🌸🍃🌸🍃
#سواد_زندگي
به قولتان پایبند باشید
همیشه به قولی که میدهید پایبند باشید. به ندرت قول دهید؛ اما وقتی به انجام کاری متعهد شدید، آن را به هر قیمتی انجام دهید.
هرگاه قولی میدهید و به آن عمل میکنید، بهخصوص وقتی مستلزم تلاش یا فداکاری خاص باشد، احساس بهتری پیدا میکنید. عزتنفس و اعتمادبهنفستان افزایش مییابد.
وفای به عهد باعث احساس قدرت درونی و افزایش احترام به خود میشود.
راهکارهایی برای موفقیت فردی بیشتر در کار و زندگی
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃
سفارش امام علی (ع) به فرزندش امام حسن (ع)
پسرم! چهار چيز از من يادگير (در خوبيها) و چهار چيز به خاطر بسپار (در هشدارها ) كه تا به آنها عمل كني زيان نبيني.
#خوبيها
همانا ارزشمندترين بي نيازي عقل است
و بزرگ ترين ترس بي خردي است
ترسناك ترين تنهايي خودپسندي است
و گرامي ترين ارزش خانوادگي، اخلاق نيكوست.
#هشدارها
پسرم! از دوستي با احمق بپرهيز، همانا مي خواهد به تو نفعي رساند اما دچار زيان مي كند. از دوستي با بخيل بپرهيز، زيرا از آنچه كه سخت به آن نيازي داري از تو دريغ مي دارد. و از دوستي با بدكار بپرهيز كه با اندك بهايي تو را مي فروشد. و از دوستي با دروغگو بپرهيز كه او به سراب ماند دور را به تو نزديك و نزديك را دور مي نماياند.
#نهجالبلاغه
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃
#سگهای_دزدگیر
زمانی که نصرتالدوله وزیر دارایی بود، لایحهای تقدیم مجلس کرد که به موجب آن، دولت ایران یکصد سگ از انگلستان خریداری و وارد کند. او شرحی درباره خصوصیات این سگها بیان کرد و گفت: این سگها شناسنامه دارند، پدر و مادر آنها معلوم است، نژادشان مشخص است و از جمله خصوصیات دیگر آنها این است که به محض دیدن دزد، او را میگیرند.
مدرس طبق معمول، دست روی میز زد و گفت: مخالفم.
وزیر دارایی گفت: آقا! ما هر چه لایحه میآوریم، شما مخالفید، دلیل مخالفت شما چیست؟
مدرس جواب داد: مخالفت من به نفع شماست، مگر شما نگفتید، این سگها به محض دیدن دزد، او را میگیرند؟ خوب آقای وزیر! به محض ورودشان ، اول شما را میگیرند. پس مخالفت من به نفع شماست.
نمایندگان با صدای بلند خندیدند و لایحه مسکوت ماند.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
🍃بود ذکر هر لحظه و هر زمان
🌸بنام خداوند بخشنده ی مهربان
🍃ببر نام یکتا خداوند را
🌸که هم جان تازه گردانی و هم توان
🍃به اذن خدای جهان آفرین
🌸خداوندگار سماء و زمین
🍃ببر دست بر کار و آسوده باش
🌸بود شیوه ی کامیابان چنین
🌧☃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣
🌸🍃جهت شادے روح
تمام مسافران آسمانی
فاتحه اے قرائت ڪنیم🍃🌸
روحشان قرین رحمت الهے باد 🌸
✅خیلـےجالبــه
🖐🏻انگشتان مانشانۂ پنجتن. و بندهای آن
نشانۂ چهاردهمعصوم است. و خطوط کف دست; دست راست سن حضرت زهرا سلام الله و اگه خطوط کف دست چپ را از خطوط کف دست راست کم کنید سن پیامبر اکرم (ص) و امام علی علیه السلام بدست میاد.
پس مـــــراقبدستان خود باشیم
که دست به چه کارهایی مےزند!!
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌷 در محضر بزرگان 🌷
زرنگ باش❗️
اگر میخواهی صدقه بدهی ،
همین طوری صدقه نده ،
زرنگ باش ! حواست جمع باشد،
صدقه را از طرف امام رضا(ع) برای
سلامتی آقا امام زمان(عج) بده !
برای دو معصوم است ؛
دو معصومی که خدا آنها را دوست دارد ...
ممکن نیست خداوند این صدقه ی تو را رد کند!
تو هم اینجا حق واسطه گری ات را می گیری ...
تو واسطه ای و همین حق واسطه گری است
که اجازه می دهد تو به مراحل خاص برسی ...
✨ مرحوم آیت حاج آقا مجتبی تهرانی ✨
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💠جواب دندان شکن آقای قرائتی به وهابی
یک ﻭﻫﺎﺑﯽ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﺑﻘﯿﻊ ﺑﻪ آقای قرائتی ﮔﻔﺖ:
ﭼﺮﺍ ﻓﺎﻃﻤﻪ، ﺣﺴﻦ و حسین ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻣﯽ ﺯﻧﯿﺪ؟!
در حالی که ﺁﻧﻬﺎ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺧﺎﮎ شده اند!
آنگاه خودکاری را ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ زمین، ﻭ صدا زد:
ﺍﯼ ﺣﺴﻦ! ﺍﯼ ﺯﯾﻦ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ! ای ﺍﻣﺎﻡ ﺑﺎﻗﺮ! آن
قلم را به من بدهید!
بعد گفت: دیدی که پاسخ ندادند!
ﭘﺲ ﺍینها ﻣﺮﺩه اند و ﻫﯿﭻ ﻗﺪﺭﺗﯽ ﻧﺪﺍﺭند!
آقای قرائتی خودکار را گرفت و دوباره انداخت
ﺯﻣﯿﻦ و گفت:
ﯾﺎ الله! ﻗﻠﻢ ﺭا ﺑﻪ من ﺑﺪﻩ!
بعد رو به وهابی کرد و گفت: ﺩﯾﺪﯼ که ﺧﺪﺍ ﻫﻢ
ﻧﺪﺍﺩ!
پس با منطق تو ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﻣﺮﺩﻩ است!
مگر ﻫﺮ که ﺯﻧﺪﻩ است ﺑﺎﯾﺪ ﻧﻮﮐﺮ ﺗﻮ ﺑﺎشد؟!
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌼
همه ی جهان حجاب دارد:
کره زمین دارای پوشش است...
میوه های تر وتازه دارای پوشش اند...
شمشیر نیز داخل غلافش حفظ میشود...
قلم بدون پوشش جوهرش خشک میشود و فایده اش از بین میرود.
سیب هم اگر پوسته اش گرفته شود و رها شود فاسد میشود...
و......
در تعجبم از مردی که ماشینش را از ترس خط و خش افتادن چادر می پوشاند؛ اما دختر یا همسر و یا خواهر خود را بدون پوشش رها میکند!!
🌼
بانو!
این چادر تا برسد بدست تو
هم از کوچه های مدینه گذشته
هم از کربلا
هم از بازار شام...!
چادرت را در آغوش بگیر ،
و بگو برایت روضه بخواند...
همه را از نزدیک دیده است..
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
در یک شهربازی، پسرکی سیاه پوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد که از قرار معلوم فروشنده مهربانی بود. بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از مشتریان جوان را جذب خود کرد. سپس بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را رها کرد. بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند.
پسرک سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود. تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید: ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید، بالا می رفت؟ مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و با دندان، نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت: پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد.
💥چیزی که باعث رشد آدم ها می شود رنگ و ظواهر نیست. رنگ ها و تفاوت ها مهم نیستند. مهم درون آدمه، چیزی که در درون آدم ها است تعیین کننده مرتبه و جایگاهشونه و هر چقدر ذهنیات ارزشمندتر باشه جایگاه و مرتبه والاتر و شایسته تر میشه.
📚 مجموعه شهر حکایات
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرد جوانی که می خواست "راه معنویت" را طی کند به سراغ استاد رفت.
استاد "خردمند" گفت:
تا یک سال به هر کسی که به تو "حمله کند" و "دشنام دهد" پولی بده.!
تا دوازده ماه هر کسی به جوان حمله می کرد جوان به او پولی میداد.
"آخر سال" باز به سراغ استاد رفت تا "گام بعد" را بیاموزد.
استاد گفت: "به شهر برو و برایم غذا بخر."
همین که مرد رفت "استاد" خود را به لباس یک "گدا" در آورد و از راه میانبر کنار دروازه شهر رفت.
وقتی "مرد جوان" رسید، استاد شروع کرد به "توهین کردن" به او.
جوان به گدا گفت: "عالی است!"
یک سال مجبور بودم به هر کسی که به من توهین می کرد پول بدهم اما حالا می توانم ""مجانی"" هر حرفی را بشنوم، بدون آنکه پشیزی خرج کنم.
استاد وقتی صحبت جوان را شنید رو نشان داده و گفت:
* برای گام بعدی آماده ای چون یاد گرفتی به روی مشکلات بخندی! *
داوینچی می گوید:
""مشکلات نمی تواند مرا شکست دهند، هر مشکلی در برابر تصمیم قاطع من تسلیم می شود.""
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پسرکی از مادرش پرسید : مادر چرا گریه می کنی؟ مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت : نمی دانم عزیزم ، نمی دانم. پسرک نزد پدرش رفت و گفت : بابا ، چرا مامان همیشه گریه می کند؟ او چه می خواهد؟ پدرش تنها دلیلی که به ذهنش می رسید ، این بود : همه ی زنها گریه می کنند ، بی هیچ دلیلی. پسرک متعجب شد ولی هنوز از اینکه زنها خیلی راحت به گریه می افتند، متعجب بود یکبار در خواب دید که دارد با خدا صحبت می کند،
از خدا پرسید: خدایا چرا زنها این همه گریه می کنند؟ خدا جواب داد : من زن را به شکل ویژه ای آفریده ام . به شانه های او قدرتی داده ام تا بتواند سنگینی زمین را تحمل کند .به بدنش قدرتی داده ام تا بتواند درد زایمان را تحمل کند. به دستانش قدرتی داده ام که حتی اگر تمام کسانش دست از کار بکشند ، او به کار ادامه دهد به او احساسی داده ام تا با تمام وجود به فرزندانش عشق بورزد ، حتی اگر او را هزاران بار اذیت کنند. به او قلبی داده ام تا همسرش را دوست بدارد ، از خطاهای او بگذرد و همواره در کنار او باشد و به او اشکی داده ام تا هرهنگام که خواست ، فرو بریزد . این اشک را منحصرا برای او خلق کرده ام تا هرگاه نیاز داشت بتواند از آن استفاده کند
⭐️زیبایی یک زن در لباسش ، مو ها ، یا اندامش نیست . زیبایی زن را باید در چشمانش جست و جو کرد، زیرا تنها راه ورود به قلبش آْنجاست.
📚 مجموعه شهر حکایات
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🔰از حضرت علی (؏) سوال کردند:
▫️سنگینتر از آسمان چیست؟
فرمود: تهمت به انسان بےگناه.
▪️از زمین پهناورتر چیست؟
فرمود: دامنه حق که خدا همه جا هست
و بر همه چیز مسلط است.
▫️از دریا پهناورتر چیست؟
فرمود: قلب انسان قانع.
▪️از سنگ سختتر چیست؟
فرمود: قلب مردم منافق.
▫️از آتش سوزانتر چیست؟
فرمود: رؤسای ستمکارے که ملت را به خود
وامے گذارند و هیچ فکر تربیت آنها نیستند.
▪️از زمهریر سردتر چیست؟
فرمود: حاجت بردن پیش مردم بخیل.
▫️از زهر تلختر چیست؟
فرمود: صبر در برابر نادانها.
📚 ارشاد القلوب ترجمه مسترحمی ج2 ص270
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌷❤🌷❤🌷
خواهر عزیزم،
"هرگاه خواستے از حجاب خارج شوے و لباس اجنبے را بپوشے به یاد آور ڪه اشک امام زمانت را جارے میڪنے به خون هاے پاڪے ڪه ریخته شد براے حفظ این وصیت خیانت میڪنے به یاد آر ڪه غرب را در تهاجم فرهنگے اش یارے میڪنے و فساد را منتشر میڪنے و توجه جوانے ڪه صبح و شب سعے ڪرده نگاهش را حفظ ڪند جلب میڪنے به یاد آر حجابے ڪه بر تو واجب شده تا تو را در حصن نجابت فاطمے حفظ ڪند تغییر میدهے ...
๑♡♡๑ ๑♡♡๑
تو هم شامل آبرویے بعد از همه این ها اگر توجه نڪردے
هویت شیعه را از خودت بردار (دیگه اسم خودتو شیعه نذار)
تراب الحسین
خاک حسین
🌷قسمتے از وصیت نامه شهیدِ لبنانے علاء حسن نجمه🌷🕊
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
☘☘☘
🌸🍃🌸🍃
ترمان مردی شیرینعقل، در شهر مشهور بود که غالباً در ترمینال با شستن و تمیزکردنِ اتوبوسها امرار معاش میکرد.
گویند: روزی مردی بازاری به او پیشنهاد داد، نزد او کار کند. (سابق که بیمه نبود، کارفرماها بعد از مدتی که کسی عمری نزدشان کارگری میکرد، هزینهی ازدواج و مسکن و کمک برای خرید مغازه را برای او انجام میدادند.) چون میدانست ترمان بر اثر شهرت در شیرینیِ گفتار و جذبهاش باعث جذبِ مشتریهای زیادی برای او خواهد شد.
ترمان در پاسخ پیشنهاد به آن مرد بازاری گفت: روزی در خانه کوزهای عسل داشتم که گاهی از آن، در ظرف کوچکی میریختم و میخوردم.
روزی درب کوزه را باز گذاشتم، دیدم دو مگس در کنار لبههای کوزهی عسل نشستند و از لایه نازکی از عسل که دور آن بود، میخوردند. یکی از مگسها برخاست و در بالای کوزه چرخی زد و درون کوزه رفت تا روی عسل بنشیند و با خیال راحت و بیشتر بخورد. آن مگس تا روی عسل رفت، عسل او را به خود گرفت و پاهایش گرفتار عسل شد و چارهای ندید و روی عسل با شکم نشست و مرگ را با چشم خود انتظار کشید.
از آن دو مگس یاد گرفتم، به اندازهی نیازم که خدا مرا روزی میدهد، شکر کنم و دنبال روزیِ بیشتر نگردم که مگس از طمع عسل و شیرهی زیاد در چنگ مرگ افتاد.
چه بسیار انسانهایی را به چشم خود دیدم که به روزی کم قانع نشدند و بدنبال توسعهی سرمایه و کار و کسب ثروت بیشتر رفتند و طمع شیرینی دنیا بیشترشان را گرفت و برای ابد از دست بدهکاران در زندان حبس شدند و یا سکته کرده و جان دادند. من تصمیم گرفتم تا زندهام، آن مگس کنارهی کوزه باشم و به همین شغل و روزی کفایت کنم.
ترمان به مرد گفت: بدان! شهرت هم عذاب است و نعمت نیست و شکر خدا ما به حماقت و سفاهت در شهر شهره هستیم. اگر تو یک خطایی کنی در همین بازار و چند همسایه تو را میشناسند و آبروی تو در جایی غیر از اینجا نمیرود ولی من اگر خطایی کنم تمام شهر مرا میشناسند و آبروی من در کل شهر خواهد رفت.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#ارزش_خوندن_داره
#تلنگرانه👇
💚فرض ڪن حضرت مهدی"علیه السلام"به تو ظاهر گردد😍
ظاهرت چنانی هست ڪه خجالت نڪشی❓😓
🏠خانه ات لایق او هست ڪه مهمان گردد❓😫
😋لقمه ات در خور او هست ...
ڪه نزدش ببری❓☹️
💶پول بی شبهه و سالم ز همه داراییت ...😮
🎁آنقدر به مولا علاقه داری ڪه یڪ هدیه برایش بخری❓🤔
📲حاضری گوشی همراه تو را چڪ بڪند❓😱
با چنین شرط ڪه در حافظه
دستی نبری ❕🤐
☝️واقفی بر عمل خویش تو بیش از دگران
می توان خواند تو را #شیعه[ علی بن ابی طالب فاروق "علیه السلام"] ⁉️❔❕....
😭😭😭
این همه لاف زن و مدعے
اهل ظهور
پس چرا یار نیامد ڪه
نثارش باشیم
سالها
منتظر سیصد و اندے مرد است
انقدر مرد نبودیم ڪه
یارش باشیم
اگر آمد
خبر رفتن ما رو بدهید
به گمانم
بنا نیست ڪنارش باشیم
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
∞♥️∞
⚠️ #تـــݪنگـــرامـــروز
هر وقت خواستـی گنـــاه ڪنـے
این ســؤال رو از خـودت بپرس
مَّا لَڪُم لَا تَرْجُــونَ لِلَّهِ وَقَارَا..؟
شمـا را چهشده است ڪه برای
خـ♡ـدا شأن و مقام و ارزشـے
قــائل نیـستید ...؟
📖 ســورهنـــوح آیـہ 13
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃
حضرت محمد (ص) میفرمایند:
ما النّارُ فیالیَبَسِ بِأسرَعَ مِنَ الغیبَةِ فی حَسناتِ العَبدِ
سرعت نفوذ آتش در خوردن گیاه خشک به پای سرعت اثر غیبت در نابودی حسنات بنده نمی رسد.
بحارالانوار ج 75 ص 229
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#دلی🌸
منبالای آسماناینشھر☁️
خدایی دیدهام♥️
که هرناممکنی راممکنمےسازد🌱
فقطکافیستزمانشبرسد!(:🦋
❥︎❁Jồin♡↷
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✍#پاداش_مهمان_دوستی
مردی با سخاوت، زنی داشت در نهایت لئامت و بر اثر همین خصوصیتی که داشت، از میهمان بدش میآمد. مرد با سخاوت که سخت از این مطلب ناراحت بود حضور رسول اکرم شرفیاب شد و جریان عیالش را وقتی میهمانها آمدند زن از پشت در نگاه کرد. دید که میهمانها میآیند؛ ولی دامن دامن گوشت و میوه و سبزی و. به همراه دارند. هنگام رفتن نیز نگاه کرد و دید که عقربها و مارها و گزندگان زیادی به دامنشان آویخته است و از خانه بیرون میروند. آن زن تعجب کرد و به شوهرش گفت: برو از حضرت رسول خدا سؤال کن که این چه بود من دیدم؟ وقتی مرد حضور رسول اکرم نه شرفیاب شد و جریان را به عرض رسانید و توضیح خواست، حضرت فرمودند: وقتی میهمان به خانه میآید انواع نعمتها را با خود میآورد و وقتی میرود، انواع بلاها را با خود از خانه بیرون میبرد. زن با دانستن این مطلب از آن به بعد همیشه طالب آمدن میهمان بود.
📙هزار و یک حکایت خواندنی 1 / 186 - 187؛ به نقل از: پاداشها و کیفرها / 58.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✍داستان کوتاه زیبا
👌#حتما_بخوانید
بُزَت را بُکُش ، تا تغییر کنی !
روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند.
شبی را در خانه ی زنی با چادر محقر و چند فرزند گذراندند واز شیر تنها بزی که داشت خوردند.
مرید فکر کرد کاش قادر بود به او کمک کند، وقتی این را به مرشد خود گفت او پس از اندکی تامل پاسخ داد:
"اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد.
بزشان را بکش!".
مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت ، چیزی نگفت و شبانه بز را در تاریکی کشت ...
سال ها گذشت و روزی مرید و مرشد وارد شهری زیبا شدند و سراغ تاجر بزرگ را گرفتند که زنی بود با لباس های مجلل و خدم و حشم فراوان.
وقتی راز موفقیتش را جویا شدند، زن گفت : سال ها پیش من تنها یک بز داشتم ویک روز صبح دیدیم که مرده.
مجبور شدیم برای گذران زندگی هر کدام به کاری روی آوریم.
فرزند بزرگم یک زمین زراعی در آن نزدیکی یافت.
فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا و دیگری با قبایل اطراف داد و ستد کرد...
مرید فهمید که :
🌺هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشد و تغییرمان است ، و باید برای رسیدن به موفقیت و تغییرات بهتر ، آن را قربانی کرد.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✍گفتگوى جبرئيل با آدم عليهالسلام
در روايت آمده:
آدم و حوا عليهماالسلام وقتى كه از بهشت دنيا اخراج شدند، در سرزمين مكه فرود آمدند، حضرت آدم عليهالسلام بر كوه صفا در كنار كعبه، هبوط كرد و در آن جا سكونت گزيد و از اين رو آن كوه را صفا گويند كه آدم صفى الله (برگزيده خدا) در آن جا وارد شد. حضرت حوا عليهاالسلام بر روى كوه مَروه (كه نزديك كوه صفا است) فرود آمد و در آن جا سكونت گزيد. آن كوه را از اين رو مروه گويند كه مرئه (يعنى زن كه منظور حوّا باشد) در آن سكونت نمود.
آدم عليهالسلام چهل شبانه روز به سجده پرداخت و از فراق بهشت گريه كرد. جبرئيل نزد آدم عليهالسلام آمد و گفت: اى آدم! آيا خداوند تو را با دست قدرت و مرحمتش نيافريد، و روح منسوب به خودش را در كالبد وجود تو ندميد، و فرشتگانش بر تو سجده نكردند؟! آدم گفت: آرى، خداوند اين گونه به من عنايتها نمود.
جبرئيل گفت: خداوند به تو فرمان داد كه از آن درخت مخصوص بهشت نخورى، چرا از آن خوردى؟ آدم عليهالسلام گفت: اى جبرئيل! ابليس سوگند ياد كرد كه خيرخواه من است و گفت: از اين درخت بخورم. من تصور نمىكردم و گمان نمىبردم موجودى كه خدا او را آفريده، سوگند دروغ به خدا، ياد كند.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📚داستان کوتاه📚
⚡️آخرین جمعه ماه مبارک رمضان⚡️
🔅از جابر بن عبد اللّه انصارى منقول است كه گفت:
رفتم به خدمت حضرت رسول صلّى الله عليه و آله در جمعه آخر ماه رمضان، چون نظر آن حضرت بر من افتاد فرمود كه اين آخرين جمعهاى است از ماه مبارك رمضان پس آن را وداع كن و بگو:
🔸🔹اللّهمّ لا تجعله آخر العهد من صيامنا إيّاه فإن جعلته فاجعلني مرحوما و لا تجعلني محروما.🔹🔸
▫️بار خدايا! اين را آخرين دوران روزهدارى ما در آن قرار مده و اگر قرار دهى پس مرا بخشيده شده و رحمت شده بگردان و محرومم قرار مده.
💎زيرا كه هركه اين دعا را در اين روز بخواند به يكى از دو خصلت نيكو ظفر مىيابد:
⬅️يا به رسيدن ماه رمضان آينده
⬅️يا به آمرزش خدا و رحمت بىانتها
📚 اقبال الاعمال، ص 24
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📚داستان کوتاه📚
⚡️شأن و منزلت بسم الله⚡️
🔘 گویند مردی بود منافق اما زنی داشت مومن و متدین.
این زن تمام کارهایش را با "بسم الله" آغاز می کرد.
شوهرش از توسل جستن او به این نام مبارک بسیار غضبناک می شد و سعی می کرد که او را از این عادت منصرف کند.
🔘 روزی کیسه ای پر از طلا به زن داد تا آن را به عنوان امانت نکه دارد زن آن را گرفت و با گفتن " بسم الله الرحمن الرحیم" در پارچه ای پیچید و با " بسم الله " آن را در گوشه ای از خانه پنهان کرد .
شوهرش مخفیانه آن طلا را دزدید و به دریا انداخت تا همسرش را محکوم و خجالت زده کند و "بسم الله" را بی ارزش جلوه دهد.
🔘 وی بعد از این کاربه مغازه خود رفت.
در بین روز صیادی دو ماهی را برای فروش آورد آن مرد ماهی ها را خرید و به منزل فرستاد تا زنش آن را برای نهار آماده سازد.
🔘 زن وقتی شکم یکی از آن دو ماهی را پاره کرد دید همان کیسه طلا که پنهان کرده بود درون شکم یکی از ماهی هاست آن را برداشت و با گفتن "بسم الله" در مکان اول خود گذاشت.
شوهر به خانه برگشت و کیسه زر را طلب کرد.
زن مومنه فورا با گفتن "بسم الله" از جای برخاست و کیسه زر را آورد شوهرش خیلی تعجب کرد و سجده شکر الهی را به جا آورد و از جمله مومنین و متقین گردید.
📚 خزینةالجواهر ص 612
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📚حكايت كوتاه وزيبا
در بنى اسرائيل قحطى شديدى پيش آمد..., آذوقه ناياب شد. زنى لقمه نانى داشت آن را به دهان گذاشت كه ميل كند، ناگاه گدايى فرياد زد، اى بنده خدا گرسنه ام!
زن با خود گفت:
در چنين موقعيت سزاوار است اين لقمه نان را صدقه بدهم و به دنبال آن، لقمه را از دهانش بيرون آورد و آن را به گدا داد.
زن طفل كوچكى داشت ، همراه خود به صحرا برد و در محلى گذاشت تا هيزم جمع كند، ناگهان گرگى جهيد و كودك را به دهان گرفت و پا به فرار گذاشت.
فرياد مردم بلند شد، مادر طفل سراسيمه به دنبال گرگ دويد ولى هيچ كدام اثر نبخشيد.
همچنان گرگ طفل را در دهان گرفته، به سرعت مى دويد.
خداوند ملكى را فرستاد كودك را از دهان گرگ گرفت و به مادرش تحويل داد.
سپس به زن گفت:
آيا راضى شدى لقمه اى به لقمه اى ؟
يكى لقمه (نان) دادى ،
يك لقمه (كودك) گرفتى!
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•