪرد و من احساس ڪردم سرم آتش گرفته ڪه از اعماق جانم جیغ ڪشیدم. همانطور مرا دنبال خودش میڪشید و من از درد ضجه میزدم تا لحظه‌ای ڪه روی پله‌های ایوان باصورت زمین خوردم. اینبار یقه پیراهنم را ڪشید تا بلندم ڪند و من دیگر دردی حس نمیڪردم که تازه پیکر بی‌سر عباس را میان دریای خون دیدم و نمیدانستم سرش را ڪجا برده‌اند؟ یقه پیراهنم در چنگ عدنان بود و پایین پیراهنم در خون عباس ڪشیده میشد تا از در حیاط بیرون رفتم و هنوز چشمم سرگردان سر بریده عباس بود ڪه دیدم در کوچه کربلا شده است. بدن بی‌سر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را ڪنار دیوار جمع ڪرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش میخواست ڪه جسم تقریباً بی‌جانم را تا ڪنار اتومبیلش ڪشید و همین ڪه یقه‌ام را رها ڪرد، روی زمین افتادم. گونه‌ام به خاڪ گرم ڪوچه بود و از همان روی زمین به پیڪرهای بی‌سر مدافعان شهر ناامیدانه نگاه میڪردم ڪه دوباره سرم آتش گرفت. دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم ڪرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم ڪه از شدت درد، چشمانم در هم ڪشیده شد و او بر سرم فریاد زد : _چشماتو وا ڪن! ببین! بھت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم! پلڪھایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالیڪه رگهای گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود ڪه تمام تنم رعشه گرفت. عدنان با یک دست موهای مرا میڪشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجه‌های دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریده‌اش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم میلرزید. در لحظاتی ڪه روح از بدنم رفته بود، فقط عشق حیدر میتوانست قفل قلعه قلبم را باز ڪند ڪه بلاخره از چشمه خشڪ چشمم قطره اشڪی چڪید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا ڪردم : _گفتی مگه مرده باشی ڪه دست داعش به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه! و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای اذان صبح در گوش جانم نشست. عدنان وحشت‌زده دنبال صدا میگشت و با اینکه خانه ما از مقام امام حسن﴿؏﴾فاصله زیادی داشت، میشنیدم بانگ اذان از مأذنه‌های آنجا پخش میشود. هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمیرسید و حالا حس میڪردم و به خدا صدای اذان را نه تنها از آنجا ڪه از در و دیوار شهر میشنیدم. در تاریڪی هنگام سحر، گنبد سفید مقام مثل ماه میدرخشید ڪه چلچراغ اشڪم در هم شڪست و همین ڪه موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به التماس میڪردم تا نجاتم دهد که صدای مردانهای در گوشم شڪست. با دست‌هایش بازوهایم را گرفته.... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد ☘