16.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
: تقدیر رهبر معظم انقلاب از اجرای خیابانی سرود "کاروان اُمید"
🔸 نماهنگ "کاروان اُمید" با اجرای هیئت سائلین امیرالمومنین (ع) و به همت مرکز ماوا و دفتر موسیقی صداوسیما تولید و منتشر شده است.
@aynaammar_gam2
پیام ها
۱- آنکه با شنیدن نداى اذان و آیات الهى بى تفاوت باشد، باید در کمال ایمان خود شک کند. «انّما المؤمنون اذا ذُکر اللّه وَجِلَت»
۲- ذکر نام خدا از سوى هرکس باشد، در مؤمن اثر مى گذارد. «اذا ذُکر اللّه وَجِلَت»
۳- ایمان، با عشق و خشیت درونى همراه است. «المؤمنون... وَجِلت قلوبهم»
۴- ایمان، مراتب و درجاتى دارد و قابل کاهش و افزایش است. «زادتهم ایماناً»
۵ - ترسى که ریشه در جهل داشته باشد بد است، ولى ترسى که از معرفت سرچشمه بگیرد پسندیده است. «المؤمنون ... وجلت»
۶- هر آیه قرآن، حجّت و دلیل و نورى است که مى تواند بر ایمان بیفزاید. «اذا تلیت... زادتهم ایماناً»
۷- مؤمن، میان بیم و امید است. «المؤمنون، وجلت قلوبهم، یتوکّلون»
۸ - کسى که تنها خداوند را ربّ خود مى داند، تنها به او توکّل مى کند. «على ربّهم یتوکّلون»
۹- نشانه ایمان آن است که ابتدا دل مؤمن با یاد خدا خشیت پیدا مى کند، «وَجِلَت قلوبُهم»، سپس با تلاوت و یادآورى آیات الهى، بر ایمانش افزوده مى شود، «زادتهم ایماناً» و توکّل بر خدا نموده، «یتوکّلون» نماز را به پا مى دارد، «یقیمون» و به دیگران نیز کمک مى نماید. «ینفقون»
۱۰- رفتار انسان، برخاسته از انگیزه ها، دیدگاه ها و اعتقادات اوست. «انّما المؤمنون... یقیمون... ینفقون»
۱۱- اسلام، انفاق بخشى از مال و دارایى را لازم دانسته است، نه تمام آن را. «ممّا رزقناهم ینفقون» (یکى از معانى «مِن»، تبعیض است)
۱۲- نماز و انفاق مؤمن مقطعى نیست، بلکه مستمرّ و دائمى است. «یقیمون... ینفقون»
۱۳- انفاق، باید از مال حلال و روزى الهى باشد. «ممّا رزقناهم ینفقون»
۱۴- مؤمن، دارایى خود را بخشش الهى مى داند، نه محصول دسترنج خویش و این عقیده، گذشت و انفاق را بر او آسان مى کند. «ممّا رزقناهم ینفقون»
منبع: پایگاه درس هایی از قرآن
036.mp3
2.97M
#دور_سوم_قرآن الحمدلله
برای رفع بلا وبیماری منحوس کرونا
وانشاالله خروج کلی استکبارازمنطقه ونابودیش بخوانیم
🙏👂کمتر از10دقیقه با کلام خدا9
🎁🍃هدیه به پیامبرص ائمه اطهارعلیهم السلام ودخت گرامیشان، امام وشهید#سلیمانی ویاران وشهدای این روزها وشهدای صدراسلام تاکنون وشفای شیمیایی های جنگ تحمیلی،سلامتی امام زمان عج،تعجیل درفرج وسلامتی امام خامنه ای مدظله العالی وانشاالله مجلسی انقلابی
🍃🌼🍃حزب 4جزء9
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تفسیرنورآیات 2و3سوره مبارکه انفال
قرار هروز "فدائیان رهبر"
هرروز یک صلوات نذر سلامتی امام خامنه ای مدظله العالی(روحی فداه)🌹
🍃👌فقط 5 ثانیه
(💠)اللّهُمَّ
✨(♥️)صَلِّ
✨✨(💠)عَلَی
✨✨✨(♥️)مُحَمَّدٍ
✨✨✨✨(💠)وَ آلِ
✨✨✨✨✨(♥️) مُحَمَّدٍ
✨✨✨✨(💠)وَ عَجِّلْ
✨✨✨(♥️)فَرَجَهُمْ
✨✨(💠)وَ اَهْلِکْ
✨(♥️)اَعْدَائَهُمْ
(💠)اَجْمَعِین
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
Samavati-Salavat-shabaniyah.mp3
13.69M
🌺🤲
🤲
♦️صلوات شعبانیه با صدای حاج مهدی سماواتی
🔶این صلوات در وقت زوال ظهر ماه شعبان وارد شده است.
🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیارت عاشورا
کمتراز10دقیقه
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰دعای #هفتم_صحیفه_سجادیه به توصیه #حضرت_آقا(روحی فداه)
باصوت مداح اهل بیت کریمی
#پویش_دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
#انشاالله_با_هم_شکستش_میدهیم
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
ناحله🌺
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_شش
نگاهم به محمد بود که با خنده چیزی و برای نوید تعریف میکرد. نوید هم با صدای بلند به حرف هاش میخندید .
نگاهم و روی بابام که با لبخند به محمد خیره بود چرخوندم .
تغییر نگاه بابام به محمد به وضوح دیده میشد .سارا زد روی پام و گفت :فاطمه، نوید خیلی از آقا محمد خوشش اومده. باورت نمیشه امشب بخاطر شوهر تو اومد اینجا. قرار بود با دوستامون بیرون بریم.
لبخند زدم. چیز عجیبی نبود ،به نوید هم حق میدادم. محمد اونقدری خوب بود که ناخودآگاه همه به سمتش جذب میشدن.
_ ریحانه کجاست ؟
+رفت دستس و بشوره!کجایی فاطمه؟ حواست نیست ها! داشتم میگفتم ،نوید خیلی از آقا محمد تو خونه تعریف میکنه! خدایی میترسم شوهرت شوهرم و مثل خودش کنه!
خندیدم و گفتم: اینجوری بشه که خوشبحالته .باید خداروشکر کنی
چپ چپ نگام کرد که بلند تر بهش خندیدم. رفتم و از آشپزخونه سفره برداشتم. داشتم تنها پهن میکردم که محمد به کمکم اومد. تا دست به چیزی میزدم میومد و ازم میگرفت و خودش روی سفره میبرد و اجازه نمیداد که خم شم .بابام تمام مدت به من و محمد نگاه میکرد و گاهی یه لبخندی میزد .حس میکردم اونم به اندازه من از وجود محمد خوشحاله.
محمد اون شب حتی اجازه نداد مادرم چیز سنگین بلند کنه و می گفت :تا من هستم چرا شما خودتون و اذیت میکنین ؟
وقتی مهمون ها داشتن میرفتن ریحانه بغلم کرد و کنار گوشم گفت: خیلی خوشحالم که داداشم با تو خوشحاله.
نوید هم به سختی با محمد خدا حافظی کرد و ازش قول گرفت که زود بره پیشش.
با رفتنشون چادر و روسریم و در اوردم و روی مبل نشستم.
محمد: فاطمه جان ،راجع به ماموریتم فعلا چیزی به مامان و بابا نگو.
_چشم
رفت پیش مامان و بغلش کرد
مامان :مگه میخوای بری؟
محمد: بله اگه اجازه بدین رفع زحمت کنم. فردا صبح باید برم سرکار. الانم دیر وقته.
مامان:خب الان بخواب صبح برو
محمد دست مامان و گرفت و گفت : لباسام و وسایلم خونه است. دست شما درد نکنه. به اندازه کافی امشب تو زحمت افتادین .
مامان اخم کرد و گفت: تو پسر منی ، چه زحمتی ؟دیگه نگو اینجوری خیلی ناراحت میشم
محمد با تواضع دست مامان و بوسید و گفت :حلالم کنید.
مامان که شوکه شده بود گفت : عه آقا محمد!ما که غیر از خوبی ازت ندیدیم.
محمدبه سمت بابا رفت. حس میکردم از بابا خجالت میکشید. بغلش کرد و روی شونه اش و بوسید
خداحافظیش با مامان و بابا که تموم شد از خونه بیرون رفت. قرآن کوچیکم و گرفتم. یه کاسه برداشتم وطوری که مامان نبینه پشت سرش رفتم.
با شیر آب تو حیاط کاسه رو پُر کردم.
تا دم در بدون اینکه چیزی بگمبا محمد هم قدم شدم. بغض گلوم رو فشرده بود. به در که رسیدیم ایستاد.
با لبخند نگام می کرد.
+نگران نشی ها!خیلی زود بر میگردم.
_بهم قول دادی مراقب خودت باشی.
محمد من منتظرتما!
+زنگ میزنم بهت فاطمه جان.
هر دومون حرف داشتیم واسه گفتن ولی انگار نمیتونستیم چیزی بگیم واسه همین تو سکوت فقط به هم نگاه میکردیم.
قرآن و بالا گرفتم. بعد یخورده مکث روبه روی قرآن ایستاد با دست چپش اون گوشه قران و گرفت و یخورده پایین تر آوردش و سه بار بوسیدش.
یخورده مکث کرد وبعد روی همون دستی که قران و باهاش نگه داشته بودم رو بوسید و بدون اینکه نگام کنه
گفت :خداحافظ و از در بیرون رفت.
تا چند قدم دور شد اشک های منم راهشون و پیدا کردن. براش آیت الکرسی خوندم و در و بستم و
روی کناره ی حوض نشستم . هر زمان که چشمم به این حوض میخورد یاد شب خواستگاری میافتادم و گریه ام میگرفت. نگاهم و به آسمون چرخوندم. امشب هم مثل اون شب ماه کامل و درخشان بود!
#غین_میم #فاء_دآل
@aynaammar_gam2
ناحله🌺
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_هفت♥️
سالگرد پدر محمد بود
همه جمع شده بودیممسجد
دلم میخواست برم سلما رو بکشم
انقدر بزنمش تا بمیره
دختره ی پررو...
از اینکه میدیدم محمد بهش چیزی نمیگه بیشتر حالم بد میشد.
تو حال و هوای خودم بودم که یه نفر وارد مسجد شد.
دستمو سمتش دراز کردم و دست دادم بعد از اینکه خوشامد گفتم راهنمایی کردم یه گوشه از مسجد بشینه.
رفتم سمت مامان وسفره رو ازش گرفتم .
سمیه خواهرشوهر ریحانه هم پشتم با استکان و نعلبکی می اومد.
مهشیددخترخاله محمد گوشه ی سفره رو کشید وتا بالای مسجدرفت.
ریحانه هم پاشده بود و با سمیه استکان ها رو میچیدن.
پشت ما هم یه سری ها پیش دستی های نون و پنیر و سبزی و خرما رو میذاشتن رو سفره.
از کار زیاد خیلی تشنم شده بود.
خدا خدا میکردم زودتر اذان بشه روزم رو باز کنم.
مهمون ها دونه به دونه میومدن و بعد تسلیت گفتن یه گوشه مینشستن.
بعداز اینکه گذاشتن سفره تموم شد
با مهشید نون وبقیه ی چیز هارو پخش کردیم.
خاله ی محمد هم پیش دستی های کتلت رو به ترتیب رو سفره میذاشت...
خسته نگاه به سفره هایی کردم که نیمه کاره بود.
یه پوف کشیدم و ادامه دادم که یکی گوشه ی مانتوم رو کشید .
سرم رو بردم سمتش و بهش نگاه کردم
با تعجب بهم خیره شده بودکه گفتم:
_جانم؟بفرمایید؟
+تو کی هستی؟
اه اه این چه وضع حرف زدنه؟
اخه مگه مهمونم انقدر....
لا اله الا الله
با یه لحن بهتر از خودش گفتم
_عروسِ حاج آقا هستم
+زن اقا محمد؟
_بله
+محمد مگه زن گرفت؟
لبخند زدمو
_بله
+عجیبا غریبا!!
ادم چه چیزایی که نمیشنوه!
صبر نکرد سال باباش بشه؟
خیلی بهم برخورده بود ولی فقط به یه لبخند اکتفا کردم
روش رو ازم برگردوندو به یه قسمت دیگه خیره شد.
به عکسِ بابای محمد نگاه کردم که بنر شده بود تو مسجد.
تو دلم گفتم
_هعی ....
نفس عمیق کشیدم و با شدت دادمش بیرون.
از اینکه همه با غضب نگام میکردن اذیت میشدم.
به ساعت نگاه کردم یکم مونده بود تا اذان باند رو روشن کرده بودن و ربنا پخش میشد.
بعد از اینکه کارم تموم شد رفتم سراغ کتری ها و مشغول چای ریختن شدم.
همه باهم حرف میزدن
یکی گفت
+خدا بیامرزتش مرد خوبی بود.
چشم ودل پاک ،مهربون؛دست به خیر...
دلم شکست.
مگه چندسالش بود.
کاش میتونستم حداقل یه بار بابا خطابش کنم.
چقدر دلم براش تنگ شده بود.
بیچاره محمد وریحانه چقدر شکستن تو این مدت.
یه آه از ته دل کشیدم که اذان رو دادن.
یه خانومی داد زد
+بزار چاییو دیگه مردیم از تشنگی
همه برگشتن سمت من
ازاینکه کنف شده بودم ناراحت شدم و گفتم
_چشم
به کارم سرعت دادم که ریحانه و مهشید هم بهم ملحق شدن
ریحانه با لحن مهربونی گفت
+تو بشین عزیزم .خسته شدی
بشین روزَت رو باز کن
بهش لبخند زدم و
_چشم عزیزم باهم باز میکنیم.
کارها که تموم شد خواستم بشینم که یکی صدا زد
+بیا بیزحمت اینو پرش کن
یه نفس عمیق کشیدم و رفتم سمتش و تو استکان واسش چای ریختم.
