eitaa logo
آیه گرافـی 🇵🇸
9.7هزار دنبال‌کننده
28.3هزار عکس
20.1هزار ویدیو
280 فایل
﷽ آشتی با قرآن به سبک »آیه گرافی« تفسیر مختصر برخی آیات شاخص قرآن و احادیث ناب 🍃قرآن را جهانی معرفی کنیم! تبلیغات‌ ارزان با بازدهی عالی :👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1735000081Ce431fec0ab 💞حضور شما مایه دلگرمی ماست😊
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از گسترده | برند🎖
❇️اپ زیر براساس متدهای انجمن موسیقی‌درمانی آمریکا AMTA،طراحی شده و کمک میکند تا با #موسیقی آرامش را به زندگیتان برگردانید 🎗مقابله با بیخوابی و #افسردگی 🎗رهایی از نگرانی و #استرس ☯️دریافت برنامه👇
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 💢 یافته‌های علمی: 🌸 قرآن خواندن سبب آرامش می‌شود. 🔹 میزان تاثیر قرائت قرآن با مطالعه هیچ کتابی قابل قیاس نیست! ساینس دایرکت در مطلبی در خصوص تفاوت میزان تاثیر مطالعه و قرائت قرآن بر مغز می‌گوید: «بر اساس تجزیه و تحلیل‌های به دست آمده از الکترودهای نصب شده بر روی سر، به هنگام مطالعه کتاب و قرآن چنین نتیجه‌گیری شد که تلاوت قرآن در قیاس با مطالعه سایر کتب منجر به راحتی و آرامش ذهن می‌شود! 🔹همچنین قرآن کریم برای کاهش نیز مفید است. بر اساس تحقیقات موجود، تلاوت قرآن می‌تواند به عنوان یک روش درمانی غیر دارویی مفید برای کاهش اضطراب مورد استفاده قرار گیرد!» منبع : w57. ir/ZGz •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸
😍💝 🌹از زبان همسر شهید🌹 هفته دفاع مقدس بود; مهر ماه . بزرگی توی نجف آباد برپا شده بود. 😯 من و محسن هر دو توی آن نمایشگاه بودیم. من توی قسمت خواهران و او توی قسمت برادران. چون دورادور با ارتباط داشتم ، می دانستم محسن هم از بچه های آنجاست.. برای انجام کاری ، موسسه را لازم داشتم. با کمی و رفتم پیش محسن😇 گفتم: "ببخشید، شماره موسسه شهید کاظمی رو دارید؟" محسن سرش رو بالا آورد. نگاهی بهم کرد. و شد. با صدای و گفت: "ببخشید خانم. مگه شما هم عضو موسسه اید؟"🙄🤔 گفتم: "بله." چند ثانیه سکوت کرد. چیزی نگفت. سرش را بیشتر پایین انداخت. و بعد هم شماره رو نوشت و داد دستم. از آن موقع، هر روز ، توی نمایشگاه یکدیگر را می دیدیم.😌 سلام خشک و خالی به هم میکردیم و بعد هر کدام مان میرفتیم توی غرفه مان. با اینکه سعی میکردیم از زیر نگاه همدیگه فرار کنیم، اما هر دومان متوجه این شده بودیم که حس خاصی نسبت به هم پیدا کرده ایم. 😇😌👌🏻 با این وجود نه او و نه من، جرات بیان این احساس را نداشتیم. 😰 یکی دو روز بعد که توی غرفه بودم ، پدرم بهم زنگ زد و گفت: "زهرا، . توی قبول شدی."😃 حسابی ذوق زده شدم. سر از پا نمی شناختم.😍✌🏻 گوشی را که قطع کردم، نگاهم بی اختیار رفت طرف غرفه ی برادران. 👀 یک لحظه محسن را دیدم. متوجه شده بود ماجرا از چه قرار است. سرش را پایین انداخت. موقع رفتن بهم گفت: "دانشگاه قبول شدید؟" گفتم: "بله.بابل." گفت: "می‌خواهید بروید؟" گفتم: "بله حتما" یکدفعه پکر شد. مثل تایری پنچر شد! 😔 توی خودش فرو رفت. حالتش را فهمیدم.😢 …😉 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•