فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸️ تو زندگی وقتهایی هست که لازمه به خودت یادآوری کنی وجـودِ تو، بخشـی از خداسـت! خدا، «بخشی از خودش» رو نادیده نمیگیره . . .
❤️ اگر حالت خوب شد، برای عزیزانت بفرست✨️
@ayehjaan
«آیهجان»
من زندهام که خدمت کنم
از زمانی که یادمان میآید، ایستادن جلوی پای مامانبزرگ عادتش بود. از همان روزهایی که دوتایی داغدار دایی عباسِ شهید شدند و مامانبزرگ زمینگیر شد. بابابزرگ همیشه گوشش به صدای قلب مامانبزرگ بود تا قبل از به زبان آوردن خواستهاش، آن را برآورده کند. موقع غذا خوردنش که هیچ، موقع آب خوردنِ مامانبزرگ هم، سرپا میایستاد تا اگر مامانبزرگ چیز دیگری خواست، معطل نکند. بعد که همهی کارها را انجام میداد خودش مینشست همان جلوی تخت مامانبزرگ و غذایش را میخورد.
میگفت: «من تا سرپا هستم، تا زندهام، تا کار میکنم، باید پایین پای این حاجخانوم آمادهبهخدمت ایستاده باشم. نشستن دلمو مچاله میکنه باباجان.»
عمل قلب و گذاشتن باتری توی قلبش هم باعث نشد از فعالیتش کم کند و همچنان پروانهی حول شمع مامانبزرگ بود.
- این خانمجان فکر میکنه حالا که دوتا تیله گذاشتن توی قلب من، دیگه باید بشینم یه گوشه از جام تکون نخورم. نخیر، از این خبرا نیست! من اگه فعالیت نداشته باشم، نگران میشم.
این را گفت، تسبیح دانه عقیقش را آویزان کرد به دستهی چراغ توری و به مامانبزرگ کمک کرد تا روی تخت بنشیند. داشت واکر مامانبزرگ را از دستش میگرفت که شیطنتش گل کرد و کاری کرد بیسابقه! از روی روسری مشکی مامانبزرگ (که بعد از شهادت داییجان، هیچ وقت رنگش عوض نشد و لباس تیره شد نشانهی غم دلش) سر مامانبزرگ را بوسید و گفت: «اصلا من زندهم که به حاجخانم گلم خدمت کنم.» مامانبزرگ چشمغرهای بهش رفت، هم بهخاطر آن بوس نمکین که شد یک خاطرهی لذتبخش برای من، هم بهخاطر خودشیرینبازی بابابزرگ!
اما بابابزرگ خودشیرین نبود، اهل عهد و مودت بود! حتی بعد از تحمل سه سالِ سختِ دوری، در روز سالگرد فوت مامانبزرگ با همهی جانش رفت تا باز هم بایستد پایین پای حاجخانم. اما اینبار بابابزرگ وصیت کرده بود که جسم عزیزش را پایین پای حاجخانم به خاک بسپاریم تا دوباره در کنارش آرام بگیرد. و چه نیک بود این عشق سراسر رحمت و مودت. خدایشان بیامرزد.
وَمِنْ آيَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْوَاجًا لِتَسْكُنُوا إِلَيْهَا وَجَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَرَحْمَةً
و از نشانههاى قدرت اوست كه برايتان از جنس خودتان همسرانى آفريد. تا به ايشان آرامش يابيد، و ميان شما دوستى و مهربانى نهاد.
روم، ٢١
نویسنده: راضیه نوروزی
عکاس: سکینه تاجی
@ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🔹درمقابل تموم سختیها به خدا تکیه کن. اما نه اینمدلی که کار رو رها کنی و بشینی تا خدا بیاد بهجای تو کار رو انجام بده.
🔸شما باید راه بیفتی، عرق بریزی، تلاش کنی. اونوقت یقین داشته باش که خدا کمکت میکنه.
@ayehjaan
7.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
💠 و ستمكاران به زودى خواهند دانست كه به چه مكانى باز مىگردند.💠 سورهی شعراء- آیه ٢٢٧
در این روزهای سخت مردم غـ ـزه ، به هر شکل باید حمایت از این مردم مظلوم را نشان داد.
