🌸🍃🌸🍃
#حکایتی_از_گلستان_سعدی
مردم آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد درویش را مجال انتقام نبود سنگ را نگاه همی داشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و در چاه کرد درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت.
گفتا: تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی؟
گفت: من فلانم و این همان سنگست که در فلان تاریخ بر سر من زدی.
گفت: چندین روزگار کجا بودی؟
گفت: از جاهت اندیشه همی کردم، اکنون که در چاهت دیدم فرصت غنیمت دانستم!
ناسزایی را که بینی بخت یار
عاقلان تسلیم کردند اختیار
چون نداری ناخن درنده تیز
با ددان آن به که کم گیری ستیز
هر که با پولاد بازو پنجه کرد
ساعد مسکین خود را رنجه کرد
باش تا دستش ببندد روزگار
پس به کام دوستان مغزش بر آر
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃
#سوادزندگی
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﺒﺨﺸﯿﺪ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺨﺸﯿﺪﯼ ﻭ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪ، ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺑﺨﺸﺶ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ!
ﮔﺎﻫﯽ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺻﺒﺮ ﮐﺮﺩ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻣﺎﻧﺪﻱ ﺭﻓﺘﻦ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻱ!
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻧﺠﺎﻡ می دﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻨﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﺁﻧﺮﺍ ﮐﻢ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻧﺪﺍﻧﻨﺪ!
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺪ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻓﺮﻕ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺪ!
ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺭﺍ ﻣﺘﺬﮐﺮ ﺷﺪ!
ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﻤﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮑﺠﺎ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ می کنند ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪ…
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
معروف است که یکی از خطیبان بزرگ یونان باستان در یازده سالگی لکنت زبان داشت و همه او را مسخره می کردند زیرا او نمی توانست حرف “ر” را تلفظ کند و در حرف “ر” می ماند و همین امر موجب می شد مردم او را مسخره کنند. تا این که در سن بیست سالگی به یکی از عنوان بزرگ ترین سخنرانان در یونان مطرح گردید.
علت معجزه و موفقیت او فقط به خاطر این بود که اصلا در سخنرانی هایش از حرف “ر” استفاده نمی کرد. او بیش از ۱۸۰۰ سخنرانی انجام داد که در هیچکدام از حرف “ر” استفاده نکرد. از او علت موفقیتش را پرسیدند.
او در جواب گفت؛ در نوجوانی من عاشق دختری بودم و او به من گفت؛ اگر مرا دوست داری و عاشق من شدهای دو شرط دارد یکی باید یک سخنران ماهری شوی و دیگر باید هرگز از حرف “ر” استفاده نکنی من هم با تمرین و علاقه ای که به او داشتم موفق شدم.
و عشق چنین میکند..
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🍂🍂🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واقعا زيباست👇🏻👇🏻👇🏻
تصادف هم كه ميكنی
مقصر باشى يا نباشی
بايد افســر بياد...
كروكی بكشه....
صحنه ی تصادف رو تحليل كنه...
شرايطِ جسميه راننده هارو ارزيابی كنه...
خسارت بدى ...
خسارت بگيری...
شهر هـرت نيست كه
حالا تو حساب كن كه دل بشكوني...
به همين راحتى ...؟
بزنی و بری...؟
بی خسارت...؟
بی دغدغه...؟👌🏻
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🍂🍂🍂🍂🍂
یکی از عزیزان این شبهه را مطرح نموده است:
⬅️⬅️⬅️ سلام علیکم.آیا این درست است که ملحدین میگویند ابراهیم نبی علیه سلام با خواهرش ساره ازدواج کرده؟ممنون میشم توضیح بدین
🌻🌻🌻پاسخ:
خیر،خودتان ماجرا را مطالعه بفرمایید تا به خوبی بدانید ملحدان از چه فریبی استفاده کرده اند
قحطی، خشکسالی و گرانی سرزمین شام را فرا گرفت و زندگی بر مردم آن دیار تنگ شد و از اینرو ابراهیم همراه با همسرش ساره به سمت مصر کوچ کرد و وارد آن سرزمین شد؛ در آن زمان زمامدار و فرمانروای مصر یکی از پادشاهان عرب عمالیق بود که مدت زمانی ملک آن سرزمین را تحت سلطه خود داشتند.
