🌟🌟🌟🌟
#داستان📕
#رهایی_از_شب
💠قسمت شصت وششم💠
✍️ او با ناراحتی صداش رو یک پرده بالاتر برد و گفت:پس قضیه چیه که این وقت شب دنبال من به این محله ی خطرناک اومدید؟ قضیه خونی شدن سرو صورتتون چیه؟چرا بااینکه محل زندگیتون با مسجد محل، فاصله داره اینهمه راه میکوبید میاید اونجا؟ اینا بسه یا بازم بگم؟
معلوم شد که او در این مدت خیلی چیزها از من میدونسته و من فکر و ذکرش رو به هم ریخته بودم. برای یک لحظه به خودم گفتم مرگ یک بار شیونم یک بار!! در هرصورت حاج مهدوی هیچ وقت عشق منو نمی پذیرفت و من باید دل از او و وصالش میکندم. پس چراسکوت؟!
صدام میلرزید. گفتم:طاقت شنیدنش رو دارید؟؟ قول میدید منو از مسجد بیرونم نکنید؟
او گوشه ی خیابون توقف کرد و در حالیکه سرش رو به علامت مثبت تکون میداد با لحن مهربون و ارامش بخشی گفت: میشنوم. . خدا توفیق امانت داری بهمون بده ان شالله.
حالا لرزش دست وپام هم به لرزش صدام افزوده شد. دندونهام موقع حرف زدن محکم به هم میخورد.
گفتم:من…. برای دل خودم شما رو تعقیب میکردم. اولها دم اون میدون مینشستم تا یاد آقاجونم که خیلی ساله به خوابم نیومده بیفتم. چون من و آقام با هم تو اون مسجد نماز میخوندیم. شما چیزی از من نمیدونید. . فقط همینو بگم که من مدتهاست نه مادر دارم نه پدر!! شما به افرادی مثل من میگید بی ریشه!! هیچ وقت هم به امثال من نگاه نمیکنید!! ولی منم یه روزی مثل خانوم بخشی بودم. تو خط بودم. . فقط دستم رها شد. از خودم خسته بودم. از کارهام، ازگناهام. . یه شب دم مسجد داشتم گریه میکردم. روم نمیشد بیام داخل. . دلایلش بماند. . ولی شما خیلی مهربون و محترمانه دعوتم کردی داخل و منو با نهایت احترامات سپردید دست خانوم بخشی!! از اون شب نمیتونستم نسبت بهتون بی تفاوت باشم. شما تنها کسی بودید که بی منت و بی هدف منو مورد محبت و لطفتون قرار دادید. شما در من احساسی به وجود آوردید که تا روز قبلش تجربه نکرده بودم. دلم میخواست . . دلم میخواست حتی شده از دور نگاتون کنم. حد خودم رو میدونستم. میدونستم شما به یکی مثل من نگاه هم نمیندازی. ولی . . ولی من که میتونستم!!شما به من نیازی نداشتی ولی من محتاج شما بودم. . این نیاز حتی با از دور تماشا کردنتون. ….
زدم زیر گریه. .
او درحالیکه اسم خدارو صدا میکرد سرش رو روی فرمون گذاشت.
وای چه شبی بود امشب! مثل روز محشر وقت پرده دری بود. وقت بی آبرو شدن! !
امشب تقدیر با من سر جنگ داشت!!همه چیز برعلیه من بود. امشب شب مکافات بود. باید مکافات همه ی کارهامو پس می دادم. باید پیش بنده ی خوب خدا تحقیرو کنار زده میشدم. هر ضربه ای که او به فرمون میکوبید با خودش حرفها داشت…
به سختی ادامه دادم:حاج آقا من خیلی بنده ی روسیاهی هستم. میدونم الان دارید به چی فکر میکنید. هر فکری کنید راجب من حق دارید ولی بخدا منم آدمم!! بنده ی خوبی نبودم واسه خدا ولی از بنده های خوبش هم خیری ندیدم!! وگرنه الان این حال وروزم نبود!خدا منو رهام کرده. . دیگه کاری به کارم نداره. . ازم بریده. . ولی به خودش قسم من دارم دنبالش میگردم.
دلم میخواد آقای خدابیامرزم ازم راضی باشه. اخه آقام خیلی مومن بود. همه تو اون محل میشناختنش. آسد مجتبی حسینی. .
حاج مهدوی سرش رو از روی فرمون برداشت با دستانش گوشه ی چشمهاش رو پاک کرد و دوباره ماشینش رو روشن کرد. منتظر بودم چیزی بگه ولی هیچ حرفی نمیزد!! این رفتارش بیشتر از هرعملی تحقیرم میکردو آزارم میداد. کاش عکس العملی نشون میداد. ولی فقط سکوت بود و سکوت. . !! چندبار تلفنش زنگ خورد ولی در حد جواب دادن به اون هم اجازه نداد صداش رو بشنوم!
کاش میشد یک جوری از این جو سنگین فرار کرد. کاش میشد غیب میشدم و میرفتم! اصلا کاش همه ی اینها خواب بود! ولی واقعیت این بود که من اعتراف به احساسم کرده بودم و او چنین واکنش بی رحمانه ای از خودش بروز داد. به پیروزی که رسیدیم با لحنی سرد پرسید: آدرس؟
همین! در همین حد!!
بغضم رو فرو خوردم. وگفتم پیاده میشم.
دوباره تکرار کرد:آدرس؟ ؟
من لجباز بودم. گفتم:اینجا پیاده میشم. !
