🌸🍃🌸🍃
نقل است پادشاهی، درويشی را به زندان تاريک انداخت، ولی به خواب ديد كه بی گناه است.
پس او را بيرون آورد و از وی عذر خواست و گفت حاجتی بخواه.
درويش گفت ای امير، كسی كه خداوندی دارد كه چنين به نيمه شبان، تو را سر و پا برهنه از بستر گرم برانگيزد و بفرستد تا او را از بلاها برهاند، روا باشد كه او از ديگری سؤال كند و حاجت خواهد.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
۱۰ خرداد ۱۴۰۰
7.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ "#استاد_رفیعی🎤
برڪات نماز شب👌👌
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
۱۰ خرداد ۱۴۰۰
💕✨ ویژگـی هــمسر خوبــ✨💕
✅پیامبر اکرم صلےاللهعلیهواله فرمودند:
بهترین زنان، زنی که دارای این ویژگی ها باشد:
💕آمادگی ( ذاتی و ارادی ) برای بارداری
بسیار داشته باشد؛
💕با محبت باشد؛
با عفت و پاکدامن باشد؛
💕در میان بستگانش سربلند
و در نزد شوهرش فروتن باشد؛
💕خود را در نزد شوهر بیاراید؛
در نزد دیگران، حجاب و وقار و شرم خود
را حفظ کند؛
💕سخن شوهر را بشنود و از او اطاعت کند
وقتی با شوهر خلوت کرد،
آنچه او خواست دریغ نکند؛
🗒اصول کافی جلد2 صفحه 324
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
۱۰ خرداد ۱۴۰۰
🌸🍃🌸🍃
پادشاهی را وزیری عاقل بود که از وزارت دست برداشت.
پادشاه از دگر وزیران پرسید وزیر عاقل کجاست؟
گفتند از وزارت دست برداشته و به عبادت خدا مشغول شده است.
پادشاه نزد وزیر رفت و از او پرسید از من چه خطا دیده ای که وزارت را ترک کرده ای؟
گفت از پنج سبب:
اول: آنکه تو نشسته میبودی و من به حضور تو ایستاده میماندم اکنون بندگی خدایی میکنم که مرا در وقت نماز هم، حکم به نشستن میکند.
دوم: آنکه طعام میخوردی و من نگاه میکردم اکنون رزاقی پیدا کردهام که او نمی خورد و مرا میخوراند.
سوم: آنکه تو خواب میکردی و من پاسبانی میکردم اکنون خدای من چنان است که هرگز نمیخوابد و مرا پاسبانی میکند.
چهارم: آنکه میترسیدم اگر تو بمیری مرا از دشمنان آسیب برسد اکنون خدای من چنان است که هرگز نخواهد مرد و مرا از دشمنان آسیب نخواهد رسید.
پنجم: آنکه میترسیدم اگر گناهی از من سر زند عفو نکنی، اکنون خدای من چنان رحیم است که هر روز صد گناه میکنم و او می بخشاید.
خدایا ما را یک لحظه هم به حال خود وا مگذار
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
۱۰ خرداد ۱۴۰۰
🍃🍂خــــواص آیـه الکـــرسے🍃🍂
✨1⃣👈 هنگام خارج شدن از منزل ↯
هفتاد هزار فرشته نگهبان شما خواهند بود
✨2⃣👈هنگام ورود به منزل ↯
قطحی و فقر هرگز به منزل تان نرسد
✨3⃣👈بعد از وضو ↯
هفتاد مرتبه درجه را بالا می برد
✨4⃣👈قبل از خواب ↯
فرشته ها تمام شب محافظ شما باشند
✨5⃣👈بعد از نماز واجب
فاصله بین شما و بهشت فقط مرگ می شود
📚 ثواب الاعمال و عقاب الاعمال
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
۱۰ خرداد ۱۴۰۰
۱۰ خرداد ۱۴۰۰
۱۰ خرداد ۱۴۰۰
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
روزي سقراط ، مردي را ديد كه ناراحت و متاثر است . علت ناراحتيش را پرسيد ، پاسخ داد : در راه كه ميآمدم يكي از آشنايان را ديدم . سلام كردم جواب نداد و با بياعتنايي از من
گذشت و من از اين طرز رفتار او خيلي رنجيدم . سقراط گفت : چرا رنجيدي ؟ مرد با تعجب
گفت : چنين رفتاري ناراحتكننده است . سقراط پرسيد : اگر در راه كسي را ميديدي كه به
زمين افتاده و از درد و بيماري به خود ميپيچد ، آيا از دست او رنجيده ميشدي ؟ مرد گفت :
خير ، آدم كه از بيمار بودن كسي دلخور نميشود . مرد جواب داد : به جاي دلخوري ، احساس
دلسوزي و شفقت و سعي ميكردم طبيب يا دارويي به او برسانم . سقراط گفت : آيا انسان
تنها جسمش بيمار ميشود ؟ و آيا كسي كه رفتارش نادرست است ، روانش بيمار نيست ؟
بيماري فكر و روان نامش "غفلت" است . بايد به جاي دلخوري و رنجش ، نسبت به كسي كه
بدي ميكند و غافل است ، كمك كرد و به او طبيب روح و داروي جان رساند . پس از دست
هيچكس دلخور مشو و كينه به دل مگير و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان كه هر
وقت كسي بدي ميكند ، در آن لحظه بيمار است.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
۱۰ خرداد ۱۴۰۰
🌸🍃🌸🍃
وقتى که حاتم طایى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او رابگیرد. حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت. هر کس از هر درى که مى خواست وارد مى شد و از او چیزى طلب مى کرد و حاتم به اوعطا مى کرد.
برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند! مادرش گفت: تو نمى توانى جاى برادرت را بگیرى، بیهوده خود رابه زحمت مینداز.
برادر حاتم توجه نکرد. مادرش براى اثبات حرفش، لباس کهنه اى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست. وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست. برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد.
چون مادرش این بار از در سوم بازآمد و چیزى طلب کرد، برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت: تودوبار گرفتى و بازهم مى خواهى؟ عجب گداى پررویى هستى! مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت: نگفتم تو لایق این کارنیستى؟ من یک روز هفتاد بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و اوهیچ بار مرا رد نکرد.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
۱۰ خرداد ۱۴۰۰
🌸🍃🌸🍃
پیرمرد محتضری که احساس می کرد مردنش نزدیک است، به پسرش گفت: مرا به حمام ببر. پسر، پدرش را به حمام برد.
پدر تشنه اش شد. آب خواست. پسر قنداب خنکی سفارش داد برایش آوردند و آن را به آرامی در دهان پدر ریخت و پس از شست وشو پدر را به خانه برد.
پس از چندی پدر از دنیا رفت و روزگار گذشت و پسر هم به سن کهولت رسید روزی به پسرش گفت: فرزندم مرگ من نزدیک است مرا به حمام ببر و شست وشو بده.
پسر نااهل بود و با غر و لند پدر را به حمام برد و کف حمام رهایش کرد و با خشونت به شستن پدر پرداخت.
پیرمرد رفتار خود با پدرش را به یاد آورد. آهی کشید و به پسر گفت: پسرم تشنه هستم.
پسر با تندی گفت: این جا آب کجا بود و طاس را از گنداب حمام پر کرد و به حلقوم پدر ریخت.
پدر اشک از دیده اش سرازیر شد و گفت: من قنداب دادم، گنداب خوردم. تو که گنداب می دهی ببین چه می خوری؟
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
۱۰ خرداد ۱۴۰۰
۱۰ خرداد ۱۴۰۰
۱۰ خرداد ۱۴۰۰