47.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نویسنده: #فاطمه_کشاورزی
@fateme_kaaf
عکاس: #سکینه_تاجی
گوینده: #سما_سهرابی
تنظیم صدا: #روحالله_دهنوی
🌺آیهجان: آیاتی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«خدا میبیند، بهتر از من»
با اینکه با من جلسه داشت، خیلی راحت وارد جلسهی دیگری شد. دو هفته بود که به بهانههای مختلف معطلم کرده بود برای بستن یک قراردادی که فقط پنج دقیقه زمان لازم داشت. به همکاریاش در این پروژه که عاشقش بودم و رویای دیرینهام بود نیاز داشتم و نمیتوانستم کاری کنم. حس خوبی از این وضعیت نداشتم. فکر میکردم: «یعنی رویایی که من دنبالش بودم ارزش این سختیها و به بازی گرفتنها را دارد یا نه.» بعضی وقتها به خودم میگفتم کاش در همان موقعیت قبلی میماندم و سر بیدردسرم را دستمال نمیبستم. راستش اولش فکر میکردم قرار است با یکی از مدیران دیگر این پروژه را پیش ببرم یعنی زبانم لال میشد و چیزی را پیشنهاد نمیدادم.
هی این فکر و خیالات به سرم میزد و گاهی خودم را سرزنش میکردم. این پروژه هم برای شرکت مفید بود هم برای عدهی زیادی از آدمهای دیگر که در این اوضاع نابسامان اقتصادی با چندین و چند چالش اقتصادی دست به یقه بودند. ولی مدیرم به هر دری میزد که این پروژه را پیش نبرم و حسابی سنگ میانداخت و هنوز شروع نشده کلی انرژی از من میگرفت. من خام هم با طنابش وارد چاه شدم. تا وقتی این آدمهای مهرهسوز همه جا هستند وضع کشور همین است که هست.
ساعت شش صبح بیدار شدم تا آماده بشوم و سر کار بروم. همین که چشمم باز شد زیر بالشت دنبال گوشیام بودم. با دیدن ده پانزده تماس بیپاسخ از «خونه»، «بابا» و «مامان» دنیا روی سرم آوار شد. مطمئن بودم که برای مامان اتفاقی افتاده است. ولی نمیدانستم چه اتفاقی. تلفن خانه را کسی جواب نمیداد. مامان و بابا هم در دسترس نبودند. داشتم دیوانه میشدم و یک جا بند نبودم. بغضم ترکید و بقیه هم از خواب بیدار شدند. بالاخره برادرم جواب داد و گفت مامان را دارد میبرد بیمارستان. تا شیراز حدود یازده ساعت راه بود و نمیدانستم چطور خودم را به مامانم برسانم. میدانستم مامانم کل دیشب را درد کشیده چون آدمی است که اگر کارد به استخوانش برسد درد خود را تحمل میکند و بروز نمیدهد. ولی حالا اینهمه تماس جواب نداده داشتم.
از دست مدیرم حسابی عصبانی بودم. اگر کارم را راه میانداخت و خودم کنار مامانم بودم، خیلی زودتر متوجه دردش میشدم و او را به بیمارستان میرساندم. به مدیرم زنگ زدم که بگویم تمام پروژه و قراردادم بخورد توی سرش. یک بار گفته بود مگر من با شما قرارداد بستم که پروژه را شروع کردید و حالا هم قرارداد نمیبست. دستم میلرزید و نمیتوانستم بلیط هواپیمای تهران شیراز را رزرو کنم. فقط یک صندلی خالی داشت. گوشی را به میزبانم دادم و برایم رزرو کرد. خانمش هم دلداریام میداد و میگفت: «فاطمه تو دیشب کنار مامانت نبودی و خدا پیشش بوده و هوایش را داشته. پس نگران نباش و بسپارش دست خدا». با تاکسی راهی تهران و فرودگاه شدم.