با همون لحن پرسید:وسط این خیابون خونتونه؟
صورتم رو به سمت پنجره چرخوندم و دندونهامو بهم میساییدم. مگه من نمیخواستم از این ماشین و از نگاه های او فرار کنم پس معطل چی بودم؟
گفتم:داخل اون خیابون دست راست.
او طبق آدرس رفت و کنار خونه م توقف کرد.
#ادامہ_دارد
نویسنده: ف-مقیمی
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌟🌟🌟🌟
#داستان📕
#رهایی_از_شب
💠قسمت شصت وهفتم💠
✍️ از ماشین پیاده شدم. کنار پنجره اش ایستادم و سرم رو پایین انداختم. پنجره ش رو پایین کشید ولی نگاهم نکرد.
گفتم:امشب طولانی ترین شب زندگی م رو میگذرونم همینطور سخت ترینشو!!خدا آبروم رو پیش بنده ش برد نمیدونم شما آبرومو نگه میداری یا نه.
او آب دهانش رو قورت داد و در حالیکه به مقابلش نگاه میکرد گفت:خدا هیچ وقت آبروی هیچ بنده ای رو نمیبره! این ماییم که آبروی خودمونو میبریم! شبتون بخیر.
خواست شیشه رو بالا بکشه که با دستم مانع شدم و التماس کردم:
شما چی؟ قول میدم از فردا پامو تو مسجد نزارم. فقط میشه این چیرها بین من وشما وخدا باقی بمونه؟؟ میشه آبروی من گنهکار رو پیش کسی، مخصوصا خانوم بخشی نبرید؟؟
به چشمام خیره شد.
گفت: من امشب چیزی نشنیدم!!این تنها کمکیه که میتونم بهتون بکنم! مسجد خونه ی خداست. هیچ کس حق نداره پای کسی رو از خونه ی خدا ببره!!در امان خدا. .
و در یک چشم به هم زدن رفت!!!
با اندوه فراوون وارد خونم شدم. همه چیز شکل یک کابوس بود. در ذهنم تمام اتفاقات امروز رو مرور کردم . اینقدر روز پرحادثه ای داشتم که از یادآوریش سرم درد میگرفت. وقتی در آینه ی دستشویی به خودم نگاه کردم با صورتی قرمز وچشمانی پف کرده مواجه شدم که وسطش یک دماغ کوفته ای قرار داشت!
من اینهمه اشک ریخته بودم. اون هم در تهران!! پس چرا باز هم دلم اشک میخواست؟ واین اشکها مگر چقدر داغ بودند که صورتم می سوزد؟
با نگاهی تلخ به دختر توی آینه گفتم:همه چیز تموم شد!!! از حالا به بعد بازهم تنهایی!!
غصه دار و افسرده سراغ کیفم رفتم و دستمال گلدوزی شده ی حاج مهدوی رو برداشتم و عمیق بوییدمش…این دستمال تنها سهم من از این مرد پاک و آسمانی بود! آن رو در آغوش گرفتم و درمیان گریه وناله خوابیدم.
وقتی بیدارشدم تمام بدنم کوفته بود. انگار که تمام شب زیر مشت ولگد خوابیده بودم. به سختی از جا بلند شدم. لباسم عطر حاج مهدوی میداد. استشمام عطر او دلم رو لرزوند و حال خوب وغریبی بهم داد. الان حاج مهدوی احساس من رو نسبت به خودش میدونست و این از نظر من یعنی پایان راه!!
دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم. حتی نگاه کردن خودم در آینه آزارم میداد. تمام روز روی تختم بودم و با دستمال گلدوزی شده درددل میکردم! نزدیک عصر بود که فاطمه زنگ زد. یعنی حاج مهدوی به او حرفی زده بود؟ البته که نه! او مرد باایمان و امانتداریه.
با خیال راحت گوشی رو جواب دادم.
فاطمه مهربان و خندان سلام و احوالپرسی کرد
ولی من خرابتر از این بودم که با همون انرژی جوابش رو بدم.
پرسید چرا نرفتم پایگاه؟
منم گفتم کمی حال ندارم و میخوام استراحت کنم.
او با نگرانی گوشی رو قطع کرد. چون صدام خودش به تنهایی گواه ناخوشی و نا امیدی میداد.
چند روزی گذشت. تنهایی ورسوایی از یک سو و دل تنگی کشنده برای مسجد و حاج مهدوی از سوی دیگر حال وروزی برام باقی نگذاشته بود.
از همه بدتر تموم شدن پس اندازم بود که تحمل شرایط رو سخت تر میکرد. من حسابی تنها و نا امید شده بودم. و حتی در این چندروز دل و دماغ جستجو در صفحه ی آگهی روزنامه ها برای یافت کار هم نداشتم.
جواب تلفنهای فاطمه رو یک درمیون میدادم چون در تمام اونها یک سوال تلخ تکرار میشد.
مسجد نمیای؟؟!!!
#ادامہ_دارد
نویسنده: ف-مقیمی
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌟🌟🌟🌟
#داستان📕
#رهایی_از_شب
💠قسمت شصت وهشتم💠
✍️ جواب تلفنهای فاطمه رو یک درمیون میدادم چون در تمام اونها یک سوال تلخ تکرار میشد.
مسجد نمیای؟؟!!!
ومن بهونه می آوردم خوب نیستم. .
بله من خوب نبودم. حاج مهدوی با اون جمله ی آخرش آب پاکی رو ریخت رو دستم! گفت من هیچی نشنیدم! یعنی تو پیش خودت چه فکری کردی دختره ی بی سرو پای گنهکار که فکر کردی لیاقت عشق منو داری! این تحقیر برابری میکرد با کل تحقیرهایی که در تمام زندگیم تحمل کرده بودم.
