روزه میگیری اما غیبت میکنی؟
وضو میگیری اما اِسراف میکنی؟
نماز میخونی اما با برادرت قطع رابطه میکنی؟
بر پیامبر و آلِ او صلوات میفرستی اما بدخُلقی میکنی؟
دست نگهدار،
ثوابهایت را در کیسهی سوراخ نریز!
✍🏻آیتاللهمجتهدیتهرانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غیبت کردم ولی نمیتونم برم حلالیت بگیرم.. چطوری جبران کنم؟😢
روز ۲۶ چله (۲۰بهمن)🌱
۱۰۰ صلوات
همراه با یک زیارت عاشورا (اگر وقت کردید،بخونید)
هدیه به #شهیدمهدیزینالدین 🕊
آوینیسم🌱
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی 🇮🇶 #تنــها_میان_داعش 💣قسم
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #بیست_وپنجم
پیش از هر حرفی
سراغ یوسف را گرفت. هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بیتاب طفلش بود و همین ڪه یوسف را در آغوش ڪشید، دیدم از گوشه چشمانش باران میبارد و زیر لب به فدای یوسف میرود. عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع ڪرد تا از شیشه و پنجره و موج انفجار دور باشیم،
اما آتشبازی تازه شروع شده بود
ڪه رگبار گلوله هم به صدای خمپارهها اضافه شد و تنمان را بیشتر میلرزاند.
در این دو هفته محاصره،
هر از گاهی صدای انفجاری را میشنیدیم، اما امشب قیامت شده بود ڪه بیوقفه تمام شهر را میڪوبیدند.
بعد از یک روز روزهداری
آنهم با سحری مختصری ڪه حلیه خورده بود، شیرش خشڪ شده و با همان اندڪ آبی ڪه مانده بود برای
یوسف شیرخشک درست ڪردم.
همین امروز زن عمو با آخرین ذخیرههای آرد، نان پخته و افطار و سحریمان نان و شیره توت بود ڪه عمو مدام با یک لقمه نان بازی میڪرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود.
زن عمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه ڪرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت.
اما گلوی من پیش عباس بود
ڪه نمیدانستم آبی برای افطار دارد یا امشب هم با لب خشڪ سپری میڪند. اصالا با این باران آتشی ڪه از سمت داعشیها بر سر شهر میپاشید، در خاڪریزها چه خبر بود و میترسیدم امشب با خون گلویش روزه را افطار ڪند!
از شارژ موبایلم
چیزی نمانده و به خدا التماس میڪردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا
اینهمه وحشت را با عشقم قسمت ڪنم و قسمت نبود ڪه پس از چند لحظه گوشی خاموش شد.
آخرین گوشی خانه،
گوشی من بود ڪه این چند روز در مصرف باتری قناعت ڪرده بودم بلڪه فرصت همصحبتیام با حیدر بیشتر شود ڪه آن هم تمام شد و خانه در تاریڪی محض فرو رفت.
حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر ڪه ما زنها هر یڪ گوشهای ڪِز ڪرده و بیصدا گریه میڪردیم.
در تاریڪی خانهای ڪه از خاڪ پر شده بود، تعداد راڪتھا و خمپارههایی ڪه شهر را میلرزاند از دستمان رفته و نمیدانستیم انفجار بعدی در ڪوچه است یا روی سر ما!
عمو با صدای بلند سورههای ڪوتاه قرآن را میخواند، زن عمو با هر انفجار صاحب الزمان﴿عج﴾ را صدا میزد و به جای نغمه مناجات سحر، با همین موج انفجار و ڪوالڪ گلوله، نیت روزه ماه مبارڪ رمضان ڪردیم.
آفتاب ڪه بالا آمد
تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پردههای زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خردههای شیشه پوشیده شده بود. چند شاخه از درختان توت شڪسته، کف حیاط از تڪههای آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستونهای دود از شهر بالا میرفت. تا ظهر هر لحظه هوا گرمتر میشد و تنور جنگ داغتر و ما نه وسیلهای برای خنڪ ڪردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش.
آتش داعشیها طوری روی شهر بود
ڪه حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! میدانستم سدمدافعان شڪسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمیدانستم.....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
آوینیسم🌱
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی 🇮🇶 #تنــها_میان_داعش 💣قسم
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #بیست_وششم
اما نمیدانستم داغ شھادت عباس
و ندیدن حیدر سختتر است یا مصیبت اسارت! ما زنها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر ڪارمان از ترس گذشته بود ڪه از وحشت اسارت به دست داعشیها همه تن و بدنمان میلرزید.
اما غیرت عمو
اجازه تسلیم شدن نمیداد ڪه به سمت ڪمددیواری اتاق رفت، تمام رختخوابها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی ڪه به گلویش مانده بود، صدایمان ڪرد :
_بیاید برید تو ڪمد!
چهارچوب فلزی پنجرههای خانه
مدام از موج انفجار میلرزید و ما مسیر
آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در ڪمد پنهان شدیم. آخرین نفر
زن عمو داخل ڪمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :
_اینجا ترکشهای انفجار بهتون نمیخوره!
اما من میدانستم این ڪمد
آخرین سنگر عمو برای پنھان ڪردن ما دخترها از چشم داعش است ڪه نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپشھای قلب عاشقش را در قفسه سینهام احساس ڪردم. من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شھر را اشغال ڪرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر میشد؟
عمو همانجا مقابل در ڪمد نشست
و دیدم چوب بلندی را ڪنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما دفاع ڪند.
دلواپسی زنعمو هم از دریای دلشوره عمو آب میخورد ڪه دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه ڪرد :
_بیاید دعای توسل بخونیم!
در فشار وحشت و حملات بیامان داعشیها، ڪلمات دعا یادمان نمیآمد و با هرآنچه به خاطرمان میرسید از اهل بیت﴿؏﴾تمنا میڪردیم به فریادمان برسند ڪه احساس کردم همه خانه میلرزد.
صدای وحشتناڪی در آسمان پیچید
و انفجارهایی پی در پی نفسمان را در سینه حبس ڪرد. نمیفهمیدیم چه خبر شده ڪه عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجرههای اتاق رفت. حلیه صورت ظریف یوسف را به گونهاش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا میڪرد
ڪه عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :
_جنگندهها شمال شهر رو بمبارون میڪنن!
داعش ڪه هواپیما نداشت
و نمیدانستیم چه ڪسی به ڪمڪ مردم در محاصره آمرلی آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ساعت بساط آتشبازی
داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود ڪه نفس ما بالا آمد و از ڪمد
بیرون آمدیم.
تحمل اینھمه ترس و وحشت،
جانمان را گرفته و باز از همه سختتر گریههای یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش میڪرد و من میدیدم برادرزادهام چطور دست و پا میزند ڪه دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد. با ناامیدی به موبایلم نگاه ڪردم و دیگر نمیدانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم.
حلیه هم مثل من نگران عباس بود
ڪه یوسف را تڪان میداد و مظلومانه گریه میڪرد و خدا به اشک عاشقانه او رحم ڪرد ڪه عباس از در وارد شد.
مثل رؤیا بود؛
حلیه حیرتزده نگاهش میڪرد و من با زبان روزه جام شادی را سر ڪشیدم ڪه جان گرفتم و از جا پریدم. ما مثل پروانه دور عباس میچرخیدیم ڪه از معرڪه آتش و خون، خسته و خاڪی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل شمع میسوخت.
یوسف را به سینهاش چسباند و میدید...
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
May 11