از خدا شکر کردم بابت صبری ک امشب بهم داده بود
رفتم پیش مامان
برام یه استکان چای ریخت
خیلی تشنم بود با دیدن استکان بدون توجه به بخار هایی که ازش میومد با تمام وجود بردمش سمت دهنم و ...
مامان با بهت نگام میکرد.
چشام رو پرده ی اشک گرفت
مامان که قیافمو دید گفت :
+یا فاطمه ی زهرا ! بچم مرد
نفهمیدم چیشد و چجوری رسیدم به آشپزخونه دهنم رو بردم زیر شیر آب و توش رو پر از اب سرد کردم
میخواستم جیغ بکشم با تمام وجود.
ریحانه با عجله اومد سمتم و با نگرانی پرسید:
+چیشده ؟
نمیتونستم حرف بزنم
با دستم اشاره کردم ب دهنم
به ثانیه نکشید از تو قابلمه ی آب خنک برام یخ در اورد.
یخ رو ازش گرفتم و گذاشتم تو دهنم.
_
به زحمت میتونستم حرف بزنم.
افطاری هم نخورده بودم گرسنم بود.
زبون و حلقم به معنای واقعی کلمه سوخته بود.
برای همین چیزی نمیگفتم.
مشغول آب کشیدن ظرفای افطاری تو مسجد بودم که صدای محمد توجه من رو به خودش جلب کرد.
بلند گفت:
+سلام و عرض خسته نباشید
برگشتم سمتش و سرم رو تکون دادم
با بقیه سلام کرد و اومد در گوشم گفت:
+با کلاس شدی؟جواب منو نمیدی؟
باز هم به ناچار چیزی نگفتم
سلما با دیدن محمد دوباره رفت سمتش.
جعبه ی بامیه ای که جمع کرده بود رو برداشت و دراز کرد سمتش و گفت:
+محمدجان؟بفرما
محمد تشکر کرد و دستش رو پس زد.
دلم میخواست موهامو از جا بکنم.
استغفرالله ها!!!
همه ی فکر و ذهن و نگاهم جای دیگه بود.
از کاسه ی رو به روم یه چیزی برداشتم و بردمش زیر شیر آب کنار دستم تا آب بکشمش که حس کردم دستم میسوزه.
@aynaammar_gam2
ناحله🌺
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_هشت♥️
صورتم جمع شده بود از دردش ولی بازم نگاهم به محمد بود که بشقاب تو دستش رو انداخت کنار و با عجله اومد سمت من و داد زد:
+فاطمهه؟؟؟فاطمهه
با حرفش به خودم اومدم
نگام برگشت سمت دستم که ازش خون میومد.
سلما با پوزخند نگاهم میکرد.
لبم رو به دندون گرفتم که مامان هم با عجله بهم نزدیک شد.
از صندلی ای که روش نشسته بودم پاشدم
محمد دستم رو گرفت و با بهت نگاه میکرد بلند گفت:
+عه عه حواست کجاس؟
شوری اشکم رو تو دهنمحس کردم
دستم رو گرفتم زیر شیر آب که مامان گفت
+فاطمه چیکار کردی با خودت؟
این دست بخیه میخواد
چیزی نمیگفتم فقط خیره به دستم نگاه میکردم
خیلی ازش خون میرفت.
با این حرف مامان، محمد یه چادر از گوشه ی اشپزخونه گرفت و انداخت رو سرم و گفت:
مادر من میبرمش بیمارستان
دستم رو کشید که یه نفر گفت
+عه اون چادره منههه!
محمد بی توجه به اون صدا من رو دنبال خودش کشوند
اصلا تو حال خودم نبودم
حس میکردم یا روزه منو گرفته یا
خل شده بودم
دستم رو گرفته بود
از بین جمعیت رد شدیم و رفتیم سمت ماشین
در ماشین رو باز کرد توش نشستم
در رو محکمبست و خودش هم نشست تو ماشین.
نگاهش پر از اضطراب بود.
از تو داشپورت چندتا دستمال در اورد و پیچید دور دستم
با لحن دلسوزانش گفت
+خیلی درد داری؟
چیزی نگفتم
+چرا باهام حرف نمیزنی فاطمه؟؟
باز هم چیزی نگفتم
+اتفاقی افتاده؟
سوییچ زدو پاشو جوری رو پدال فشرد که ماشین با سرعت از جاش کنده شد.
از درد صورتم جمع شده بود
ولی نمیتونستم عکس العملی نشون بدم
چند دقیقه بعد رسیدیم یه درمانگاه
از ماشین پیاده شدیم رفتیم تو اورژانس
تازه فهمیدم کجا اومدیم
بعد از چند دقیقه یه پرستار اومد و به دستم دوتا بختیه زد
محمد دست به سینه بالا سرم ایستاده بود. ابروهاش توهم گره خورده بود و چیزی نمیگفت
بعد از اینکه پرستار رفت پرده رو کنار زد و خارج شد.
بعد از چند دقیقه برگشت و گفت
+بریم؟
قدم های بلند سمت ماشین بر میداشت.من هم دنبالش میرفتم
برگشت سمتم
+افطار خوردی؟
سرمرو تکون دادم.
نشستیم تو ماشین بلافاصله برگشت سمت من و گفت:
+فاطمه جان چرا حرف نمیزنی؟ چیشده ؟
به زور گفتم
_محمد دهنم سوختههه نمیتونم حرف بزنم
+چرا؟
_چایی کوفتی رو داغ خوردم
زد زیر خنده
به حالت قهر برگشتم
دستشو گذاشت زیر چونمو صورتمو برگردوند
+فاطمه هر چی دیدی از چشم خودت دیدیا!!
دوباره خواستم برگردم که محکم تر گرفت چونمو.
نگاهم رو ازش گرفتم و
_برو بچسب به سلما جونت.
نزاشت حرفم تموم شه
داد میزدو میخندید
_وای دوره زمونه عوض شده.
ببین کی به کی میگه!!!
چیزی نگفتم
دستشو برد سمت سوییچو استارت زد.
+ببرمت خونه لوسِ من؟
چپ چپ نگاش کردم
_لوس خودتی
نه خیر
بی توجه به حرفم راه افتاد سمت خونه خودشون.
_
سه ماه از سالگرد بابای محمد میگذشت.
تو این چند وقت همش درگیر مراسم و لباس و کارت و چیزای دیگه بودیم.
قرار بود امروز با مژگان و محمد بریم چندتا مزون و لباس انتخاب کنیم واسه عروسیمون.
@aynaammar_gam2
ناحله🌺
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_نه♥️
کلافه به ساعت رو مچم نگاه کردم
_اه چرا نمیاد پس؟!!
مامان گفت
+چرا انقدر تو غر میزنی؟
_خب چیکار کنم؟خسته شدم.
تازه درس هم دارم.
+خب خودت از ذوق داشتی میمردی زود حاضر شدی
_وا مامان ...!
با شنیدن صدا بوق ماشین محمد گفت:
+بیا اومد
ازش خداحافظی کردم و رفتم پایین.
تو دوربین گوشیم یه نگاه به خودم کردم و در رو باز کردم.
محمد منتظر تو ماشین به رو به روش خیره بود
در ماشین رو باز کردم و گفتم
_پخخخخ
برگشت سمتم
لبخند زدو
+سلام
_سلام
+خوبی؟
_اوهوم!عالی.تو چطور؟
+منم خوبم.
خب کجا بریم؟
گوشیم رو در اوردم و ادرسی که از مژگان گرفتم رو براش خوندم
این دوازدهمین مزونی بود که میرفتیم.
سرش رو تکون دادو حرکت کرد .
_چرا انقدر دیر اومدی؟
+رفتم بنزین بزنم که معطل نشی!
_اها
چه خبر؟
+سلامتی رهبر
چیزی نگفتم
به تیپشنگاه کردم
پیرهن آبی روشن تو تنش جذاب ترش میکرد
ساعتی که بابا سر عقد بهش زده بود تو دستش بود.
بعد از چند دقیقه سکوت رسیدیم همونجایی که مژگان ادرسش رو داده بود
محمد بعد از اینکه پارک کرد پیاده شد منم همراهش پیاده شدم
کنارش ایستادم و دستش رو گرفتم
لبخند زد و دستم رو محکمفشرد
با دیدن مژگان دست محمدو ول کردمو رفتم سمتش
همو بغل کردیم و رفتیمتو مزون
محمد همپشت سرمون اومد
یهو برگشتم سمت محمد و گفتم:
_محمدد!!!
منالان باید لباس عروس بپوشم؟
محمد خندیدو
+نمیخوای بپوشی؟
_خجالت میکشم وای...
لبخندش عمیق تر شد
محمد یه گوشه ایستاد
من و مژگان رفتیم بین لباس ها..
با دیدن هر کدوم کلی ذوق میکردیم و میخندیدیم
همینجور که بینشون میچرخیدیم و حرف میزدیم چشممون به یه لباس سفید قشنگ خورد.
مژگان ایستاد و گفت:
+وای فاطمه اینو نگاااا
_اره منم میخواستم بگم خیلی نازه.
تازه زیاد باز هم نیست.
دامنش رو گرفتم تو دستم
_وای مژی این خیلی قشنگه.
بزار برمبه محمد بگم بیاد
دستم رو کشیدو
+نه تو بایست من میرمصداشمیکنم
سرم رو تکون دادم وگفتم:
_باشه
دور لباس چرخیدم
خیلی خوب بود
قسمت بالاش حلقه ای بود
حلقش تقریبا حدود سه سانت بود
از بالا تا پایینش پر از نگین و سنگ های قشنگ بود
در عین سادگی فوق العاده بود و به دلم نشست
دستم رو بردمسمت تورش و یه خورده رفتمعقب که حس کردم خوردم به یکی
چشم هام رو بستم و صورتمجمع شد ناخوداگاه برگشتمببینم کیه که با لبای خندون محمد مواجه شدم
_وای ترسیدم محمد.
+کدوم لباسه؟
_اینه. نگاه کن چقدر قشنگه.
مژگان بلند گفت:
+مگه میشه سلیقه ی من بد باشه
محمد برگشت طرفش بعد از یه مکث چندثانیه ای نگاهم کرد
+خوبه؟ دوسش داری؟
_ب نظر منکه اره ولی تو چی میگی؟
+من حرفی ندارم همین که تو میگی قشنگه ، قشنگه!
دستم رو گرفت و رفتیمسمت مسئول مزون
قدم های مژگان رو پشتمون حس میکردم
محمد گف:
+باهاشون صحبت کنین اگه خواستی بپوشش
راستی زنگ بزن از مادر همنظرشونو بپرس
+مامان تو راهه
_اها باشه
این رو گفتو از ما دور شد
قرار شد تا مامان بیاد لباس رو بپوشم.
مسئول مزون مشغول در اوردن لباس بود.
رفتم تو اتاق پرو و با کمک مژگان و یه خانم دیگه که تو مزون بود لباس رو پوشیدم.
انقدر که به تنم قشنگ شده بود دلم میخواست از ذوق جیغ بزنم.
اطراف لباسم رو با دستم جمع کردم و یکم اوردمش بالا و چرخیدم و به قیافه خودم تو آینه زل زدم.
یاد همه ی روزهایی افتادم که واسه بدست اوردن محمد زار میزدم و گریه میکردم.
اون موقع فقط یه آرزو داشتم. اونم رسیدن به محمد بود.
مژگان هلم داد که یه ذره جابه جا شدم
_چته مژگان ؟اه.
میافتم زمین لباس مردم نخ کش میشه چرا درک نداری؟
+میگم برم به آقا محمد بگم بیاد؟
حواست کجاست تو دختر؟
_خب برو بگو بیاد دیگه به من چیکار داری؟ای بابا
با رفتن مژگان دوباره تو سیل رویاهام غرق شدم. چشم هام رو بستم و به شب عروسیم فکر کردم که با این لباس قراره دست تو دست محمد وارد تالار بشم...
@aynaammar_gam2
ناحله🌺
#قسمت_صد_و_شصت♥️
چند وقتی بود که دنبال کت و شلوار میگشتیم براش ..
ولی محمد همش برخلاف میل من میرفت بین ساده ترین ها...
عصبی گفتم
_چرا فکر کردی من میزارم اینا رو بپوشی؟نمیگن موحد گدا بود واسه دامادش هیچی نخرید؟
+فاطمه اذیت نکن تو رو خدا !
من نمیتونم چیز سنگین بپوشم.
سختمه.
همینجوریش هم همه نگاهشون به ماست...دیگه نمیخام لباس پرزرق و برق بپوشم.
خجالت میکشم بیخیال ...
_اه محمد شورشو در اوردی دیگه بس کن خواهش میکنم.
اومد نزدیکمو دستم رو گرفت
بردتم سمت اتاق های پرو
_ناراحت نشو فاطمه جان من واقعا...
دستش رو ول کردم و نزاشتم ادامه بده.
فروشنده مغازه نگاهمون میکرد.
از فروشگاه رفتم بیرون.
محمدماومد دنبالم
سوییچ زد که نشستم تو ماشین.
خودش هم بعد از من نشست.
بدون اینکه چیزی بگه حرکت کرد.
خیلی ناراحت شده بودم.
سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم ونفهمیدم چقدر گذشت که دم خونه ی خودشون نگه داشت.
داد زدم:
_چرا منو اوردی اینجا؟
من میخوام برم خونه خودم
چیزی نگفت و رفت تو حیاط من هم به ناچار پشتش رفتم.
رفت بالا و محکم در رو بست .
الان اون بهش برخورده بود یعنی؟
چه آدم پرروییه.
در رو باز کردم و وارد شدم.
صداش زدم :
_محمددد
نشست تو اتاقش و یه کتاب دستش گرفت
رفتم کنارش نشستم و کتاب رو از دستش گرفتم
_یعنییی چیی؟؟؟چرا جواب منو نمیدیی؟ من باید قهر کنم،تو قهر میکنی؟
برگشت طرفم و با اخم گفت :
+مگه بچه ام که قهر کنم؟
_خب پس چرا اینجوری میکنی؟
+فاطمه خاانووم من خوشم نمیاد جایی که یه مرد غریبه هست یا اصلا هرکس دیگه، صدای شما بالا بره . وقتی میتونستیم حرف بزنیم دلیلی واسه لجبازی نبود.این چه رفتاری بود که نشون دادی؟ من که همیشه واسه نظرت ارزش قائل شدم و سعی کردم اونطوری که تو میخوای بشه! اونوقت تو حتی اجازه حرف زدن هم نباید بهم بدی؟کارت خیلی بچگونه بود.
پوزخند زدم و گفتم :
_آره دیگه با این همه اختلاف سنی حق داری بهم بگی بچه ...
نفس عمیق کشید و گفت :
+ببین عزیزم من که گفتم از جلب توجه زیاد خوشم نمیاد .وقتی میتونم با یه کت و شلوار ساده تر آراسته ومرتب باشم چرا برم کت به اون گرونی رو بخرم؟ خداییش من اون رو تن یکی ببینم خندم میگیره ...
من تو عمرم اونطوری نپوشیدمم....
_با کروات خیلی هم خوشگل بود
با تعجب گفت:
+کروااااات ؟؟؟ دست شما درد نکنه.. فقط همین مونده بود که کروات بزنم!فاطمه باور کن انقدر دوماد زشتی نمیشم که کنارم ابروت بره و احساس خفت کنی...
دلم براش سوخت.میخواستم بگم هر طوری که کنارم باشی احساس افتخار میکنم .فقط همیشه باش باهام ،ولی غرورم اجازه نداد.
#فاء_دآل #غین_میم
@aynaammar_gam2
☁️🌞☁️
🔴عاقبت سکوت در برابر دعوا و فحاشی دیگران!
✅آقا #سید_هاشم_حداد می فرمود:
«چندین بار خدمت آقای قاضی(استاد العرفا) عرض کردم که :
🔴آزار و اذیت های کلامی مادر زنم به حد نهایت رسیده است و من حقاً دیگر تاب و صبر شکیبایی آن را ندارم و از شما می خواهم اجازه دهید زنم را طلاق دهم.»
🌺مرحوم قاضی فرمودند:
از این جریانات گذشته، تو زنت را دوست داری؟
🔷عرض کردم: آری.
🔶فرمودند: آیا زنت هم تو را دوست دارد؟
🔷عرض کردم: آری.
🔶فرمودند: ابداً راه طلاق نداری. برو صبر پیشه کن، تربیت تو به دست مادرزنت می باشد، باید تحمل کنی و بسازی و شکیبایی پیشه کنی!
🔴من هم از دستورات مرحوم آقای قاضی ابداً تخطی و تجاوز نمی کردم و آن چه این مادرزن بر مصائب ما می افزود تحمل می نمودم.
▪️تا این که یک شب تابستانی خسته و گرسنه و تشنه به منزل آمدم،
✅داخل اطاق بودم که مادرزنم تا فهمید من آمده ام شروع کرد به ناسزا گفتن و فحش دادن و همین طور به این کلمات مرا مخاطب قرار دادن.
✳️ طوری که نه تنها من بلکه همسایگان هم می شنیدند،
گفت و گفت تا حوصله ام تمام شد.
💠 ولی بدون این که به او پرخاش کنم و یا یک کلمه جواب بدهم از خانه بیرون رفتم و سر به بیابان نهادم.
🔰بدون هدفی و مقصودی همین طور داشتم می رفتم، در این حال ناگهان دیدم من دو تا شدم..
🔷 یکی سید هاشمی است که مادرزن به او تعدّی می کرده و فحش و ناسزا می گفته
🌟و یکی من هستم که بسیار عالی و مجرد و محیط می باشم و ابداً فحش های او به من نرسیده...
🔆 در این حال برایم مشخص شد که این حال بسیار خوب و شادی زا فقط در اثر تحمل آن ناسزاها و فحش هایی است که وی به من داده است.
❌ و اگر من، تحمل اذیت های مادرزن را نمی نمودم تا ابد همان سید هاشم محزون و غمگین و پریشان و ضعیف و محدود بودم.
🌕الحمدلله که الان این سید هاشم هستم که در مکانی رفیع و مقامی بس ارجمند و گرامی هستم، که گرد و خاک تمام غصه های عالم بر من نمی نشیند و نمی تواند بنشیند...
🌹آقای قاضی (استاد العرفا)می فرمودند:
« انسان هیچ وقت نباید مأیوس شود و از دیر کرد نتیجه نباید دست از سیر و سلوک بردارد
💥 زیرا ممکن است کسی با ناخن زمین را بخراشد و سپس ناگهان به اندازه گردن شتر آب زلال و روان جاری شود. »
📚 داستانهایی از کرامات اولیای الهی
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
زيبا و خواندنى 👌
💠در مجلسی که بحث روز جامعه مطرح بود یکی از حاضرین گفت:
🔸سرت رو بنداز پایین زندگیتو بکن
به هیچ چیز و هیچ کس هم فکر نکن،ما بی طرفیم، کار به کسی نداریم...!
🔹ناگهان شخصی دیگر که تا این لحظه سکوت کرده بود و فقط گوش می داد گفت:
زیارت عاشورا را خوانده ای...
دو دسته دارد یا #سلام یا #لعن؛
جامعه هم دو دسته دارد...
یا مورد سلام اهل بیت(ع) هستند و یا مورد لعنشان...
حسینیان و یزیدیان عاقبت هم دو دسته میشوند، بهشت یا جهنم،حد وسط ندارد.
🔸گفت :
حتی بی طرف ها؟؟؟
🔹گفت:
در زیارت عاشورا جوابت هست...
( و شایِعَت و بایِعَت و تابِعَت عَلَی قَتِله)
امام صادق(ع) آن بی طرف ها را هم لعن کرده...!
البته زیاد هم بی طرف نبودند...
هر که در لشگر حسین(ع) نباشد،یزیدی است خواه
در محفل شراب باشد یا محراب نماز...!
🔸گفت:
زمانه عوض شده ، فرق کرده...
🔹گفت:
باز زیارت عاشورا جوابت را داده،(و آخِرَ تابِعٍ له عَلَی ذلک)
تا #آخرالزمان هر کسی مثل این ها باشد لعن شده..
قرار نیست که فامیلیش #یزیدی باشد!
🔸گفت:
با این حساب "کُلُّ یَومٍ عاشورا" یعنی چه؟
🔹گفت:
یعنی حسین زمان و شمر امروزت را بشناسی.
امام حسین(ع):
مِثلی لا یُبایِعُ مِثلَه!
هر کس مانند من است با همچون او(یزید) بیعت نمیکند!
در هیئتی که بوی #استکبار_ستیزی و تفکّر #هیهات_منّاالذّله نباشد،امثال ابن زیاد هم در آن هیئت سینه میزنند‼️
🔸گفت:
حسین زمان که در #غیبت است؟
🔹گفت:
اگر میخواهیم #کوفی نباشیم باید بدانیم تا حسین نیامده، "مسلم" #ولی_امر است.
ببین چقدر گوش به فرمان ولی فقیه هستی...
🔺در کرببلا بی طرفان،بی شرفانند!
مردم دو گروهند: "حسینی و یزیدی"
#آخرالزمان
#ولایت_فقیه
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🍃سیره ی شهدا
✍رختها رو گذاشتم تا وقتی از بیرون اومدم بشورم
وقتی برگشتم دیدم علی از جبهه برگشته و گوشه حیات نشسته
و رختها هم روی طناب پهن شده.
رفتم پیشش و بهش گفتم: الهی بمیرم مادر
تو با یک دست چطوری این همه لباس رو شستی؟
گفت: مادر جون اگه دو دست هم نداشتم باز وجدانم قبول نمی کرد
من خونه باشم و تو زحمت بکشی
✳شهید علی ماهانی
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
داود در میان بچه های من یک چیز دیگری بود ، داود آنقدر به خدا نزدیک بود و در زمان نوجوانی او شبی، خواب دیدم در عالم رویا سیدی نورانی، به من گفت این داود تو به دنیا ماندنی نیست و به زودی پر خواهد کشید وبه همین علت ترس از دست دادن او همیشه قلبم را می آزرد."
✍به روایت مادربزرگوارشهید
#وصیٺ_نامہ
خداوندا شرمندهام نساز در روز قیامت و به آتشم نیفکن که طاقت هیچ کدام را ندارم پس خداوندا تو خود یاریم کن تا خود را بسازم و در جهاد با نفس پیروز گردم پروردگارا مسلمان از دنیا بروم ، خداوندا تمام بندگانت را توفیق ده و تعذیب اسلامی عنایت فرما.
اگر من از میان شما رفتم ناراحت نباشید در راه به پا ماندن اسلام اگر همه مردم هم بمیرند باز هم کم است تا چه رسد قطرهای از این اقیانوس بیکران با صبر پولادین خود بر دهان یاوه گویان ضد اسلام بکوبید...
📎فرماندهٔ گردانویژهٔلشگر قدس گیلان
#شهید_داود_حقوردیان🌷
ولادت : ۱۳۴۱/۱/۱۵ منجیل ، گیلان
شهادت : ۱۳۶۱/۲/۱۹ خرمشهر ، عملیات بیتالمقدس
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2