وسط راه تاکسی نگه داشت و من به یکی از مدیران ارشد زنگ شدم و سرش خالی کردم و گفتم: «این پروژه را نخواستم اصلا. این پاسکاریها برای همه است یا فقط برای من؟!» بهش گفتم که چطور این دو هفته من را علّاف نگه داشته و برایم کاری نکرده است. تاکسی خیلی زود من را به فرودگاه رساند. فقط از خدا میخواستم کاری کند تا دوباره مامانم را ببینم. میدانستم مامان عمل جراحی لازم دارد ولی دکتر گفته بود بهتر است صبر کنیم تا کرونا تمام شود ولی اگر دردش شروع شد سریع او را عمل میکنیم.»
وقتی رسیدم شیراز و بیمارستان، داداشم پشت اتاق عمل منتظر مامان بود. با دیدنش بغضم را قورت دادم. ما دو تا به جز مامانم هیچ امیدی توی دنیا نداشتیم. دیگر نه شغلم برایم اهمیت داشت، نه رویای پروژهام و نه هیچ چیز دیگر. متن خداحافظیام را نوشتم و همه چیز تمام. مدیرم را هم سپردم به خدا که بین من و این حجم استرس و او قاضی باشد.
مامان که از اتاق عمل بیرون آمد حالمان بهتر شد. خدا را شاکر بودم که هوای دل من و برادرم را داشت و آروزیم را برآورده کرده بود. چه حافظی بهتر از خدای مهربان؟!
هُوَ الَّذِي خَلَقَكُمْ فَمِنْكُمْ كَافِرٌ وَمِنْكُمْ مُؤْمِنٌ وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ
اوست كه شما را بيافريد. بعضى از شما كافر، و بعضى مؤمنند. و كارهايى را كه مىكنيد مىبيند.
تغابن، 2
نویسنده: #فاطمه_کشاورزی
@fateme_kaaf
گرافیک: #اعظم_مومنیان
@photo_by_alef
🌺آیهجان: آیاتی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
نادانی در انسان زیانبارتر است از بیماری خوره در بدن. امام علی (ع)
تقلید جاهل از جاهل، امری ناپسند و بیمعناست. با آنکه خداوند در قرآن، بعد از توحید و پرستش خود، به اطاعت از والدین و احترام به آنان سفارش کرده است، اما در مورد عمل به دستورات خدا و رهنمودهای پیامبر گفته: به آنچه از طرف خداوند فرستاده شده و با دستورات پیامبر روشن شده، رو آورید. «تعالوا الى ما انزل اللّه و الى الرسول» و وقتی آن جاهلان و کفرگراها میگویند ما به سنت پدران خود پیش میرویم و از آنان پیروی میکنیم. «قَالُوا حَسْبُنَا مَا وَجَدْنَا عَلَيْهِ آبَاءَنَا»
خداوند اینجا دستور مستقیم میدهد: به افرادی که خود، تعالیم دینی را فرا نگرفتهاند و جاهل هستند، گوش فرا ندهید؛ حتی اگر پدران شما باشند. «أَوَلَوْ كَانَ آبَاؤُهُمْ لَا يَعْلَمُونَ شَيْئًا وَلَا يَهْتَدُونَ»
در جامعهی امروزی هم این افراد دیده میشوند که از خرافههای غیر دینی پیروی میکنند. این تفکرات گاهی جامعه را طوری پوشش میدهد که فاصلهی کفر و ایمان به وضوح مشاهده میشود.
خداوند در آیهی ۱۰۴ مائده به این افراد اشاره کرده و از آنان به امتی جاهل که کورکورانه از پیشینیان خود پیروی میکنند، نام برده.
✍️نویسنده: #مرجان_اکبری
@marjanakbari48
#تفسیر
🌺 آیهجان: آیاتی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
49.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
"روی یک پله مانده بودم."
