eitaa logo
عکسنوشته فرهنگ و حجاب
682 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.4هزار ویدیو
20 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم من زنده‌ام قسمت نود و سوم ناگهان سربازی در میان فریادها در را باز کرد، به جای یک نفر، هر چهار نفر بیرون پریدیم، یکباره با صدای نکره اش که بی شباهت به صدای آدمی بود همراه با قفل ها و گیره های آهنی در سلول را به هم پیچید و ما را توی سلول انداخت و در را بست. پشت هم می‌گفت: بالصبح بالصبح افتح الباب (صبح در را باز می‌کنم) به ساعت نگاه کردم، تا صبح چهار ساعت دیگر مانده بود. ثانیه ها مثل کوه بر دوشم سنگینی می کرد. چطور چند ساعت را تاب بیاورم و دوباره سناریوی فریاد و به در کوبیدن را شروع کردیم. از پشت در فریاد زد: بس نفر واحد. (فقط یک نفر) بلاخره پایم را از آن خراب شده بیرون گذاشتم. عینک امنیتی در چشمانم گذاشت و با زور و فشار اسلحه مرا در مسیر راهنمایی کرد. از سلول تا آنجایی که رفتم حدود ۲۰۰ قدم فاصله داشت. چشم بند بر چشمانم بود اما بازهم سرم را به این طرف و آن طرف می چرخاندم تا شاید چیزی ببینم.اگرچه از پشت عینک جز تاریکی مطلق چیزی پیدا نبود. یک لحظه تصمیم گرفتم برای رهایی از این کوری خودم را از شهر عینک خلاصی کنم اما بیماری ترس بدتر از کوری بود. ترس از اینکه قبل از مقصد دوباره به مبدا برگردانده شوم، ترس از مقصدی که نامعلوم و ناشناس بود، ترس از سربازی که نگهبان من بود. بوی تند و تیز مدفوع باران خورده نزدیک شدن به مقصد را خبر می داد. درست می شنیدم؟ این بوی تعفن با زمزمه حزین و دلنشین دعای توسل همراه بود. این صدای یک ایرانی بود. نزدیک تر که شدم سعی کردم باسرفه او را متوجه ی حضور خود کنم اما آنجا مقصد نبود. با هر قدمی که برمی داشتم روی کپه های نرمی پا می گذاشتم که مقصد را مفهوم و معلوم می کرد. پاهایم در فاضلاب فرو رفته بود. می خواستم از تقاضایم صرف نظر کنم اما وضع مزاجی ام هم اصلاً خوب نبود. بی‌صدا عینک را از روی چشمانم برداشتم. مثل آدم کوری بودم که فقط تاریکی و روشنایی را تشخیص می‌دهد. سرباز گفت:روحی (برو) گفتم: کجا بروم، اینجا کجاست؟ توی یک راهرو کاملاً تاریک با دو ردیف سلول که ظاهراً یکی از سلولها مقصد مورد نظر بود. هیچ قدمی نمی‌توانستم بردارم اما از آن عینک لعنتی خلاص شده بودم. بی حرکت مانده بودم تا شاید چشمانم به تاریکی عادت کند و بتوانم راه و مسیر را پیدا کنم. به سمت صدا وارد راهرو شدم نگهبان چراغ قوه را روی یکی از درها انداخت. در نیمه باز بود و کف سلول مملو از کثافت و فاضلاب. یک پا به جلو می گذاشتم اما ناامیدتر به عقب برمی گشتم. از اتاقکی بدون تعبیه سنگ توالت برای قضای حاجت استفاده می‌شد که تمامی کف آن پر از کثافت بود. پایم روی هر نرمی که می رفت انگار ادکلنی بود که می شکفت. گویی وارد جهنم گناهکاران شده بودم.چرک و خون و مدفوع؛ سنگ مستراحی به بزرگی کف سلول بود. وقتی از آن اتاق کثیف به سلولم برگشتم نفس راحتی کشیدم. سلول برایم کاخ شده بود. آن شب دو بار این راه را به اجبار رفتم. بار دوم هنوز زمزمه ی دعا شنیده می‌شد. مطمئن شدم صاحب صدا ایرانی است. برای اینکه او را متوجه ایرانی بودنم کنم از سر باز پرسیدم: اینجا چراغ نداره، خیلی تاریکه؟... پایان قسمت نود و سوم 🏴 @AXNEVESHTEHEJAB
روضه حضرت رباب.mp3
6.31M
🔉 🔸روضه حضرت رباب سلام‌الله‌علیها 🔔 @Aminikhaah_Media 🏴 @AXNEVESHTEHEJAB
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: 🍃با امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف حرف بزنیم. آیت الله میلانی می‌فرمودند: هر روز بنشینید یک مقدار با امام زمان درد دل کنید. خوب نیست شیعه‌ روزش شب شود و شبش روز شود و اصلاً به یاد او نباشد. بنشینید چند دقیقه ولو آدم حال هم نداشته باشد، مثلاً از مفاتیح دعایی بخواند، با همین زبان خودمان سلام و علیکی با آقا کند. با حضرت درد دلی کند. 🏴 @AXNEVESHTEHEJAB
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دیپلماسی مدلینگ اسرائیل در امارات! 🔸در اولین همکاری بین اسرائیل و امارات، تل‌آویو دانشمندان یا اساتید دانشگاهی خود را به ابوظبی نفرستاد بلکه لباس خواب‌های زنانه فرستاد که توسط یک مدلینگ اسرائیلی در دبی برای آن تبلیغ شد.⁣ 🏴 @AXNEVESHTEHEJAB
هدایت شده از 🌷عکسنوشته شهدا 🌷
سلام بر آنهایی که بیاد مادر بی نشانشان حتی برای مادرانشان هم نشانی نگذاشتند.... 🌷 💌یه جشن تولد بزرگ داریم😍 برای کی 🤔😯 برای ❤️شهدای گمنام❤️😉😌 تو هم دعوتی🎈🎊🎉 چی میخوای 🎁 بدی🙈☺️ 💐لطفا 🎁 رو بهمون اعلام کن... تا هفته دفاع مقدس وقت داری😊 چون خیلیییی به گردنمون حق دارن😍☺️😊 @shahid_ahmadali_nayeri @AXNEVESHTESIYASI
سه دقیقه در قیامت ۶۶ .mp3
31.84M
🔈 شرح و بررسی کتاب 🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم 🔊 جلسه شصت و ششم * سه حکایت زیبا از کتاب سلوک با همسر * توصیه مرحوم بهجت در مورد رسیدگی به خانواده * سیره بزرگان در برخورد با اهالی خانه * ملکوت خانواده و ارتباط در خانه * آثار گفتگو با اهل خانواده * نکاتی پیرامون آزار و اذیت در خانه * مسیر رشد به سبک حضرت ایوب ع * قابل توجه کسانی که در خانه یا آزار می‌دهند، یا آزار می‌بینند * صورت برزخی افرادی که اهل آزار و اذیت هستند * صدقه زن به مرد * سه دسته زنانی که با حضرت فاطمه س محشور می‌شوند * اهل‌بیت علیهم‌السلام در برابر مهریه همسران خود چه برخوردی داشتند؟ * ملکوت محبت زن و شوهر به یکدیگر * اخلاق اهل‌بیت علیهم‌السلام در خانه * چه کنیم تا گناهان ما پاک شود؟ * ملکوت پرداخت نکردن مهریه همسر * یکی از بزرگترین حق‌الناس‌ها در ارتباط زناشویی * ملکوت پاک با نیت الهی در ارتباط زناشویی * کمک کردن در خانه * دستورالعمل قرآنی امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام برای دفع بیماری لاعلاج 📅99/05/24 ⏰ مدت زمان: ۱:۲۸:۲۵ 🔔 @Aminikha 🏴 @AXNEVESHTEHEJAB
🔴 فریب ضد انقلاب را نخوریم! 🔺 اینها تصاویر جلد کتاب های درسی سوم دبستان است. 🔹 همان طور که مشاهده می کنید در کتاب علوم تجربی و هدیه های آسمانی سوم دبستان فقط تصویر دختر است و هیچ پسری نیست. 🔹 در کتاب آموزش قرآن، مطالعات اجتماعی و فارسی سوم دبستان هم تصویر دختران و هم تصویر پسران است. 🔹 پس چرا ضد انقلاب فقط به جلد ریاضی سوم دبستان گیر داده اند و بقیه را سانسور کرده اند؟! 🔹 جواب واضح است، چون ضد انقلاب نگران حقوق دختران و زنان نیست بلکه دنبال بهانه ای است که با آن جامعه زنان و دختران ایرانی را حساس کند و به آنها به دروغ القا کند که نظام اسلامی ضد زن است! 🔻 مواظب باشیم گول شانتاژ های رسانه ای ضد انقلاب را نخوریم. 🏴 @AXNEVESHTEHEJAB
هدایت شده از 🌷عکسنوشته شهدا 🌷
بسمه تعالی السَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْن وعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْن و عَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 🏴امسال محرم رنگ و بوی غربت مولایمان را میدهد.. ❤پویش چله عاشورا همراه با کاروان عمه سادات (۱۳۹۹/۰۶/۲۱) نیات👇 🌾🕊تعجیل در فرج مولا 🌾🕊سلامتی حضرت آقا 🕊🌾به نیابت از شهدا میخوانیم 🌾🕊دفع بلایا از تمامی مسلمین جهان 🌾🕊شادی روح همه اموات، معلوم نیست سال بعد ماه محرم باشیم یانه؟! 🌾🕊عاقبت بخیریمون 🌾🕊حاجت روایی همه حاجتمندان 🌾🕊مختص حاجت روایی بزرگواران ذیل ⬇⬇⬇⬇ ۱)بزرگوار fo ۲)بزرگوار مهسا دینی ۳)بزرگوار سمیه زینالی ۴)بزرگوار فاطمه احمدی ۵)بزرگوار زینب جهان اکبری ۶)بزرگوار s.a ۷)بزرگوار منیره آهن قبا ۸)بزرگوار عاشوری ۹)بزرگوار معصومه معصومی ۱۰)بزرگوار محدثه سازنده ۱۱)بزرگوار رقیه سادات ۱۲)بزرگوار امین ۱۳)بزرگوار محمد مهدی افشارنیا ۱۴)بزرگوار فاطمه ابراهیمی ۱۵)بزرگوار مصطفی راد ۱۶)بزرگوار طیبه ۱۷)بزرگوار *....* ۱۸)بزرگوار مریم محمدی ۱۹)بزرگوار راضیه ۲۰)بزرگوار مرضیه ۲۱)بزرگوار باولایت تا شهادت شمسی: جمعه - 21 شهریور 1399 قمری: 22 محرم 1442