دل بستن به او از همون اول یک اشتباه مجض بود. هیچ وقت مردی مثل او آینده و آبروی خودش رو حروم من نمیکرد.
یک روز مایوس وافسرده روی تختم افتاده بودم که باز فاطمه زنگ زد. گوشی رو با اکراه جواب دادم. او با صدای شاد وشنگولی گفت:
_سلام شیرین عسل، سلام سادات خانوم!!
من سرد وافسرده به یک سلام خشک وخالی اکتفا کردم.
فاطمه گفت:بابا بی معرفت دلم برات تنگ شده. چرا اصلا سراغی از ما نمیگیری
اندوهگین گفتم:من همیشه یادتم. فقط خوب نیستم.
فاطمه اینبار بجای پرسیدن این سوال که چته گفت دارم میام پیشت عزیزم.
از تعجب رو تخت نشستم:چی؟؟؟
اوخندید:چیه؟!! اشکالی داره بیام خونه ی بهترین دوستم؟ تو معرفت نداری ما که بی معرفت نیستیم!!
نگاهی به دورتا دور اتاق وخونه ام انداختم و گفتم:من راضی به زحمتت نیستم. کی قراره بیای؟
او با خوشحالی گفت :همین الان. زنگ زدم آدرس بگیرم
با ناباوری گفتم:شوخی میکنی باهام؟
_به هیچ وجه!! آدرست رو برام اس ام اس کن.
اگه خونه زندگیتم نامرتبه که میدونم هست مرتبش کن. من خیلی وسواسما….
از روی تخت بلند شدم و به ریخت وپاشی خونه نگاه کردم و گفتم:
_از کجا اینقدر مطمئنی که دورو برم شلوغ ونامرتبه؟
او خندید وگفت:از اونجا که روز آخر سفر که بی حوصله بودی ساکت رو من جمع کردم و پتوت رو من تا نمودم!!!
بالاخره بعد از مدتها خندم گرفت! او چقدر خوب مرا میشناخت!
با اوخداحافظی کردم و مثل فشنگ افتادم به جون خونه!
خونه خیلی سریع تمیز و مرتب شد فقط یک چیز آزارم میداد و اون هم یخچال خالیم بود!
فاطمه برای اولین بار به دیدنم می اومد ومن کوچکترین چیزی برای پذیرایی از او نداشتم.
روزهای بد دوباره از راه رسیده بودند ولی من عهد کرده بودم دیگه هیچ وقت سراغ روزهای خوب بی خدا نرم!!
رفتم به اتاق خواب و چفیه ی اون مردی که شبیه آقام بود رو از روی تابلوی عکس آقام برداشتم و با اشک وهق هق بوییدم.
(شهدا آبرومو نبرید. دعا کنید شرمنده ی اقام نشم. من از لغزش میترسم. من از تنهایی میترسم. من از. . )
زنگ آیفون به صدا دراومد. فاطمه چه زود رسید. مقابل آینه ایستادم و با پشت دست اشکهامو پاک کردم. به سرعت به سمت آیفون رفتم ودر رو باز کردم.
پشت در منتظر بودم که به محض دیدنش از چشمی در را براش باز کنم. ولی پشت در افراد دیگری بودند! یکیشون که مطمئن بودم نسیمه. ولی آن دونفر دیگه مشخص نبودند. زنگ رو زدند.
نفسم رو حبس کردم. دوباره زدند. پشت در صدای بگو و بخندشون میومد. صدای مسعود رو شنیدم.
نسیم گفت:عسل جون در رو باز کن دیگه! بازم معده ت ریخته بهم؟
صدای هرهرکرکردونفرشون بلند شد.
همه ی احساسهای بد عالم در یک لحظه تو وجودم جمع شد. هرآن احتمال داشت فاطمه از راه برسه و بعد اینها پشت در بودند. مدام به خودم لعنت میفرستادم که چرا در زمان پرپولی آیفون تصویری نخریدم که نفهمم چه کسانی پشت در خونم هستند!
سراسیمه به اتاقم دویدم و روسری و مانتوم رو تنم کردم. موقع پوشیدن اونها نگاهی گله مندانه به چفیه کردم و گفتم شهدا دمتون گرم!! هروقت ازتون کمک خواستم بدتر شد. از این به بعد بی زحمت دعام نکنید. اینطوری وضعیتم بهتره.
صدای خنده های لوس وجلف نسیم از پشت در آزارم میداد. نمیدونم شخص سوم کی بود که اینقدر در حضور او نمک پرونی میکرد شاید هم با این حرکات میخواست به زور به من القا کنه که تو دلش هیچی نیست و آشتیه! ظاهرا خلاصی از دست این دونفر بی فایدست!پشت در ایستادم و پرسیدم کیه؟
صدای خنده ی مسعود بلند شد:بهه!! تازه داره میپرسه کیه! !! باز کن عسل خانوم غریبه نیست!!
گفتم:صبر کنید الان.
به سمت جالباسی کنار در، رفتم تا کلید رو بردارم ودر رو باز کنم که چادر مشکیم از جالباسی افتاد پایین. برش داشتم ودوباره سرجاش گذاشتم ولی دوباره افتاد. دلم یک جوری شد. احساس کردم چادرم از من چیزی میخواد. پیامش هم درک کردم. درست مثل همون شب که وقتی تو کیفم میذاشتمش بهم چپ چپ نگاه کرد!
باتردید نگاهش کردم. اگه سرم میکردم نسیم ومسعود از خنده ریسه میرفتند. مسخره م میکردند. اگر هم سرم نمیکردم دل چادرم میشکست. !! تصمیم گیری واقعا سخت بود در یک لحظه عزمم رو جزم کردم . چادر رو از روی زمین برداشتم و سرم کردم.