نویسنده: #زهره_عیسیخانی
عکاس: #زهرا_حیدری
@sahaab213
گوینده: #سما_سهرابی
تنظیم صدا: #روحالله_دهنوی
#تیزر
🌺آیهجان: آیاتی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
«روی یک پله مانده بودم»
روزی که پسر پنج سالهام از همبازی شش ساله و قلدر فامیل کتک خورد، برای من روز دردناکی بود. لکههای قرمز روی گونهها و نقش دندانهای تیزپسرک درد کوچک ماجرا بود. درد بزرگتر فهم من از یک فاجعه بود. ماجرا این بود که با شروع گریه و دست و پا زدنهای پسرم، من و مادرم با بیستویکسال سال فاصلهی سنی، هر دو یک جور واکنش به این کتککاری کودکانه داشتیم. درست عین هم. نه یک کلمه کم و نه یک کلمه زیاد.
درست و دقیقش این است که وقتی خطابهی مادرم برای کتک خوردن نوهاش تمام شد، بلافاصله من همان کلمات را با همان آهنگ گفتم. مادرم همان جملات را تکرار کرد و من هم تکرار. اما گریه پسرکم ادامه داشت. دنبال کلمات دیگری در ذهنم بودم تا آرامش کنم. چیزی نبود جز همانهایی که از مادر یاد گرفته بودم.
یعنی من در برابر هر چه کتاب تربیت کودک و سخنرانی تربیتی خوانده و شنیده بودم، با تمام توان مقاومت کرده بودم وکنار مادرم روی یک پله ایستاده بودم، شانه به شانه. بدون ارادهای برای کمی بیشتر دانستن و یک پله بالاتر رفتن. فاجعه این بود: حرکتی نداشتم. جرمی سنگین. مانند هر متهم شروع کردم به توجیه و دلیل آوردن:
- همونایی گفتم که همیشه مامان میگفت.
- چیز دیگهای بلد نبودم.
- بعد از این کتک مفصل دیگه چه فرقی میکنه چی بگم؟
نتوانستم خودم را قانع کنم.
میدانستم خداوند از بندهاش نمیپذیرد، همانی باشد که گذشتگانش بودند.
و اذااقِيلَ لَهُمْ تَعَالَوْا إِلَى مَا أَنْزَلَ اللَّهُ وَإِلَى الرَّسُولِ قَالُوا حَسْبُنَا مَا وَجَدْنَا عَلَيْهِ آبَاءَنَا أَوَلَوْ كَانَ آبَاؤُهُمْ لَا يَعْلَمُونَ شَيْئًا وَلَا يَهْتَدُونَ
و هنگامی که به آنها گفته شود: «به سوی آنچه خدا نازل کرده و به سوی پیامبر بیایید!» میگویند: «آنچه از پدران خود یافتهایم، ما را بس است!»آیا اگر پدران آنها چیزی نمیدانستند و هدایت نیافته بودند ( باز از آنها پیروی میکنند)؟
مائده، 104
✍️نویسنده: #زهره_عیسیخانی
گرافیک: #اعظم_مومنیان
@photo_by_alef
🌺آیهجان: آیاتی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«پیشداوری ممنوع!»
ممکن است بارها سختیای در زندگی به شما رسیده باشد و بابت آن، خود را بدشانس بخوانید و به خداوند شکایت ببرید که چرا این اتفاقها فقط برای من میافتد؟ چرا هر چه رنج و مشقت هست فقط دامن من را میگیرد؟ خداوند در آیهی ۲۱۶ سوره بقره از بندگانش میخواهد در مورد هیچ اتفاقی پیشداوری نکنند. شاید آن عملی که برای انجامش کراهت دارند، به سود آنها باشد. شاید خیر و صلاحی در آن باشد که آنها ندانند و درک نکنند.
جنگ، نامطلوب است. هم ضرر مالی دارد و هم ضرر جانی. با اینحال ممکن است شرایطی پیش بیاید که باید تن به آن داد. ممکن است حتی آرامش همهی مردم بههم بخورد، ولی وقتی منفعت جامعه و کشور در جنگ و دفاع از جان و ناموس است آیا باز هم باید آن را کنار گذاشت چون در آن تاریکی میبینیم؟ گاهی در پشت پردهی بعضی سختیها، آسانی و راحتی است. پس نه تنفر و انزجار از چیزی ملاک زشتی و بدی است و نه مطلوب بودن آن چیز دلیل صلاحیت انجام آن است. به همین جهت است که خداوند میفرماید: چه بسا چیزی را مکروه بدانید، در حالی که به صلاح شماست.
#تفسیر
✍️نویسنده: #مرجان_اکبری
@marjanakbari48
🌺آیهجان: آیاتی که به جان نشسته اند.
@ayehjaan
9.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«انگار شر باشد ولی نیست»
نویسنده: #فاطمه_ذجاجی
@hiyaam
عکاس: #زهرا_حیدری
@sahaab213
گوینده: #سما_سهرابی
تنظیم صدا: #روحالله_دهنوی
🌺آیهجان: آیاتی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
«انگار شر باشد ولی نیست»
دستهی کنفپیچِ گل نرگس را از دستش قاپیدم و عمیق بو کردم. گفت: «شد چند سال؟» گفتم: «میدونی دیگه، پونزده تمام.» پانزدهمین سال از شروع نفسکشیدنمان زیر یک سقف میگذشت. جعبهی کیک را گذاشت روی پیشخوان آشپزخانه. چسب نواری روی در جعبه را جدا کردم؛ یک کیک کاکائویی کوچک که ماهرانه روی همان سطح کوچکش نوشته بود: «ولادت حضرت زینب مبارک.»
با لحنی امیدوارانه گفت: «این دیگه بمونه برای بعد از برد.» به خنده جواب دادم: «یه کیک خریدی برای همهی مناسبتها.» دل توی دل جفتمان نبود. چیزی تا شروع مسابقه فوتبال نمانده بود و نگاههای مضطرب را از هم میدزدیدیم. با سر انگشتانی که انگار دیگر حس نداشتند، صفحههای قرآن جلد چرمیام را ورق میزدم و تندتند میخواندم. زمان عجیب میگذشت، خدا خدا میکردم عقربههای ساعت کمی آهستهتر حرکت کنند. صدای گزارشگر به مثابهی تیشهای که با ضرباتش دانهدانه آجرهای ساختمانی را خراب میکند روی هم، داشت ذرهذره حال خوب آن شبم را خراب میکرد و مثل آواری روی سرم میریخت. تلخترین صدای سوت پایان مسابقه متعلق است به آن شب. اشکهایش را پنهان کرد و رفت. شاید برای قدم زدن، شاید برای ادامهی گریه، نمیدانم.
احساس میکردم بدترین حال دنیا را دارم، همهی امیدمان ناامید شده بود. دنبال روزنهی امیدی میگشتم، قرآن جلد چرمی را دوباره برداشتم و اینبار انگار که در یک جزوهی پروپیمان درسی دنبال نکتهی کنکوری باشم چشمم میچرخید بین آیهها. پلکهایم جایی بین صفحات ایست کردند، خودش بود، چند بار زیر لب خواندمش، مثل مسکنهای قوی سریع عمل کرد، بعد با فونت درشت توی نوت تبلت نوشتمش که بماند به یادگار. کیک سالگرد ازدواجی که قرار بود بعد از برد تیم ملی ایران مقابل آمریکا کاممان را شیرین کند، ظهر روز بعدش کنار مدافعین حرم حضرت زینب و در خنکای آذر ماه قطعهی پنجاه بهشت زهرا به کاممان نشست.
وَعَسَى أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ
شايد چيزى را ناخوش بداريد و در آن خير شما باشد.
بقره، 216
#روایت
نویسنده: #فاطمه_ذجاجی
@hiyaam
گرافیک: #اعظم_مؤمنیان
@photo_by_alef
🌺آیهجان: آیاتی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan