«آیهجان»
«غمِ مهرِ حسین، از او دارم»
بچه که بودم مسجد فاطمهالزهرا هر ده شبِ محرم روضه داشت. آقای پیشنماز سلام نماز عشا را که میداد یکراست میرفت کربلا، کنار ششگوشه، خیمهگاه، بالای تل زینبیه، جایی کنار شط فرات. زنی را میشناختم که هر ده شب محرم سقا بود. سینی چای را دوبار میچرخاند، اولِ زیارت عاشورا و آخرِ روضه.
چای و قند روضه پای آقابزرگم بود. هرسال مردم محلهی سجادیه و همسایههای کوچهی سیدها، چای روضه را مهمان او بودند. قندها را خودش میشکست. کلهقند میخرید و دانهدانه حبه میکرد. کنار چای خشک و قند یک کیسه گل محمدی هم میداد دست همان زن. گلها محصول تکدرخت حیاط خانهی خانننه بود، نامادری آقابزرگ. همهی اهل محل از گل آن خانه سهم داشتند ولی آقابزرگ سهم گلهاش را هرسال میداد برای چای دههی اول.
آن زن قندها را توی کاسهی چینی گلقرمزی میریخت و کاسه را میداد دست ما. پهلوبهپهلوش میرفتیم، هرکس چای را از دستش میگرفت، کامَش را با قندهای توی دست ما شیرین میکرد. اگر بچهای کنار مادرش نشسته بود و از کاسهی ما قند بر میداشت، فیسوافادهای بود که همراه قندها تقدیمش میکردیم. حس صاحبمجلس بودن و کارکردن توی روضه اوج قمپزمان بود.
روزهای عاشورا ولی وضع فرق میکرد. از صبح زود بیدار میشدیم، یکلقمهی کوچک دهانمان میگذاشتیم و همپای آن زن پیاده میرفتیم تا حرم، خوشخوشک قدم برمیداشتیم که خسته نشویم. هرجا شربت بود، توی صف میایستاد، چهارتا لیوان میگرفت که بهمان بد نگذرد. زن پشت همهی دستهها سینه میزد، با صدای هر روضهخوان تا گودی قتلگاه.
سهشنبههای آخر ماه روضه داشتیم. آنموقع همهی خانهها تلفن نداشت. صبح سهشنبههای آخر هر ماه، آن زنِ سقا که از حالای من خیلی جوانتر بود، در همهی خانههای میلان اول را میزد و میگفت: «ساعت چهار تشریف بیارید روضه»، آن خانمی که اشک عزای سیدالشهدا، خیلی زود میدوید توی چشمهایش مادر من بود.
من سینهزن بودن را از دستهای مادرم یاد گرفتهام و ذکر هر لحظهام این آیه شد:
وَقُلْ رَبِّ ارْحَمْهُمَا كَمَا رَبَّيَانِي صَغِيرًا
پروردگارا!
همانگونه که آنها مرا در کوچکی تربیت کردند، مشمول رحمتشان قرار ده!
اسراء، ٢٤
نویسنده: فرزانهسادات حیدری
عکاس: فاطمه فلاحی
@ayehjaan
۲۶ مرداد ۱۴۰۲
۲۹ مرداد ۱۴۰۲
«آیهجان»
«سفر به دل روشنایی»
تازه تکلیف شدهبودم، شبهای دهه با همکلاسیهایم میرفتیم هیئت شهرک. مینشستیم یک کنج مجلس و ریز ریز حرف میزدیم. حرفهای سخنران که توی حسینیه اکو میشد، چندتا بحث دخترانه را با شربتهای خنک نذری پایین داده بودیم. ما از حرفهای سخنران سردر نمیآوردیم. نمیدانستیم این «حسینی» که اسمش هی روی زبانها میآید چرا رفته کربلا و شهید شده. خیلی چیزها نمیدانستیم. روضه که شروع میشد، چراغها را خاموش میکردند و کل حسینه تاریک میشد. من و دوستانم فرو میرفتیم توی ظلمت خودمان. نمیدانستیم بقیه برای چه گریه میکنند، چرا روی پایشان میزنند و اشکشان سر میخورد روی گونهها.
یکشب که چادرم را سر کرده بودم بروم هیئت، بابا صدایم زد و گفت: «بیا این یکشب، جای هیئت رفتن، من برایت داستان بگویم.» اولش خیلی توی پرم خورده بود. سرسنگین نشستم و لبخندهای بابا را بیجواب گذاشتم. حتی وقتی داستانش را شروع کرد، سرم پایین بود و به زور گوش میکردم. اما بابا بیمکث شروع به تعریف کردن کرد: «یکی بود، یکی نبود. پیامبر ما دوتا نوه داشت دخترم. امام حسین نوه کوچکترش بود.»
دلم انگار افتاد توی حوض عسل. شیرین شدم. سرم را بالا گرفتم و محو صورت بابا شدم. گفت و گفت از خیلی دورتر. از مدینه. از وقتی که نامهها به امام رسیده بود و کوفیان نوشته بودند «با اهل و عیالت بیا نوه پیامبر». آنشب دلم میخواست میرفتم یک جایی توی کاروان امام قایم میشدم. مینشستم روی کجاوهها و دور دستها را نگاه میکردم. میماندم کنار تکتک آدمهای قوی و شجاع و مهربان کربلا که بابا داشت از دلاوری و دلرحمیشان میگفت.
آنشب من هیئت نرفتم. نشستم پهلوی بابا و با داستانش، تا خیمههای امام سفر کردم. با قصهای که تا دیروز هیچی ازش نمیدانستم و حالا نقال خانهمان آورده بودش روی پرده.
آن محرم، تاریکی رفت و من امام را میدیدم که قرآن را بالا میآورد و برای امت رسول خدا حرف میزد. آنشب وقتی بابا سرش را پایین انداخت و اشکهایش سر خورد، من هم بغض تازهای را بیخ گلویم احساس کردم. بغض تازهای که از آن نور آمده بود. نور فهمیدن...
به قول خدای حسین (ع):
اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ
خدا ياور مؤمنان است. ايشان را از تاريكيها به روشنى مىبرد.
بقره، ٢٥٧
نویسنده: حکیمهسادات نظیری
عکاس: اعظم مؤمنیان
@ayehjaan
۲۹ مرداد ۱۴۰۲
۳۱ مرداد ۱۴۰۲
«آیهجان»
«فاتح و مفتوح تویی»
صبح روز دوم محرم وقتی از خواب بیدار شدم، قبل از رفتن به روضهی خانهی همسایه، دردهایم شروع شد. کمتر از یک ساعت روی تخت بیمارستان بودم و بدون هیچ تدارکی باید منتظر ورود سرزدهی پسرک میبودم. آنقدر برای رسیدن به بیمارستان عجله کرده بودیم که به جز کارت شناسایی وسیلهی دیگری همراهمان نبردیم. همسرم هزار کیلومتر آنطرفتر وسط بیابانهای جنوب، داشت شیفت را تحویل همکارش میداد که با تماس پدرم چمدان بست و حرکت کرد سمت اولین شهر نزدیک به فرودگاه.
آنروز تنهاییام در اتاق زایمان و انتظارم برای تولد پسرک شده بود روضهای که اشکهایم را سرازیر کرده بود. هیچ همراهی اجازهی ورود نداشت و من در میدان رزم زایمان تنها بودم. فقط هر نیمساعت، یکبار پرستار میآمد و از من و نوزادم که قدمهایش برای ورود کند شده بود خبر میگرفت. وقتی میدید هنوز هیچ اثری از شروع مراحل زایمان نیست با تعجب برمیگشت به ایستگاه پرستاری. به غروب که نزدیک شدیم دلشورههایم بیشتر شد. اذان مغرب که پیچید توی سالن و اتاقهای بیمارستان، درمانده شده بودم.
وارد شب سوم محرم شده بودیم، شب حضرت رقیه (س). دلم را بردم پیش سهسالهی امام حسین و عاجزانه خواستم واسطه شود برای سلامتی من و فرزند توی راهَم. نرم و بیصدا اما اشکبار از آرزوهایم زمزمه کردم، از اینکه دوست دارم نوزادی و خردسالی پسرم را درک کنم، حتی سهسالگی و بیشتر را.
سهسالهی امام حسین شد پناه آن شبم و با آرامش همراهیام کرد تا لحظهای که صدای نوزادم در اتاق پیچید.
آنسال پسرم یک ماه زودتر از موعد بدون هیچ نشانه و علائمی از وجود زایمان زودرس، متولد شد. پزشکم وقتی با تعجب و سؤالهای مداوم من دربارهی این موضوع مواجه شد تنها یک جمله گفت: «من هیچ دلیل پزشکی برای این اتفاق نمیبینم. جز اینکه خدا به این فسقلی گفت «باش» و پسر شما توی بغلت نزول پیدا کرد!»
ذکر آن شب من شده بود:
إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ
چون بخواهد چيزى را بيافريند، فرمانش اين است كه مىگويد: موجود شو، پس موجود مىشود.