بسم الله الرحمن الرحیم من زنده‌ام قسمت نود و چهارم سرباز عراقی تا آنجا که قدرت داشت نعره کشید و گفت: اخرسی مجوسیه (خفه شو مجوس ) با فشار و فریاد زیاد، نزدیک صبح مرا برای مداوا به بهداری بردند. وقتی به بهداری رسیدم اولین چیزی که از آن مطمئن شدم این بود که آنجا بصره است. مرا به اتاق بزرگی بردند که سقف و دیوار و آینه های چند بعدی داشت. در اولین لحظه احساس کردم جمعیت زیادی در اتاق هستند اما بعد از اینکه چشم هایم به نور اتاق عادت کرد فقط دو افسر را دیدم که پشت میز نشسته بودند. شخص دیگری هم در گوشه ای مشغول نماز بود. حیرت زده به او نگاه می کردم. هم خوشحال شدم از اینکه مسلمانند و خدا و پیامبر و قرآن را می‌شناسند هم ناراحت از اینکه پس چرا کسانی که نماز می خوانند با ما می جنگند. باورم نمی شد در چند قدمی آن سلول های مخوف و متعفن، قصر و بارگاهی به این زیبایی و مجللی ساخته باشند. اما واقعیت این بود که آن دخمه ها حاصل این قصرها و آن ناله ها حاصل این قهقهه های مستانه بود. هر دو نماز می خواندند و خدا را می پرستیدند اما این کجا و آن کجا؟ شدت دل پیچه اجازه نمی‌داد کمرم را صاف نگه دارم و راست بایستم. در حالی که دلم را گرفته و به خودم می پیچیدم با همان بوی متعفن و مشمئز کننده ی کفش و شلوار آلوده وارد اتاق شدم. حالت رقت انگیزی داشتم. خنده های تحقیر آمیز آنها از دردی که می کشیدم تلخ تر و گزنده تر بود. به زبان فارسی _ کردی گفت: خدا با چه زبانی با مردم سخن می‌گوید؟ پیامبر و امامان با چه زبانی سخن می گفتند؟ شما با چه زبانی با خدا سخن می‌گویید؟ محمد صلوات الله علیه و آله و سلم و قرآن و کربلا و امام حسین همه عرب هستند و مال ما هستند. شما آمده‌اید ما را مسلمان کنید؟ جواب من فقط سکوت بود و سکوت. دوباره گفت: برایمان انقلاب خمینی را آورده‌ای دختر خمینی؟ بوی انقلاب می دهی؟ بوی تعفن کفش هایم تمام اتاق را پر کرده بود. آنها بینی هایشان را گرفته بودند. دیگر طاقت یک لحظه ایستادن را نداشتم. فکر کردم شاید بیماری وبا گرفته ام چون کنترلم را از دست داده بودم و نمی‌توانستم روی پا بایستم. نشستم اما دوباره به زور اسلحه و تشر افسر عراقی بلندم کردند که بایستم. می گفتند: شما نماز می خوانید؟ به چه زبانی؟ عربی؟ آمده‌اید کربلا بروید؟ خمینی برای ما پیام می فرستد. او می‌خواهد کشور ما را هم به هم بریزد، تو چه می‌گویی دختر خمینی؟ توان حرف زدن نداشتم. فقط به خودم می پیچیدم و نمی دانستم قرار است که یکی از این محکمه ی جانفرسا بیرون بروم. حاضر بودم عطای دکتر و دارو را به لقایش ببخشم. تمام سر و صورتم خیس عرق بود و صدای تپش قلبم را به وضوح می‌شنیدم. زانوهایم وزن بدنم را تاب نمی آوردند و حلق و زبانم خشکیده و به هم قفل شده بود. کم آبی همه ی وجودم را بی رمق و ناتوان کرده بود. ثانیه ها به سختی عبور می‌کردند. دل پیچه و فشار اسهال مثل طوفان مرا به زمین می کوبید. بعد از این همه سوال بی جواب و سرپا ایستادن، وقتی حس می‌کردم بند بند استخوان هایم دارند از هم جدا می شوند، تازه نفر سومی وارد اتاق شد و پشت میزی که در کنارش کمدی بود، نشست. با تمسخر پرسید: شنو و جعچ بنت الخمینی؟ (دردت چیه دختر خمینی؟) برای اینکه بیشتر از این آن جا نمانم و به رنجم خاتمه دهم گفتم درد ندارم... پایان قسمت نود و چهارم 🏴 @AXNEVESHTEHEJAB