کلید رو توی قفل چرخوندم.
#ادامہ_دارد
نویسنده: ف-مقیمی
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌟🌟🌟🌟
#داستان📕
#رهایی_از_شب
💠قسمت شصت ونهم💠
✍️ کلید رو توی قفل چرخوندم
صحنه ای که دیدم باور کردنی نبود!
نسیم ومسعود به همراه کامران مقابلم ایستاده بودند!
کامران یک سبد بزرگ گل در دستش بود و با چشمانی زلال و پر جنب و جوش نگاهم میکرد.
از فرط حیرت دهانم وا مونده بود.
مسعود با کنایه خطاب به چادر سرم گفت:تعارفمون نمیکنی بیایم داخل خاله سوسکه؟
کم کم حیرت جای خودش رو به عصبانیت داد.
نگاه سرد و تندی به مسعود ونسیم کردم و گفتم: فکر نمیکنید باید از قبل خبرم میکردید؟
نسیم با لحن لوسی گفت:
_عزیزم باور کن ما هم به اصولات و مبانی اخلاق وفاداریم ولی وقتی تلفنت خاموشه وهیچ راه ارتباطی وجود نداره مجبور شدیم به درخواست آقا کامران بی خبر مزاحمت بشیم.
خواستم جواب نسیم رو بدم که کامران با صدایی محجوب گفت: تقصیر من شد عزیزم. ببخش اگه بی خبر اومدیم.
ظاهرا اونها اومده بودند که میهمانم باشند ولی من دلم نمیخواست اونها از پاگردم جلوتر بیان!
هرآن احتمال میرفت فاطمه از راه برسه و ممکن بود هزار و یکی فکر ناجور درموردم کنه!ولی آخه چطور میتونستم اینها رو از در خونم دک کنم؟!
مسعود باز با کنایه به چادرم گفت:خاله سوسکه برید کنار ما بیایم تو!!
نسیم در حالیکه در رو هل میداد و داخل میومد گفت : واای اون چیه حالا سرت انداختی؟! نکنه موهات بهم ریختست میترسی کامران فرار کنه؟
با حرص دندونهامو روی هم فشار دادم. و از کنار در عقب رفتم. کامران تردید داشت که داخل بیاد. بازهم صدرحمت به شعور وادب او! او حسابی به خودش رسیده بود یک کت اسپرت آبی تنش بود و شلوار سورمه ای. موهای خوش حالتش رو کمی کوتاه تر کرده و همه رو به سمت بالا سشوار کشیده بود. با این طرز پوشش و آرایش خیلی شباهت به دامادها پیدا کرده بود. مسعود دست او رو گرفت وگفت بیا دیگه داداش!!
کامران با دلخوری گفت:فکر نمیکنم صاحبخونه رغبتی داشته باشه به دعوتمون!
مسعود نگاهی معنی دار بهم کرد.
من روم رو ازشون برگردوندم وبا حالت تشویش وناراحتی دور تر از نسیم روی مبل تک نفره نشستم.
مسعود دست کامران رو گرفت و داخل آورد. کامران سبد گل رو در حالیکه روی میز میگذاشت در مبل همجوارم نشست. بینمون سکوت سردی حاکم شد. دلم شور میزد. اگر الان فاطمه می اومد و اینها رو میدید چه فکری درموردم میکرد؟
اصلا باور میکرد که اینها خودشون، بی اجازه ی من وارد این خونه شدند؟ از جا بلند شدم ودر حالیکه به سمت آشپزخونه میرفتم نسیم رو صدا کردم. اونها حق نداشتند که آدرس منو به کامران بدن! این کار اونها کاملا نشون میداد که اونها شمشیرشون رو از رو بستند! چند لحظه ی بعد نسیم در آشپزخونه ظاهر شد. و در حالیکه با چادرم ور میرفت گفت:بله خان جووون؟
چادرم رو از زیر دستش کشیدم وبا غیض گفتم:
_به چه حقی آدرس منو به کامران دادید؟ مگه از همون اول قرار براین نبودکه هیچ کس آدرس منو نداشته باشه؟
او خیلی خونسرد گفت:همیشه که شرایط یک جور نیست!
با عصبانیت گفتم:یعنی چی؟ پس این یک جنگه آره؟اونشب که از در خونه رفتی میدونستم دیر یا زود زهرتو میریزی. خیلی زود از خونه ی من گم شید بیرون. از همون اولشم اشتباه کردم راتون دادم.
او باز هم با خونسردی لج در بیاری جای جواب دادن در یخچالم رو باز کرد و در حالیکه داخلش رو نگاه میکرد با تمسخر گفت:یخچالتم که خالیه! فک کردم یک کیس بهتر پیدا کردی! با این وضعیت قراره دست از شغلت برداری؟
از شدت ناراحتی و عصبانیت داشت منفجر میشدم.
دریخچال رو بستم و در حالیکه او را هل میدادم گفتم:بهت گفتم از خونه ی من برید بیرون!
او با خنده ای عصبی لپم رو کشید و گفت:جوووون!! نازی!! ببین چقدر عصبانیه!
بعد چهره ی اصلیش رو نشون داد و در اوج بدجنسی تو صورتم اومد که :چرا خودت بیرونمون نمیکنی؟!
وبعد با خنده ی حرص دربیاری به سمت پذیرایی رفت وخطاب به اونها گفت:هیچ وقت یخچال عسل خالی نبوده! ولی طفلی از وقتی که بیکار شده واقعا به مشکل برخورده!! حیوونی بخاطر همین ناراحته!!دوس نداره پیش مهمون به این عزیزی شرمنده شه!!
کامران گفت:پذیرایی احتیاجی نیست. من برای دیدن خود عسل اومدم.
نسیم گفت:منم بهش گفتم! ولی عسله دیگه. .
کنار کابینتها روی زمین نشستم و سرم رو محکم توی دستم بردم.
خدایا چرا باهام اینطوری میکنی؟ هنوز بسم نیست؟ من که توبه کردم. !! هر سختی ای هم به جون میخرم ولی دیگه قرار نشد آبرو و امنیتم رو وسیله ی آزمایشات کنی. . حالا چیکار کنم؟ اگه الان فاطمه بیاد چه خاکی به سرم بریزم!!؟؟؟
تو خبرداری که اونها سرخود اومدن داخل فاطمه که خبر نداره!!
اشکهام یکی پس از دیگری از روی گونه هام پایین میریخت و چادرم رو خیس کرد. احساس کردم کسی کنارم نشست. با وحشت صورتم رو بالا بردم. کامران با مهربانی ونگرانی نگاهم میکرد.
#ادامہ_دارد
نویسنده: ف-مقیمی
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌟🌟🌟🌟
#داستان📕
#رهایی_از_شب
💠قسمت هفتاد💠
✍️ کامران کنارم نشسته بود.
_عسل؟؟!!!
با هق هق و التماس گفتم:کامران خواهش میکنم. . قسمت میدم برو. . چرا دست از سرمن برنمیداری. بخدا من اونی که تو فکر میکنی نیستم!!
کامران لبخند تلخی زد:اینم تقدیر منه! نمیدونم چرا تو زندگی من همه عوضی اند!هرکی رو که فک میکنم هست در اصل نیست! وگرنه الان در آستانه ی سی وسه سالگی باید بچه هامو پارک می بردم.
گفتم:من دعا میکنم خدا یک دختر خوب و حسابی قسمتت کنه. فقط التماست میکنم دست از سر من بردار.
کامران بغصش رو فروخورد و سرش رو پایین انداخت:چرا؟؟از وقتی اومدم فقط حواسم معطوف توست. واسه چی اینقدر از دیدنم ناراحتی؟
سکوت کرد.
پشت هم آب دهانش رو قورت میداد. شاید هم بغضش بود که فرو میخورد!
_اونروز بعد از رفتنت خیلی با خودم کلنجار رفتم تا علت کارت رو بفهمم. جمله ی آخرت جوابمو داد. با خودم گفتم کامران عسل هم مثل تو خستست! عسل هم از اینهمه بلاتکلیفی خستست. !!
من در این مدت با خیلی دخترها بودم. . ولی. . ولی عسل در تو یک چیزی هست که. .
تو حرفش پریدم:اینا رو قبلنم هم گفته بودی. .
کامراااان، چرا نمیخوای بفهمی من بقول خودت خسته ام!! دیگه نمیخوام تو این روابط باشم. میدونم برات مسخره میاد. میدونم تو هم مثل نسیم مسخرم میکنی. . ولی کامران من. . من دیگه نمیخوام گناه کنم!
کامران خیلی عادی سرش رو به حالت تایید تکون داد وگفت:میدونم . . میدونم. . اصلا حرفهات مسخره نیست.
من با ناباوری نگاهش کردم. میخواستم مطمئن بشم که باهام بازی نمیکنه.
او با نگاهی مصمم و دلسوزانه بهم خیره شده بود.
پرسیدم:واقعا . . تو. . برات مسخره نیست؟
برق دلنشینی در چشمهاش نقش بست و در حالیکه چشمهاشو باز وبسته میکرد به آرومی نجوا کرد:نه…اصلا
حسابی گیج شده بودم.
او گفت:منم از این شرایط خسته شدم. میخوام تکلیف زندگیم یک بار برای همیشه روشن شه. من میدونم که واقعا اومدنم به اینجا دور از ادب بود ولی باید میومدم واین حرفها رو بهت میزدم و…
آه عمیقی کشید و گفت:میخوام از این به بعد محرم هم بشیم.
فکم پایین افتاد. چشمام گرد شد.
او خودش رو جابجا کرد و با شادمانی گفت:من با خونوادم صحبت کردم. اونا حرفی ندارن. فقط میخوان هرچی زودتر من سرو سامون بگیرم.
به لکنت افتاده بودم.
گفتم: اممم…حتما داری. . شوخ. . ی میکنی! کامران من و شما هیچ وجه اشتراکی باهم نداریم.
کامران با شور واشتیاق نگاهم میکرد.
_چرا این فکر ومیکنی. ! من باهیچ دختری بیشتر از یکماه دووم نیاوردم. !! هیچ کدومشون برام جاذبه نداشتند. فقط سرگرم کننده بودند. الان نزدیک هفت ماهه تو رو میشناسم و هر وقت تو قهر کردی اونی که مجنون وار واسه منت کشی میومده من بودم. دختر! تو خواب وخوراک منو گرفتی میدونی چرا؟؟ چون همونی هستی که همیشه آرزوش رو داشتم…
حرفهای کامران اگرچه با شور و وصف بی مثالی در زبانش جاری میشد ولی من نمیتونستم باورش کنم . چون بارها از زبون مردها ی دور وبرم شنیده بودم ومیدونستم اگر من هم مثل باقی دخترهایی که نزدیک اینها بودند از همون روز اول تو اتاق خوابشون میرفتم جاذبه ای براشون نداشتم!!
پوزخندی زدم و از جام بلند شدم. چقدر خوب بود که چادر سرم کردم. با چادر احساس آرامش داشتم. ولی چرا کامران هیچ عکس العملی نسبت به تغییرات من نشون نداد؟ هم توی کافه هم الان که با چادر مقابلشم؟
او هم ایستاد. من پشت به او ایستاده بودم.
با صدای آرومتری گفت:عسل. . تو حرف حسابت چیه؟
به سمتش چرخیدم و گفتم:من بچه نیستم که با تصمیمات عجولانه و احساسی آینده م رو تباه کنم. تو یا خیلی احساساتی واحمق هستی یا خیلی زرنگ! چرا باید پسری مثل تو از دختری مثل من خواستگاری کنه؟
_خب شما بگو چرا باید نکنه؟
کلافه و سردرگم گفتم:
_معلومه! ! واسه اینکه تو هیچی از من نمیدونی. . نه از خودم نه از خونوادم. . نه از گذشته م . . نه از. .
وسط حرفم پرید ودر حالیکه با احتیاط بیرون آشپزخونه رو نگاه میکرد آهسته گفت:گذشته خانواده ی هرکسی تو رفتارات و طرز حرف زدن اون آدم مشخص میشه. . همین قدر بهت بگم که اون قدر میفهمم که فرق بین تو و امثال این دوستت نسیم خیلیه…
گذشته ت هرچی میخواد باشه باشه. . من دلم میخواد شریک زندگیم کسی باشه که بهش اعتماد داشته باشم. . ببخشید رک میگم. . دست هر خری به تنش نخورده باشه.
#ادامہ_دارد
نویسنده: ف-مقیمی
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🔸نیرو کم داریم برادر!✏✏✏
چقدر بگم دشمن پیشروی کرده.📉📈
#فضای_مجازی رزمنده میخواد!🛰🛸
هماهنگ کنید رزمنده ها توسنگر
مستقر شن!👩🚀👩🚀👩🚀
سنگر فرهنگی,سنگر غیرت ،
سنگر ولایت..✍✍✍
به نیروها بگو #شهادت فقط تو
سوریه نیست!🤔🌷🤔
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#راز_عطر_عجیب_شهید
#شهید_حسینعلی_اکبری🌸🌷
بوی عطـــر عجیبی داشت...
نام عطر را که میپرسیدیم جواب سر بالا می داد،
شهید که شد در وصیت نامه اش نوشته بود:
" به خدا قسم هیچ گاه عطری به خود نزدم، هر وقت خواستم معطر بشم
از تــــه دل میگفتم:
" السلام علیک یا ابا عبد الله الحسیـــــن علیه السلام...❤️"
•═•••🌹🍃••🌲••🍃🌹•••
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
باز این چه شورش است .mp3
8.48M
🔈 نوحه قدیمی بازاین چه شورش است
🎤 گروه سرود بچه های آباده
باز این چه شورش است؛ که در خلقِ عالم است؟
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟
سرهای قدسیان؛ همه بر زانوی غم است
گویا عزای اشرفِ اولادِ آدم است
زینب به سر زنان؛ بهر چه میدود؟
با ناله و فغان؛ سوی که میدود؟
او را چه میشود؟
نامِ که میبرد؟
میرود کنارِ نورِ دو عینش؛ حسینش
میرود ببیند نعشِ حسینش، حسینش…
دم به دم میزند ؛ فریاد وا حسینم
وای حسینم! وای حسینم! وای حسینم!
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
باز این چه شورش است؛ که در خلقِ عالم است؟
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟
این کشته ی فتاده به هامون؛ حسین توست
وین صید دست و پا زده در خون؛ حسین توست
این ماهیِ فتاده به دریای خون؛ که هست؟
زخمِ ستاره بر تنش افزون؛ حسین توست
باز این چه شورش است؛ که در خلقِ عالم است؟
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟
#محرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
#هر_خانه_یک_حسینیه
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🔴 درخواست آمریکا و واکنش ها‼️
🔹دولت آمریکا با ارائه نامهای رسماً سازمان ملل را از خواست خود برای بازگرداندن تمامی تحریمهای بینالمللی علیه ایران مطلع کرد. آمریکا نامهای را تقدیم ۱۵ عضو شورای امنیت سازمان ملل کرده که ایران را به عدم پایبندی به توافق هستهای برجام متهم میکند.
🔻 واکنشها به درخواست مکانیسم ماشه آمریکا
🔹️سخنگوی وزارت خارجه چین: درخواست آمریکا برای فعال کردن مکانیسم ماشه چیزی جز یک نمایش سیاسی نیست.
🔹️مسئول سیاست خارجی اتحادیه اروپا: با وزیر خارجه روسیه درباره برجام صحبت کردم و بر همکاری با طرفهای برجام جهت حفظ این توافق تأکید کردم.
🔹️عراقچى: اطمینان داریم که شورای امنیت به ایالات متحده اجازه نخواهد داد كه از قطعنامه ٢٢٣١ شورای امنیت سوءاستفاده كند تا به هدف اعلام شده خود یعنی نابودى این قطعنامه برسد.
🔹️نماینده روسیه در سازمان ملل: چیزی به نام مکانیسم بازگشت خودکار تحریمها وجود ندارد
🔴 تلاش دادگاه ترور «رفیق الحریری» برای تکرار اتهامات علیه اعضای حزبالله
دادگاه بینالمللی ویژه بررسی ترور نخستوزیر پیشین لبنان، مدعی شد «سلیم جمیل عیاش»، «حسن حبیب مرعی» و «مصطفی بدرالدین » از یک شبکه ارتباطی برای هماهنگی جهت ترور رفیق الحریری با بیش از ۲.۵ تن مواد منفجره استفاده کردهاند.
🔹 دادگاه با وجود اتهامزنی علیه برخی اعضای حزبالله، اذعان کرد هیچ دلیلی مبنی بر دخالت سوریه و دست داشتن رهبری حزبالله در ترور وجود ندارد و سید حسن نصرالله و رفیق الحریری روابط خوبی با یکدیگر داشتهاند.
🔴 #لبنان
☄ ترور رفیق حریری و برخی ابهامات
🔻 دادگاه ببن المللی جنایی پرونده ترور رفیق حریری پس از ۱۵ سال بالاخره رای خود را صادر کرد. در این حکم دولت سوریه و حزب الله لبنان از اتهام کشتن نخست وزیر اسبق و میلیارد سنی تبرئه شدند و تنها برخی عناصر وابسته به مقاومت لبنان، ( بر اساس آنچه که دادگاه اعلان نمود) خودسرانه مبادرت به ترورحریری کرده بودند.
🔹 ترور رفیق حریری در فوریه ۲۰۰۵ التهاب را در عروس خاورمیانه به اوج رسانید و اندوه وارده به مردم این کشور به حدی غلیان کرد که صدها هزار نفر در تجمع ۱۴ مارس همان سال خواستار خروج فوری نیروهای نظامی سوری از کشورشان شدند.
🔸️ هنوز آتش ناشی از بمب ۲/۵ تنی منفجر شده در کنار هتل سان جورج منطقه زیتونه خاموش نشده بود که رسانه های جریان المستقبل، بلافاصله انگشت اتهام را به سمت دولت سوریه و شوهر خواهر بشار اسد ، سرتیپ آصف شوکت که در آن برهه رئیس دستگاه اطلاعاتی سوریه بود ، نشانه رفتند.
🔹 به آپریل سال ۲۰۰۵ باز می گردم ؛ پس از شوک اولیه ناشی از ترور ، بلافاصله سوریه بر اثر فشارهای افکار عمومی و شهروندان خشمگین ، تمام نظامیانش را از لبنان خارج کرد. فرآیندی که عده ای در لبنان از آن به "انتفاضه استقلال " و " انقلاب کاج " نام می برند.
🔸️پس از خروج ارتش عربی سوریه ، به دستور فواد سینیوره نخست وزیر وقت و چهره تندرو جریان ۱۴ مارس ( که پس از استعفای "عمر کرامی" روی کار آمده بود ) ، ۴ تن از چهره های نظامی - امنیتی بلند پایه لبنان با اتهام دخالت در ترور حریری زندانی شدند.
🔸️ «جميل السيد»، رئيس پيشين سازمان امنيت عمومي، «ريمون عازار»، رئيس سازمان اطلاعات و امنيت ارتش، «مصطفي حمدان»، رئيس گارد رياستجمهوري و «علي الحاج»، رئيس نيروي انتظامي لبنان که همگی نزدیک به جریان ۸ مارس بودند ، بازداشت شدند و حدود یکسال در زندان باقی ماندند.
🔸️ پس از یکسال مشخص شد اتهامات وارده به آنان بی اساس بوده و این ۴ مقام بدون آن که از سوی دولت مورد اعاده حیثیت قرار گیرند ، آزاد شدند.
🔸️ در سال ۲۰۱۰ دبیرکل حزب الله اسنادی از تعقیب کاروان رفیق حریری توسط پهپادهای اسرائیلی که حزب الله موفق به نفوذ در شبکه ارتباطی آنها شده بود را در تلویزیون ارائه کرد اما هیچگاه دادگاه آن را مورد بررسی قرار نداد که اصل بی طرفی دادگاه را زیر سوال برد.
🔸️ و در نهایت دیروز پس از ۱۵ سال رای نهایی دادگاه ترور رفیق حریری ، صرفا بر اساس استناد به پیامک های رد و بدل شده ( آنهم به صورت رمزی و نه مشهود میان چند شخص با اسامی مستعار ) صادر شد.
🔸️بر اساس حکم دادگاه مشخص شد سوریه ای که بیشترین هجمه ها را بابت این ترور تحمل کرده بود ، در این ترور بی گناه بوده و حزب الله نیز هیچ نقشی در آمریت و سازماندهی این جنایت نداشته است ؛ بلکه برخی افراد خودسر ( با استناد دادگاه به چند پیامک آنان ) بدون دستور از مافوق خود اقدام به انجام این قتل شنیع نموده اند.
🔸️ به هر حال هر چه بود و شد و گذشت و فارغ از این که چه شخص یا اشخاصی آمر و مجری این جنایت بودند، نمی توان از تاثیر مثبت این رخداد برای طرف اسرائیلی به سادگی عبور کرد .
آنان بیشترین سود را از این ترور و سایر ترورهای پس از آن علیه اشخاصی چون سمیر قصیر ، جبران توینی و پیر جمیل بردند.
ارتش سوریه پشتوانه اصلی حزب الله از لبنان خارج شد ، بخش زیادی از توان و تمرکز مقاومت به جای معطوف بودن به مرزهای جنوبی در درگیری های سیاسی داخلی فرسایش یافت و در نهایت چهره حزب الله به عنوان یک گروه ضدصهیونیستی در چشم بخشی از لبنانی های سنی ، مسیحی ودروزی ملکوک گردید.
🖌 #تقوی_نیا
🔴آمریکا آیا از حق وتوی مضاعف استفاده خواهد کرد؟
🔻دولت آمریکا برای احیای تحریمهای بینالمللی علیه ایران با ارائه تفسیری غلط از قطعنامه ۲۲۳۱ به دنبال تحمیل خواست خود به سایر اعضای شورای امنیت است که صراحتاً مخالفت خودشان را با رفتار و تصمیمات آمریکا اعلام کردهاند.