یس، ٨٢
نویسنده: راضیه نوروزی
عکاس: اعظم مؤمنیان
@ayehjaan
۳۱ مرداد ۱۴۰۲
9.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا
احزاب، ٣٣
@ayehjaan
۲ شهریور ۱۴۰۲
۳ شهریور ۱۴۰۲
«آیهجان»
«امان از روزی که هیچ پناهی نداری»
مامان طبق معمول روسری مشکی حریرش را سر کرد و گیره را درست زیر چانه، سفت کرد. در حالیکه به دستهای خشکش کرم میمالید، گفت: «منیرخانوم سفرهی ابوالفضل انداخته، تو نمیای بریم؟» میخواستم بگویم نه، درس دارم و نمیآیم اما میدانستم اگر این را بگویم مامان ناراحت میشود چون همیشه دوست دارد وقتی جایی میرود من هم همراهش باشم. با بیحوصلگی مشت اول وضو را به صورتم پاشیدم و سری تکان دادم که یعنی میآیم.
منیرخانم، زن همسایه، همهی بچههایش را عروس و داماد کرده بود و بعد از فوت شوهرش، تنها زندگی میکرد. از آن زنهای تمیز و وسواسی که زانوهایش آرتروز داشت و وقتی رب گوجه میپخت، عطرش همهی محل را برمیداشت. سفرهی سبز را انداخته بود وسط خانه و رویش حلوا و عدسپلو و شلهزرد و بستههای آجیل مشکلگشا گذاشته بود. یک ظرف پر از سیب سبز هم وسط سفره بود که حسابی به همه چشمک میزد. روز قبلش منیرخانم زنگ خانهی تکتک همسایهها را زده بود تا برای روضهاش گهوارهی علیاصغر پیدا کند.
وقتی مامان گفته بود گهوارهی علیاصغر را به سفرهی ابوالفضل چه کار؟ زده بود زیر گریه که حالا اگر گهوارهی علی اصغر را توی روضهی ابوالفضل بگذاریم چه میشود؟ مگر عباس نرفت برای علیاصغر آب بیاورد؟ زن عجیبی بود و سر همین عجیب بودنش سفرهی ابوالفضل را هم گذاشته بود روز سوم محرم انداخته بود تا روضهی سه ساله هم بخواند. انگار میخواست با همان یک روضه، دل همهی ائمه را یک جا به دست آورد.
روضهخوان آمد و بالای مجلس روی صندلی نشست. اولش کمی موعظه کرد و بعد رفت توی روضه. هنوز تن صدایش را هم تغییر نداده بود که زنها یکی یکی چادر روی سر کشیدند و زدند زیر گریه. روضهخوان دم گرفت: «بابا بگو پناه خیمهها کجا مونده، بابا بگو عمو میون علقمه چرا مونده...» و من داشتم به معنی «پناه» فکر میکردم.
اولین باری که فهمیدم پناه داشتن یعنی چه، وسط یکی از خیابانهای کربلا بود که دو طرفش از چفیهی عربی و دهین بهشتی گرفته تا عروسک و گوشواره و هرچه فکرش را بکنی میفروختند. هر چند قدم هم صدای جیرینگ جیرینگ دلنشین استکان و نعلبکیهای چای عراقی با صدای نوحهی باسم کربلایی میپیچید توی هم و قشنگترین سمفونی ممکن را میساخت. شلوغ بود و همانطور که بین جمعیت بوی عرق و عطر عراقی توی آن هوای دم کرده میزد زیر بینیمان، از گیت بازرسی رد شدیم. یکی یکی موکبها را از نظر میگذراندم در حالی که به مقصد فکر میکردم و نه به مسیر. چند قدم بعد از گیت، صدای جیغ و فریاد بلند شد و حس کردم زمین هم میلرزد. مثل اینکه گلهای فیل از آن نزدیکی در حال رد شدن باشند یا غلتکی بخواهد آسفالتها را صاف کند یا مثلا یک لشکر اسب، با آخرین سرعت روی آن زمین بتازند و به لرزهاش بیندازند. اولش فکر کردم زلزله است ولی بعد دیدم سیل جمعیت است که از سمت گیت فرار میکند به هر طرف. مردم مثل مور و ملخ میدویدند و با ترس و نگرانی به همه طرف نگاه میکردند. فقط میدویدند، بیآنکه بدانند چرا و از چه فرار میکنند. گویا فقط حلقهی اول جمعیتی که توی گیت بودهاند خبر داشتند چه شده و بقیه، از جمله من، فقط برای فرار از له شدن زیر دست و پا بود که میدویدیم.
داشتم سرگردان و گنگ، تقریبا تلو تلو میخوردم که یکهو برادرم مرا زد زیر بغلش و گوشهی یکی از مغازهها، لای چفیهها پناه گرفت. وقتی سرم روی سینهاش بود، صدای پمپ شدن خون از بطن چپ و سرازیر شدنش توی آئورت را هم میشنیدم. قلب تند تند میتپید و من میفهمیدم که او هم ترسیده. توی گیت، دقیقا چند قدم عقبتر از ما، یک انتحاری دستگیر شده بود و او حق داشت بترسد. ترسیده بود اما وسط آن دلهره و حین فرار یادش مانده بود بیاید و مرا نجات دهد.
من آن روز پناه داشتم اما هنوز با یادش میترسم از روزی که «يَوْمَ يَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِيهِ...»
روزى كه آدمى از برادرش مىگريزد.
عبس، ٣٤
نویسنده: زهرا تدین
عکاس: حره کاف
@ayehjaan
۳ شهریور ۱۴۰۲
۵ شهریور ۱۴۰۲
«آیهجان»
«فقط خادمی میخواهم!»
چند سالی بود اربعین میرفتم و دوست داشتم حلاوت خادمی اربعین را بچشم. دلم میخواست، اما تلاشی نمیکردم. یعنی نمیخواستم تلاشی بکنم. میگفتم اگر آقا بطلبند، صدایم میکنند. مثل رزقهای دیگر.
اواخر محرم بود که یکروز صبح، پیامکی از استادم رسید. سازمان حج و زیارت، خادم میخواست و شمارهی مستقیم معاون زنان وقت سازمان، انتهای پیامک نوشتهشده بود. پس فردایش وقت مصاحبه بود. از ذوق نمیدانستم چه کنم. حال خودم را پیش کتاب الله بردم و پرسیدم خدایا بروم دیگر؟
خدای متعال فرمود: «وَالَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَنُكَفِّرَنَّ عَنْهُمْ سَيِّئَاتِهِمْ وَلَنَجْزِيَنَّهُمْ أَحْسَنَ الَّذِي كَانُوا يَعْمَلُونَ»
جزای بهتر از عمل، خدایا دمت گرم! و ادامهاش دیدم: «وَوَصَّيْنَا الْإِنْسَانَ بِوَالِدَيْهِ حُسْنًا» با خودم گفتم، خب این که واضح است. قطعا با رضایتشان راهی میشوم. پدر، حرفی ندشت. فقط میگفت: «سخت است، اذیت میشوی، اما اگر دلت میخواهد برو.» به مادر هم گفتم و جوابی نداد. فردایش با تمام ناز و ادای دخترانه، دوباره مطرح کردم: «مامانم! میشه نظرتون رو بگین. اگه بخوام برم، باید فردا برم مصاحبه.» مادر با نگرانی نگاهم کرد که: «دلم نیس از ما جدا شی.»
سال اولی بود که مادر قصد کرده بود با کاروان، راهی اربعین شویم و دلش میخواست کنارش باشم. اگر مهدیه سابق بودم، بغض میکردم، شاید هوای دلم هم ابری میشد و تگرگی میبارید. اما لبخند زدم و با قاطعیت گفتم:«باشه مامان جون هر چی شما بگین.» دلم خادمی میخواست و پیشنهاد هلو، روی هوا رفت.
دو سه روز بعد، دوستم پیامکی زد و فایل سفرنامه سال قبلم را خواست. ادامهاش نوشت: «ببخشید نمیتونم بگم برا چی میخوام، حالا بعدا میگم.» فایل را فرستادم و دو روز بعد زنگ زد که طرحم را پذیرفتهاند. آن هم پیش استادی که کاربلد، باسواد و منضبط بود. اینقدر این پیشنهاد خوب بود که سمت کتاب الله نرفتم.
دوشنبه جلسه معارفه و امضای قراردادها برگزار شد. قرار شد هر کس روایت خودش را بنویسد. من خادم شده بودم. این بار خدمت با قلم.
وَالَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَنُكَفِّرَنَّ عَنْهُمْ سَيِّئَاتِهِمْ وَلَنَجْزِيَنَّهُمْ أَحْسَنَ الَّذِي كَانُوا يَعْمَلُونَ
وَوَصَّيْنَا الْإِنْسَانَ بِوَالِدَيْهِ حُسْنًا
گناهان آنان را كه ايمان آوردند و كارهاى شايسته كردند، مىزداييم و بهتر از آنچه عمل كردهاند پاداششان مىدهيم.
و ما به آدمی سفارش کردیم که در حق پدر و مادر خود نیکی کند.
عنکبوت/ ٧،٨
نویسنده: مهدیه مظفری
عکاس: اعظم مؤمنیان
@ayehjaan
۵ شهریور ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ
زمر، ٥٣
@ayehjaan
۶ شهریور ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
وَتَوَكَّل عَلَى اللَّهِ ۚ وَكَفىٰ بِاللَّهِ وَكيلًا
و بر خدا توکّل کن، و همین بس که خداوند حافظ و مدافع (انسان) باشد!
احزاب، ٣
@ayehjaan
۸ شهریور ۱۴۰۲