🎞 ساخت کلیپ: اعظم مومنیان
@ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
❤️ خدا داره میبینه، غصه نخور .
🎞 سازنده کلیپ: اعظم مؤمنیان
@ayehjaan
«آیهجان»
از رحمتش نومید نشوید
چند دقیقه قبل از اینکه دکتر، چشمهایش را توی مانیتور ریز کند و دستمال کاغذی را دور گردنم بکشد. چند دقیقه قبل از اینکه تودهی ۸ میلیمتریِ گلویم را تایید کند، من، مادرِ شادِ خوشبختی بودم توی سالن انتظار. آمده بودم دکتر سلامتیام را تصدیق کند.
اما اینطور نبود. بیرون آمدم، سوزن روسری هنوز توی دستم بود. روسریام را کیپ کردم و نگاهم را توی چشمهای دختر و همسرم انداختم. خودم را باخته بودم؟ نمیدانم.
ضربهی واقعی را روزهای بعد خوردم. موقعی که از نمونهبرداری برگشتیم خانه. روسری را از سرم درآوردم و به صورت زهراسادات نگاه کردم. دخترکِ شانزدهماهه، چه میدانست خونِ پشت باند چی هست؟ ترسید و پشت مادرم قايم شد.
شورابهی اشک افتاد روی لبم. مادرم زهراسادات را گرفت توی بغلش و صدای گریهاش را توی اتاق رها کرد.
جواب آزمایش که آمد، خواب و خوراک همه قاتی شد. مرد خانه توی غمگینترین حالت بود و زن خانه، ناامیدترین آدم جهان. تودهی گلویم بدخیم بود و احتمالا چند جای دیگر را درگیر کرده بود.
با توپ پُر رفتم حرم. کلمهها بدون فکر از روی زبانم سُرخوردند و افتادند جلوی پایم:
«شما منو آوردین قم مواظبم باشین، این بود؟»
با دهان بسته داد میزدم و چشمانم میسوخت.
اسم دوستم روی گوشی افتاد «سومین سالگرد ازدواج تون مبارک.» ٢٦ آذر بود؟! روز ازدواج ما؟! همه زنگ میزدند تا احوالم را بپرسند. یک نفر ناشیانه گفت «بیچاره زهراسادات»
موقع خواب، همانطور که آرنجم را گذاشته بودم روی چشمانم، آینده را دیدم. مادرها بلدند چطور از کاه، کوه بسازند و حسابی شورش را دربیاورند.
فکر کردم اگر سرطان، کل بدنم را گرفته باشد، اگر وسط عمل به هوش نیایم؟ اگر بمیرم؟! زهراسادات و پدرش را میدیدم که با لباس سیاه، بالای مزارم، ایستادهاند و دخترم بین جمعیت دستبهدست میشود.نمیدانستم باید چهکار کنم. دامن کدام ائمه را بگیرم و التماس کنم؟ به کدام شهید رو بیندازم؟
درست چند ساعت بعد از عمل، دکتر دست همسرم را گرفت و از اتاق بیرون برد: «تودهی بد خیمی بوده، امکان داره قسمتی از بدن رو درگیر کرده باشه، باید برای مراحل بعد آماده باشید.»
همان شب که دنیا، به مرحلهی هولناک بدونِ حاج قاسم، سلام کرده بود، روی تخت بیمارستان، دراز کشیده بودم. نمیتوانستم داد بزنم، گریه کنم یا چیزی بگویم. همان لحظه دست به دامن شهید شدم و یک دور تسبیح نذر کردم.
معجزه بود، اشتباه پزشکی یا هرچیز دیگر نمیدانم. فقط این را میدانم که خدا، رحمتش را از من دریغ نکرده بود. فردا، هیچ ردی از تودهی جدید نبود. دوسال بعد، همان روز از آذر، روی تخت بیمارستان بودم، ولی برای تولد دخترک جدیدم.
لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّه
از رحمت خداوند نومید نشوید.
زمر، ٥٣
نویسنده: فاطمه رمضانی
عکاس: اعظم مؤمنیان
@ayehjaan