eitaa logo
🌷عکسنوشته شهدا 🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
1.7هزار ویدیو
15 فایل
🌷 اینجا با شهدایی آشنا میشی که حتی اسمشونم نشنیدی کانال های دیگر ما سیاسی 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI حجاب 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/302448687Cd7ee6e0c16
مشاهده در ایتا
دانلود
💚 اي قبله ي نمازگزارانِ آسمان هجر تو کرده قامتِ اسلام را کمان خورشید تابه کی به پس ابرها نهان عجِّل علي ظهورکَ ياصاحب الزمان سلام امام زمانم ✨ 🌹🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ختم صلوات امروز به نیت: 🌺 سهم هر بزرگوار 5صلوات 🌺 🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
🌹🍃شهید محمد حسن اعلایی (۱۳۴۷ نکا _ ۱۳۶۷ سرپل ذهاب) متولد روستای زیبای خانه سر شهرستان شهید پرور نکا استان مازندران است. محمد حسن اعلایی در خانواده‌ای با ایمان و دوستدار اهل بیت علیه ‌السلام متولد شد، مادرش فاطمه حسین زاده و پدرش یدالله نام داشت 🌹🍃محمد حسن اعلایی در سایه محبت های پدر و مادر پاکدامن و مهربانش دوران کودکی را پشت سر گذاشت و بعد وارد مدرسه شد و به فراگیری تحصیل پرداخت، تحصیلات را در مقطع پنجم ابتدایی با موفقیت پایان رسانید.شهید بزرگوار مجرد و فرزند چهارم خانواده بود. 🌹🍃محمد حسن اعلایی سرباز ارتش جمهوری اسلامی ایران بود و در لشکر۸۱زرهی به اسلام خدمت می کرد که در ۱۳۶۷/۰۴/۳۱ هجری شمسی در منطقه سرپل ذهاب شهد شیرین شهادت نوشید و در جوار رحمت الهی جای گرفت. شهید اعلایی جاویدالاثر هستند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨خاطرات شهدا✨ رفتار همسرم با همه خوب بود. توجه به مسائل دینی و صداقت از او انسان خاصی ساخته بود به گونه‌ای که تمام افراد خانواده‌ام از عبدالرحمان راضی بودند و دوستش داشتند. پدرم عبدالرحمن را همچون پسرش دوست داشت و همین ارتباط موجب شده بود بدون هیچ دغدغه و مشکلی در کنار هم در عین رضایتمندی و خوشبختی زندگی کنیم. هرچند نبودش بزرگترین ضربه را به زندگی من و فرزندم زده است اما از اینکه می‌دانم همسرم در مسیر هدفش حرکت و در همین راه نیز جان پاکش را فدا کرد، برای من و پسر چهار ساله‌اش افتخار بزرگی است. امروز هم بعد از همسر و هم‌نفسم تنها با این امید زنده ام و در هوای بدون او نفس می‌کشم که پسرمان را به گونه‌ای تربیت کنم که مانند پدرش به نهاد مقدس سپاه بپیوندد و این بزرگترین آرزو و افتخار من خواهد بود 🌙به روایت همسر شهید 🍃 💫 ✍️چاو به ره
✨خاطرات شهدا✨ همسرم گاهی دلش بدجوری هوای گلزار شهدا را می‌کرد. حدود یک سال قبل از شهادتش، یک بار همراهیش می‌کردم. در میان مزارهای شهدا که رد می‌شدیم همسر شهیدی را دیدم که در گوشه مزار شهیدش اشک می‌ریخت و با شهید نجوا می‌کرد. صورتش را در میان چادر قایم کرده بود ولی مطمن بودم جوان است این را از روی سن شهیدش که روی سنگ مزار نوشته شده بود فهمیدم. من محو تماشای آن زن بودم و عبدالرحمن نیز مرا نگاه می‌کرد رد که شدیم سکوتی عجیب بینمان حاکم شده بود متعجب از سکوت عبدالرحمن نگاهش کردم گفت« آن زن را سر آن قبر شهید دیدی؟ خودت بودی» از این گفته عبدالرحمن متعجب شده بودم. پرسیدم متوجه نمی‌شوم گفت« من نیز همین روزها شهید خواهم شد و تو دقیقا مانند همین همسر شهید کنار قبرم خواهی نشست و اشک خواهی ریخت» آن روز زیاد حرفش را باور نکردم یعنی دلم نمی‌خواست باور کنم . تجربه چند سال زندگی مشترک با عبدالرحمن به من نشان داد بود که هیچ حرفی را بی‌دلیل نمی‌گوید ولی آن لحظه آرزو کردم این حرف عبدالرحمن تنها شوخی بوده باشد. الان که به آن روز فکر می‌کنم می‌فهم که عبدالرحمن از آنچه قرار بود برایش اتفاق بیفتد مطلع بود او می‌دانست شهید می‌شود و با این آمدن و رفتن‌ها در مزار شهدا سعی داشت مرا برای آن روزها آماده کند 🌙به روایت همسر شهید 🍃 💫 ✍️چاو به ره
✨خاطرات شهدا✨ عبدالرحمن در لباس خدمت بی‌هیچ ادعایی برای خدمت به زائران شهدا در پادگان سنگ تمام می‌‌گذاشت. شهید عبدالرحمان بعد از انجام ماموریت‌های روزانه تا اخرین لحظه از شب و دادن شام و اسکان کامل زائران دست از کار نمی‌کشید. 🌙به روایت دایی شهید 🍃 💫 ✍️چاو به ره
✨خاطرات شهدا✨ ساعت 12 شب قبل از شهادتش با خانه تماس تلفنی داشت و بعد از خوش و بش‌های همیشگی از ایهان پرسید، گفتم خوابیده است گفت: « راحت بخوابید خودم نگهبانتان هستم» این اخرین کلام‌هایی بود که بین من و همسرم رد و بدل شد 🌙به روایت همسر شهید 🍃 💫 ✍️چاو به ره
✨خاطرات شهدا✨ با وجود جراحاتی که روی پیکر پاکش بود گویی به خوابی آرام فرو رفته بود و در همان حین لبخند می زد. 🌙به روایت دایی شهید 🍃 💫 ✍️چاو به ره