هدایت شده از 🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
🌺خدا وقتی که احساس آفریده
🌼نشسته نسبتی خاص آفریده
🌺حسین بن علی را داده زینب(س)
🌼برای زینب(س)، عباس(ع) آفریده
🦋در این شب عزیز، به ماه منیر قمر بنی هاشم به نیت تعجیل در فرج مولا و رفع بلایا متوسل میشویم.
💐سهم هر بزرگوار ✨۱۳۳صلوات✨
@shahid_ahmadali_nayeri
#حضرت_ام_البنین_چشمتون_روشن😍
#الهی_بحق_سقا_دفع_بلایا
#عیدتون_مبارک😊
هدایت شده از 🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
بخور و بخواب
پاســــدارا ، بخور و بخواب زیاد دارند...
گلوله میخورند... آرام میخوابند...
شهادتتنوشجونتون
#پاسدار
#روز_پاسدار
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
#اختصاصی_عکسنوشته_سیاسی
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هشتم
💠 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب #آمرلی، از سرمای ترس میلرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو میگفت :«وقتی #موصل با اون عظمتش یه روزم نتونست #مقاومت کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا #سُنی بودن که به بیعتشون راضی شدن، اما دستشون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام میکنن!»
تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ میزد و حالا دیگر نمیدانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده میمانم و اگر قرار بود زنده به دست #داعش بیفتم، همان بهتر که میمُردم!
💠 حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمیکرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش #اسیر داعش شوند.
اصلاً با این ولعی که دیو داعش عراق را میبلعید و جلو میآمد، حیدر زنده به #تلعفر میرسید و حتی اگر فاطمه را نجات میداد، میتوانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟
💠 آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریههایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش میکرد و با مهربانی همیشگیاش دلداریام میداد :«نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن.» که زنعمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد :«برو زودتر زن و بچهات رو بیار اینجا!»
عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زنعمو بود تا آرامم کند :«دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ (علیهالسلام)!» و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زنها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت :«ما تو این شهر مقام #امام_حسن (علیهالسلام) رو داریم؛ جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!»
💠 چشمهایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان میدرخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد :«فکر میکنید اون روز امام حسن (علیهالسلام) برای چی در این محل به #سجده رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شرّ این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر #فاطمه (سلام الله علیهما) هستید!»
گریههای زنعمو رنگ امید و #ایمان گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت #کریم_اهل_بیت (علیهالسلام) بگوید :«در جنگ #جمل، امام حسن (علیهالسلام) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش #فتنه رو خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز #شیعیان آمرلی به برکت امام حسن (علیهالسلام) آتش داعش رو خاموش میکنن!»
💠 روایت #عاشقانه عمو، قدری آراممان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر میزدم و او میخواست با عمو صحبت کند.
خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمیتواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راهها گفته بود، از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر میکند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانهشان را جواب نمیدهند و تلفن همراهشان هم آنتن نمیدهد.
💠 عمو نمیخواست بار نگرانی حیدر را سنگینتر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بیخبر بود. میدانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت.
دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمیکرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود.
💠 اشکم را پاک کردم و با نگاه بیرمقم پیامش را خواندم :«حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغتون! قسم میخورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!»
رنگ صورتم را نمیدیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح میلرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد.
💠 نگاهم در زمین فرو میرفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، میبُرد. حالا میفهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و میخواست با لشگر داعش به سراغم بیاید!
اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای #بعثیشان درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
ختم صلوات امروز به نیت :
#شهید_محمد_رضا_حسینی_مقدم
#سالروز_ولادت
🌺 سهم هر بزرگوار 5صلوات 🌺
🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
#اختصاصی_عکسنوشته_شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعضی ها هم زرنگن دیگه
خودشونو گره میزنن به عشق
و جاودانه میشن
بنویسید اجرای جاودانه مهران رحمانی در عصر جدید
نه از شهامت او عاشقانه تر شعری
نه از شهادت او دلبرانه تر هنری
#عصر_جدید
#روز_پاسدار
#سردار_دلها
🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
بخشی از وصیتنامه شهید #قاسم_سلیمانی:
"شهدا، محور عزّت و کرامت همه ما هستند...
فرزندانتان را با نام و تصاویر آنها آشنا کنید"
هنرنمایی #مهران_رحمانی در برنامهی امشب عصر جدید، دقیقاً عمل به وصیت حاج قاسم بود.
خداقوت به این جوان باغیرت ایرانی
🌷عکسنوشته شهدا 🌷
ختم صلوات امروز به نیت : #شهید_محمد_رضا_حسینی_مقدم #سالروز_ولادت 🌺 سهم هر بزرگوار 5صلوات 🌺 🌷 @AX
🍃🌹مهمترین ویژگی که پدر به آن شهرت داشت توجه به صله ارحام بود به طوری که ایشان بسیار با فامیل و خانواده در ارتباط بودند و به افرادی از فامیل که نیازمند بودند سر میزدند و به حل مشکلات آنان میپرداختند.
🍃🌹کمک رسانی و دست گیری از دیگر ویژگیهای بارز پدر بود، هر جا که احساس میکردند حضورشان لازم است حاضر میشدند. گاهی اوقات به پدر میگفتیم که لزومی ندارد در این مسائل وارد شوید و به این رفتار پدر خرده میگرفتیم؛ اما امروز که آن اتفاقات را از نظر میگذرانیم مشاهده میکنیم که چنانچه پدر وارد قضیه نمیشد، آن مسائل نیز رفع نمیشد.
🍃🌹همچنین بسیاری از افراد بر نجابت و مردانگی پدر تاکید بسیار دارند به طوری که در روابط شان میشد فهمید که وی انسانی نجیب و با اخلاق است و نفسش را در کنترل خود داشت.
🍃🌹پدر هیچگاه پشت سر کسی حرفی نمیزد اینگونه نبود که چون از فردی رضایت ندارد غیبتش را بکند، بلکه تا حد ممکن به صورت محترمانه عیب افراد را به خودشان گوشزد میکرد و در صورتیکه آن فرد به رفع آن عیب نمیپرداخت سعی میکرد کمتر با آن فرد رابطه داشته باشد؛ اما هیچگاه غیبش را نمیکرد.
🍃🌹خانواده داری پدر زبانزد همه بود. در بحث همسرداری بسیار دقت میکرد؛ به طوری که چنانچه روزی مادر نمیتوانست به امورات خانه رسیدگی کند، پدر نظافت خانه و پخت و پز را انجام میداد و نمیگذاشت خانه از روال عادی خود خارج شود.
🌷عکسنوشته شهدا 🌷
بخشی از وصیتنامه شهید #قاسم_سلیمانی: "شهدا، محور عزّت و کرامت همه ما هستند... فرزندانتان را با نا
مهران رحمانی طراح چهره سردار سلیمانی در برنامه عصر جدید در پیج اینستاگرام خود نوشت:
امیدوارم مورد پسند باشه و تونسته باشم بار سنگینی که روی دوشم بود با افتخار به مقصد برسونم. باعث افتخار من بود روی این صحنه بتونم عکسی از قهرمان کشورم رو بکشم.
#عصر_جدید
#روز_پاسدار
#سردار_دلها
🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
اختصاصی_عکسنوشته_شهدا
🌷عکسنوشته شهدا 🌷
🌺خدا وقتی که احساس آفریده 🌼نشسته نسبتی خاص آفریده 🌺حسین بن علی را داده زینب(س) 🌼برای زینب(س)، عباس(ع
🌸سوگند به نام جاودان عباس
🌼سوگند به خون فشان عباس
🌸هرگز نکند حسین(ع) نومید مرا
🌼چون میدهمش قسم به جان عباس
🦋ضمن تبریک این روزهای مبارک😍 الحمدالله تعداد💐 ۱۱۴۶۳ صلوات 💐 قرائت شده است. الهی بحق علمدار ارباب، فرج مولامون نزدیکتر و رفع کامل بلایا 🙏
#علمدار_ارباب_به_نگاهتون_محتاجیم
#همه_با_هم_دعا_کنیم
⭕️ پیر میگه حاج قاسم، جوون میگه حاج قاسم، مرد میگه حاج قاسم، زن میگه حاج قاسم، مذهبی میگه حاج قاسم، غیر مذهبی میگه حاج قاسم،بی دین میگه حاج قاسم،دانشجو میگه حاج قاسم،ورزشکار میگه حاج قاسم،بازیگر میگه حاج قاسم،اصلاحطلب میگه حاج قاسم،اصولگرا میگه حاج قاسم،حاج قاسم میگه امام خامنهای!
👤 محمـد پازوکی (محدود)
#حاج_قاسم_سلیمانی
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
#اختصاصی_عکسنوشته_شهدا
هدایت شده از گرافیست الشهدا🎨
659459_-215562.mp3
15.8M
🌠🎉 #بشنوید
.
😍 عالم در پناه تو محو روی ماه تو ...
.
😜 #سید_رضا_نریمانی
.
🎉 ولادت امام حسین علیه السلام
حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام
امام سجاد علیه السلام
مبارک باد
.
#گرافیست_الشهدا
@ammar_abdii2
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_نهم
💠 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینهام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگهای بدنم از هم پاره شد.
در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریههای کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس میکردم که نفسم هم بالا نمیآمد.
💠 عباس و عمو مدام با هم صحبت میکردند، اما طوری که ما زنها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی #مرگ میداد تا با صدای زهرا به حال آمدم :«نرجس! حیدر با تو کار داره.»
💠 شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته میفهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :«چرا گوشیت خاموشه؟»
همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :«نمیدونم...» و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمیآمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :«فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه میرسم #تلعفر، ان شاءالله فردا برمیگردم.»
💠 اما من نمیدانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم :«فقط زودتر بیا!» و او وحشتم را بهخوبی حس کرده و دستش به صورتم نمیرسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد :«امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!»
خاطرش بهقدری عزیز بود که از وحشت حمله #داعش و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس #تهدید وحشیانهاش لحظهای راحتم نمیگذاشت.
💠 تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند.
اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلاً میمانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به #آمرلی بیاورد.
💠 ساعتی تا سحر نمانده و حیدر بهجای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالیکه داعش هر لحظه به تلعفر نزدیکتر میشد و حیدر از دستان من دورتر!
عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد :«نمیخواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!» ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت میکرد و از پاسخهای عمو می فهمیدم خیال برگشتن ندارد.
💠 تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد :«میترسم دیگه نتونه برگرده!»
وقتی قلب عمو اینطور میترسید، دل #عاشق من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم.
💠 نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش میکرد، پرسه میزد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش میگشتم تا صدایش را شنیدم :«جانم؟» و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست :«حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمیگردی؟»
نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :«شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.» و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر میشنیدم که با گریه التماسش کردم :«حیدر تو رو خدا برگرد!»
💠 فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی #عاشقانه تشر زد :«گریه نکن نرجس! من نمیدونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟»
و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیباییام را شکست که با بیقراری #شکایت کردم :«داعش داره میاد سمت آمرلی! میترسم تا میای من زنده نباشم!»
💠 از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بیخبر از تپشهای قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :«اگه من #اسیر داعشیها بشم خودمو میکُشم حیدر!»
بهنظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمیزد و تنها نبض نفسهایش را میشنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه میزدم تا صدایم را بشنود :«حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمت!»
💠 قلبم ناله میزد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمیآمد بیش از این زجرش بدهم که غرّش وحشتناکی گوشم را کر کرد.
در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمیخواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا میکردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمیآمد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
هدایت شده از 🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
🔴پیج بالا چند روز پیش حمله به عربستان رو پیش بینی کرده بود دیشب حمله انجام شد
و الان خبر از حادثه ای بزرگ تو عراق داده تا چند روز آینده 😳
لینک زیر رو ببینید و دنبال کنید خیلی عجیبه
👇👇
https://www.instagram.com/p/B-O5KjUATOa/?igshid=103mhy84rqgdi
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
#دفع_بلا، #بیماری و #حوادث
با حرز امام جواد علیه السلام
🔸و حرز عظیم #شرف_الشمس
❗️امام جواد فرمودند : خود را به این دعا ،حرز کن که اگر همه اهل زمین علیه تو قیام کنند ،از همه آنها ایمن باشی😳
🔹سفارش حرز امام جواد روی #پوست_آهو با رعایت آداب
و مطالعه #خواص بیشمار و شگفت انگیزش👇
http://eitaa.com/joinchat/3991470085Cfd96b9c079
❗️فروشگاهی معتبر و با سابقه
دارای نماد #اعتماد_الکترونیک و مجوز از #وزارت_ارشاد☝️
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
🔥سخنرانی جنجالی استاد رائفی پور 🔥
📛 سخنرانی استاد رائفی پور در مورد نوع باز جویی اسرائیلی ها در مورد حضرت مهدی 😱
⛔️میزدن میگفتن شماره مهدیو بدههه...😱😱
📛اینسخنرانی رو از دست ندید 📛
http://eitaa.com/joinchat/1707147264Cb54b6c0cea
🎬برا تماشای #مستقیم اینکلیپ بر #شکلک های زیر کلیک کنید👇👇👇
🎬🎬🎬🎬🎬🎬🎬🎬🎬
🎬🎬🎬🎬🔴🎬🎬🎬🎬
🎬🎬🎬🎬🎬🎬🎬🎬🎬
هدایت شده از 🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
امشب نیت کن برای شفای همه مریضان و برآورده شدن حاجات روی حرز امام جواد ضربه بزن😍👇
ا ❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️
ا ❤️❤️ ❤️ ❤️❤️
ا ❤️❤️يا نُورُ يا بُرْهانُ يا مُبينُ❤️❤️
ا ❤️❤️ يا مُنيرُ يا رَبِّ اِكْفِنى ❤️❤️
ا ❤️❤️الْشُّرُورَ وَ افاتِ الدُّهُورِ ❤️❤️
ا ❤️❤️وَ اَسْئَلُكَ النَّجاةَ يَوْمَ❤️❤️
ا ❤️❤️ يُنْفَخُ فِى ❤️❤️
ا ❤️❤️ الصُّورِ ❤️❤️
ا ❤️❤️❤️❤️❤️
ا ❤️❤️❤️
ا ❤️
🍃🌹زندگینامه شهید سید رسول موسوی ابرکوه 🌹🍃
🍃🌹شهید ابربکوه در 12 فروردین سال 1332 در اردبیل متولد شد و پس از مدتی به همراه خانواده به تهران عزیمت کرد. همزمان با تحصیل در مدرسه در مغازه خشکشویی برادرش واقع در خیابان ولیعصر(عج) مشغول به کار شد. حدودا 19 ساله بود که ازدواج کرد و صاحب دو فرزند دختر شد.
🍃🌹 دوران جوانیاش مصادف با اوجگیری فعالیتهای انقلاب بود و در طول مبارزات مردم علیه رژیم شاهنشاهی حضوری فعال داشت، به طوری که در پخش اعلامیهها و عکسهای امامخمینی(ره) نقش بسزایی داشت.
🍃🌹او بعد از انقلاب اسلامی و چند ماه قبل از شهادتش به عضویت پایگاه بسیج مسجد انقلاب منطقه 16 تهران درآمد. با آنکه بیش از ده ساعت در روز به کار در خشکشویی مشغول بود؛ اما اکثر اوقات، جوانان محل را برای شرکت در نماز دشمن شکن جمعه، جمع میکرد و یا آنها را با خود به مراسم دعای کمیل می برد.
🍃🌹طولی نکشید که شهید از طرف منافقین شناسایی شد و منافقین به خیال خام خود چند روز قبل از شهادتش با نامه ای او را تهدید به مرگ کردند؛ اما غافل بودند که این امر نه تنها باعث نخواهد شد که شهید از ترس جان به آرمان ها و اعتقاداتش پشت کند، بلکه با نوشتن وصیت نامه قدم هایش را در راهی که از مدتها قبل لحظه شماری می کرد، محکم تر برداشت.
🍃🌹شهید سید رسول موسوی ابربکوه سرانجام در درگیری روز 5 مهر 1360 که از طرف منافقین ضد خلق طرح ریزی شده بود، در خیابان ولی عصر(عج) به دست ایادی کفر به رگبار گلوله بسته شد و به شهادت رسید.🌹🍃
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_دهم
💠 عباس و عمو با هم از پلههای ایوان پایین دویدند و زنعمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حیدر را تکرار میکردم.
عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را میپوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد.
💠 جریان خون به سختی در بدنم حرکت میکرد، از دیشب قطرهای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود که نقش زمین شدم.
درست همانجایی که دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت.
💠 بین هوش و بیهوشی بودم و از سر و صدای اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم میشنیدم تا لحظهای که نور خورشید به پلکهایم تابید و بیدارم کرد.
میان اتاق روی تشک خوابیده بودم و پنکه سقفی با ریتم تکراریاش بادم میزد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمیآمد دیشب کِی خوابیدم که صدای #انفجار نیمهشب مثل پتک در ذهنم کوبیده شد.