ساره از زيبایی خیره کنندهای برخوردار بود و یکی از ملازمان نزدیک شاه که مرد بداندیشی بود، خبر زيبایی او را به شاه رساند و شاه را فریفتهی زيبایی و جمال ساره نمود و دست یافتن به او را به شاه توصیه نمود و این توصیه موافق رغبت و هوای نفس خود پادشاه واقع شد و در نتیجه، ابراهیم را نزد خود خواند و پس از حاضر شدن ابراهیم، از او پرسید که چه رابطهای بین او ساره وجود دارد. ابراهیم با زيرکی خاص به مقصود و منظور پادشاه پی برد و ترسید که اگر به او بگو ساره همسرش میباشد، شاه درصدد نابودی و از میان برداشتن او برآید تا از دست او خلاص شده و ساره را از آن خود نماید، از اینرو به پادشاه گفت: او خواهر من است؛ و خواهر همان گونه که نسبی است میتواند دینی، زبانی و انسانی نیز باشد.
شاه بهگمان اینکه ساره شوهر نکرده است، دستور داد او را به قصرش بیاورند و در یکی از اتاقهای آن جای دهند، ابراهیم نیز به سوی همسرش بازگشت و او را از داستانش باخبر نمود و از او خواست که سخنانش را تصدیق و تایید نماید و سپس او را به خداوند و نظارت و رعایت او سپرد تا از او محافظت نماید.
ساره را به قصر شاه داخل نمودند و او را با لباسهای زببا و فاخر زينت دادند، اما او به این زرق و برق و ناز و نعمت فریبنده اعتنایی نداشت و به نعمت پیرامونش و نیز دارایی پادشاه و رفاه زندگی کوچکترین توجهی نکرد و هیچ کدام از اینها نتوانست که وفا به شوهر و تعلق به دینش را از یاد ببرد و به گوشهای دور از اتاق رفت و با غم و اندوه و افسردگی زياد در آنجا بر روی زمین نشست.
هنگامي که پادشاه به ساره روی آورد و بیقراری و اندوهش را مشاهده نمود، کوشید که از اندوهش بکاهد و وی را از تنهایی در بياورد و غصهاش را برطرف سازد که ناگاه ساره از جا پرید و شاه در حالی که در درون خود اضطراب شدید و در دل خود ترس و لرزی احساس ميکرد، از ساره روی برگرداند و بار دیگر خواست که به او روی آورد، دوباره پریشان حال شد و اضطرابش به او بازگشت، از اینرو به شدت از ساره احساس ترس و هراس نمود و به بستر خود بازگشت و در خواب عمیقی فرو رفت و خوابی دید که از آن، حقیقت بر او روشن شد و راه درست را از آن دريافت و بر او معلوم گشتکه ساره شوهر دارد و باید از او دست بردارد و وی را به حال خود بگذارد و نیت بدی به او نداشته باشد و از روی گناه به او نزدیک نشود.
هنگامی که شاه از این خواب بیدار شد، دید که چارهای جز آزاد کردن ساره ندارد، پس او را آزاد و کنیزکی به نام هاجر به او هدیه کرد تا خدمتکارش باشد و او را تسلیم شوهرش تمود.
آیا محنتی شدیدتر و فتنهای بزرگتر از این دیدهاید؟ مرد غریبی برای کسب روزی وارد سرزمینی بشود و در آنجا زنش را از او بگیرند و بین او و خانوادهاش جدایی بیندازند! اما آنکس که ابراهیم را از آتش و شعلههای سوزان آن نجات داده بود، او را از بدنامی و بیآبرويی محافظت نمود و از ستم و تجاوز دیگران نجاتش داد.
قصههای قرآن، محمد احمد جاد المولی، ترجمه صلاح الدين توحيدی، ويراستار عثمان نقشبندی، چاپ اول 1387، انتشارات كردستان
ملاحضه می کنید که ابراهیم برای چه هدفی این را گفت.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
࿐ᭂ⸙💞💞⸙ᭂ