🔹کارشناسانی که معتقدند میتوان جلوی آمریکا را برای بازگرداندن تحریمها علیه ایران گرفت میگویند روسیه و چین میتوانند طرحی را معرفی کرده و عنوان کنند که آمریکا دیگر عضو مشارکتکننده در برجام نیست و حق متهم کردن ایران به نقض اساسی این توافق را ندارد.
🔹این دو کشور میتوانند در ادامه استدلال کنند که چون این رأیگیری آییننامهای است آمریکا حق وتوی آن را ندارد و بنابراین تنها با ۹ رأی موافق میتوان جلوی اقدام آمریکا را سد کرد.
🔹اما در سوی دیگر این استدلال عده دیگری از کارشناسان میگویند که آمریکا هم در مقابل روسیه و چین میتواند استدلال کند که مسئله محل بحث رأیگیری آئیننامهای نیست و از آنجا که مربوط به بازتفسیر متن یک قطعنامه الزامآور شورای امنیت است در زمره رأیگیریهای ماهوی یا اساسی قرار گرفته و قابل وتو است.
🔹آمریکا برای اینکه بتواند در این دعوی سیاسی-حقوقی برنده شود ممکن است مجبور شود طی فرایندی پیچیده از یکی از اختیارات خود موسوم به «وتوی مضاعف» استفاده کند. اختیاری که چندین دهه است هیچ عضو دائم شورای امنیت از آن استفاده نکرده است!
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩حسینیه شهیدحججی
🏴اول محرم
🎙حجه الاسلام والمسلمین یاسینی پارسا
✅درسی که ازماجرای مسلم گرفته می شود
✅شباهت های مسلم باامام حسین علیه السلام
✅سه وصیت مسلم
✅آیامسلم معصوم بود؟
✅چراتبعیت ازولایت فقیه؟
✅چراامام زمان تاکنون ظهورنکرده اند؟
✅ماکجاییم؟!
✅امام زمان چگونه می تواند حکومت کند؟
#محرم
#ماه_حسین
#ماه_پیروزی_حق_بر_باطل
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽هیئت سیار حاج محمود کریمی در کوچه های تهران
⚫️کوچه ها وخیابان هایمان راعزادارسالارشهیدان کنیم
#محرم
#ماه_حسین
#ماه_پیروزی_حق_بر_باطل
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 روزنامه نگار و مقاله نویس المانیتور:
📍امارات کشوری کوچک با جمعیتی متشکل از اتباع بیگانه است و نمیتواند تهدیدی برای ایران باشد!
🔻احداث یک سفارتخانه که میتواند پایگاه اطلاعاتی باشد تهدیدآفرین است، ایران واکنش شدیدی نشان داد و به دقت این مساله را دنبال میکند...
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ | لبیک یا خامنه ای لبیک یا حسین (ع) است
#محرم
#ماه_حسین
#ماه_پیروزی_حق_بر_باطل
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽درس ولایتمداری
✅چه زمانی ظهور؟
✅شباهت رهبرانقلاب به مسلم بن عقیل در قیام امام حسین ع
#محرم
#ماه_حسین
#ماه_پیروزی_حق_بر_باطل
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
18.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#جزءخوانی
تحدیر (تند خوانی قرآن) جزء بیستم وششم
قاری معتز آقایی
🍃حدود30 دقیقه باخدا
🍃💐🍃دور#ششم قرآن کریم
هدیه به #امام_حسین_علیه_السلام
و۷۲تن یارصدیق ایشان
ومادرمان #حضرت_زهراسلام_الله_علیها
، حضرت #فاطمه_معصومه_سلام_الله
مادرمکرمه امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف حضرت #نرجس_خاتون_سلام_الله_علیها
✅جهت سرنگونی استکبارجهانی
✅ازبین رفتن صهیونیسم
✅ نجات قدس ازبحرتانهر
✅وظهورمنجی عالم بشریت
#محرم
#ماه_حسین
#ماه_پیروزی_حق_بر_باطل
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
29.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
10 درس سبک زندگی قرآنی از جزء 26 قرآن / استاد حاج ابوالقاسم
#محرم
#ماه_حسین
#ماه_پیروزی_حق_بر_باطل
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی_عظم_البلا
نماهنگ جدید ویژه دعای فرج الهی عظم البلا با صدای دل نشین علی فانی
#أللَّھُمَ_عجِلْ_لِوَلیِڪْ_ألْفَرَج
#انشاالله_کرونای_اسرائیل_را_شکست_میدهیم
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
📽 علی فانی
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
35.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽🍃👌دعای عهد .......یادش بخیر هر وقت گوش میکردم گریه ام میگرفت سال 1390 ....1391...........
حالا...
منتشر شده در تاریخ ۱۳۹۵/۰۴/۰۱
#انشاالله_کرونای_اسرائیل_را_شکست_میدهیم
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬کلیپ حکمتهای علوی:
✅حکمت 33 نهج البلاغه
بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم قَالَ امام علی علیه السلام و درود خدا بر او ، فرمود :
كُنْ سَمْحاً وَ لَا تَكُنْ مُبَذِّراً بخشنده باش اما زیاده روى نكن وَ كُنْ مُقَدِّراً وَ لَا تَكُنْ مُقَتِّراً . ،
در زندگى حسابگر باش اما سخت گیر مباش. (حکمت 33 نهج البلاغه)
#محرم
#ماه_حسین
#ماه_پیروزی_حق_بر_باطل
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─