💠 سراسیمه روی تشک نیمخیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق میچرخیدم بلکه حیدر را ببینم. درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید.
چشمان مهربانش، خندههای شیرینش و از همه سختتر سکوت #مظلومانه آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بیرحمانه به زخمهایش نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم میخواستم.
💠 قلبم بهقدری با بیقراری میتپید که دیگر وحشت #داعش و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم بهجای اشک خون میبارید!
از حیاط همهمهای به گوشم میرسید و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود. بهسختی پیکرم را از زمین کندم و با قدمهایی که دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم.
💠 در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران!
کنار حیاط کیسههای بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایهها بودند، همچنان جعبههای دیگری میآوردند و مشخص بود برای شرایط #جنگی آذوقه انبار میکنند.
💠 سردستهشان هم عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف میرفت، دستور میداد و اثری از غم در چهرهاش نبود.
دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکهای بودم که عباس به پا کرده و اصلاً به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زنعمو در گوشم نشست :«بهتری دخترم؟»
💠 به پشت سر چرخیدم و دیدم زنعمو هم آرامتر از دیشب به رویم لبخند میزند. وقتی دید صورتم را با اشک شستهام، به سمتم آمد و مژده داد :«دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.» و همین یک جمله کافی بود تا جان ز تن رفتهام برگردد که ناباورانه خندیدم و بهخدا هنوز اشک از چشمانم میبارید؛ فقط اینبار اشک شوق!
دیگر کلمات زنعمو را یکی درمیان میشنیدم و فقط میخواستم زودتر با حیدر حرف بزنم که خودش تماس گرفت.
💠 حالم تماشایی بود؛ بین خنده و گریه حتی نمیتوانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگی، خندهاش گرفت و سر به سرم گذاشت :«واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پسفردا شب عروسیمونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو میرسونم!» و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :«پس اون صدای چی بود؟»
صدایش قطع و وصل میشد و به سختی شنیدم که پاسخ داد :«جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!» از آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خبر داد :«بلاخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشینشون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبالشون.»
💠 اما جای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چکید :«نرجس! بهم قول بده #مقاوم باشی تا برگردم!»
انگار اخبار #آمرلی به گوشش رسیده بود و دیگر نمیتوانست نگرانیاش را پنهان کند که لحنش لرزید :«نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!»
💠 با هر کلمهای که میگفت، تپش قلبم شدیدتر میشد و او عاشقانه به فدایم رفت :«بهخدا دیشب وقتی گفتی خودتو میکُشی، به مرگ خودم راضی شدم!» و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد :«مگه من مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!»
گوشم به #عاشقانههای حیدر بود و چشمم بیصدا میبارید که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد :«به حیدر بگو دیگه نمیتونه از سمت #تکریت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_یازدهم
💠 و صدای عباس بهقدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس میکردم فکرش بههم ریخته و دیگر نمیداند چه کند که برای چند لحظه فقط صدای نفسهایش را میشنیدم.
انگار سقوط یک روزه #موصل و #تکریت و جادههایی که یکی پس از دیگری بسته میشد، حساب کار را دستش داده بود که بهجای پاسخ به هشدار عباس، قلب کلماتش برای من تپید :«نرجس! یادت نره بهم چه قولی دادی!»
💠 و من از همین جمله، فهمیدم فاتحه رسیدن به #آمرلی را خوانده که نفسم گرفت، ولی نیت کرده بودم دیگر بیتابی نکنم که با همه احساسم خیالش را راحت کردم :«منتظرت میمونم تا بیای!» و هیچکس نفهمید چطور قلبم از هم پاشید!
این انتظار به حرف راحت بود اما وقتی غروب #نیمه_شعبان رسید و در حیاط خانه به جای جشن عروسی بساط تقسیم آرد و روغن بین مردم محله برپا بود تازه فهمیدم درد جدایی چطور تا مغز استخوانم را میسوزانَد.
💠 لباس عروسم در کمد مانده و حیدر دهها کیلومتر آن طرفتر که آخرین راه دسترسی از #کرکوک هم بسته شد و حیدر نتوانست به آمرلی برگردد.
آخرین راننده کامیونی که توانسته بود از جاده کرکوک برای عمو آرد بیاورد، از چنگ #داعش گریخته و به چشم خود دیده بود داعشیها چند کامیون را متوقف کرده و سر رانندگان را کنار جاده بریدهاند.
💠 همین کیسههای آرد و جعبههای روغن هم دوراندیشی عمو و چند نفر دیگر از اهالی شهر بود تا با بستهشدن جادهها آذوقه مردم تمام نشود.
از لحظهای که داعش به آمرلی رسیده بود، جوانان برای #دفاع در اطراف شهر مستقر شده و مُسنترها وضعیت مردم را سر و سامان میدادند.
💠 حالا چشم من به لباس عروسم بود و احساس حیدر هر لحظه در دلم آتش میگرفت. از وقتی خبر بسته شدن جاده کرکوک را از عمو شنید، دیگر به من زنگ نزده بود و خوب میفهمیدم چه احساس تلخی دارد که حتی نمیتواند با من صحبت کند.
احتمالاً او هم رؤیای #وصالمان را لحظه لحظه تصور میکرد و ذره ذره میسوخت، درست مثل من! شاید هم حالش بدتر از من بود که خیال من راحت بود عشقم در سلامت است و عشق او در #محاصره داعش بود و شاید همین احساس آتشش زده بود که بلاخره تماس گرفت.
💠 به گمانم حنجرهاش را با تیغ #غیرت بریده بودند که نفسش هم بریده بالا میآمد و صدایش خش داشت :«کجایی نرجس؟» با کف دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و زیرلب پاسخ دادم :«خونه.» و طعم گرم اشکم را از صدای سردم چشید که بغضش شکست اما مردانه مقاومت میکرد تا نفسهای خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه کرد :«عباس میگه مردم میخوان #مقاومت کنن.»
به لباس عروسم نگاه کردم، ولی این لباس مقاومت نبود که با لبهایی که از شدت گریه میلرزید، ساکت شدم و اینبار نغمه گریههایم آتشش زد که صدای پای اشکش را شنیدم.
💠 شاید اولین بار بود گریه حیدر را میشنیدم و شنیدن همین گریه غریبانه قلبم را در هم فشار داد و او با صدایی که بهسختی شنیده میشد، پرسید :«نمیترسی که؟»
مگر میشد نترسم وقتی در محاصره داعش بودم و او ترسم را حس کرده بود که آغوش لحن گرمش را برایم باز کرد :«داعش باید از روی جنازه من رد شه تا به تو برسه!» و حیدر دیگر چطور میتوانست از من حمایت کند وقتی بین من و او، لشگر داعش صف کشیده و برای کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَهلَه میزد.
💠 فهمید از حمایتش ناامید شدهام که گریهاش را فروخورد و دوباره مثل گذشته مردانه به میدان آمد :«نرجس! بهخدا قسم میخورم تا لحظهای که من زنده هستم، نمیذارم دست داعش به تو برسه! با دست #قمر_بنی_هاشم (علیهالسلام) داعش رو نابود میکنیم!»
احساس کردم از چیزی خبر دارد و پیش از آنکه بپرسم، خبر داد :«آیتالله سیستانی حکم #جهاد داده؛ امروز امام جمعه #کربلا اعلام کرد! مردم همه دارن میان سمت مراکز نظامی برای ثبت نام. منم فاطمه و بچههاشو رسوندم #بغداد و خودم اومدم ثبت نام کنم. بهخدا زودتر از اونی که فکر کنی، محاصره شهر رو میشکنیم!»
💠 نمیتوانستم وعدههایش را باور کنم که سقوط شهرهای بزرگ عراق، سخت ناامیدم کرده بود و او پی در پی رجز میخواند :«فقط باید چند روز مقاومت کنید، به مدد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) کمر داعش رو از پشت میشکنیم!» کلام آخرش حقیقتاً #حیدری بود که در آسمان صورت غرق اشکم هلال لبخند درخشید.
نبض نفسهایم زیر انگشت احساسش بود و فهمید آرامم کرده است که لحنش گرمتر شد و هوای #عاشقی به سرش زد :«فکر میکنی وقتی یه مرد میبینه دور ناموسش رو یه مشت گرگ گرفتن، چه حالی داره؟ من دیگه شب و روز ندارم نرجس!» و من قسم خورده بودم نگذارم از تهدید عدنان باخبر شود تا بیش از این عذاب نکشد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA