mafahime_qoran_haj_abolgasem_7_179088.mp3
7.17M
📣درس های قرآنی از جزء 7 قرآن / استاد حاج ابوالقاسم
#من_ماسک_می_زنم
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
📽 علی فانی
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی_عظم_البلا
نماهنگ جدید ویژه دعای فرج الهی عظم البلا با صدای دل نشین علی فانی
#أللَّھُمَ_عجِلْ_لِوَلیِڪْ_ألْفَرَج
#انشاالله_کرونای_اسرائیل_را_شکست_میدهیم
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
35.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽🍃👌دعای عهد .......یادش بخیر هر وقت گوش میکردم گریه ام میگرفت سال 1390 ....1391...........
حالا...
منتشر شده در تاریخ ۱۳۹۵/۰۴/۰۱
#انشاالله_کرونای_اسرائیل_را_شکست_میدهیم
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
❌ *شانزده میلیون دُز واکسن های آمریکایی بدون تحریم وارد می شود!!!*🎯
👽 بزرگترین عملیات واکسیناسیون ایران و جهان کلید می خورد!!!
وقتی داروی کودکان سرطانی تحریم است چطور برای ما بصورت گسترده واکسن میفرستند؟
⏪ کریم همتی رئیس جمعیت هلال احمر:
وزارت بهداشت قصد دارد 16 میلیون دز واکسن آنفلوآنزا وارد کشور کند که نزدیک 2 میلیون دُز آن را هلال احمر تا دوشنبه آینده وارد می کند./شبکه خبر
⚠️خطرات جدی واکسن های بیل گیتس که توسط آمریکا بدون تحریم هدیه شده است:
👌یکی از چهار گزینه ی ذیل محتمل است:
1⃣ عقیمی دائم
2⃣ چیپ گذاری ملی در بدن
3⃣ مقدمه سازی برای واکسیناسیون بعدی
4⃣ نسل کشی فوری در پاییز امسال
🌑هیچ واکسن داخلی وجود ندارد!
✅ حضرت امام خامنه ای "مدظله" (۹۹/۰۱/۰۳):
سران آمریکا چند بار تا حالا گفتهاند که ما حاضریم از لحاظ درمان و دارو به شما کمک کنیم؛
چند بار تکرار کردهاند که فقط شما از ما بخواهید تا به شما از لحاظ دارو و درمان کمک کنیم.
این جزو آن حرفهای بسیار عجیب است که به ما می گویند که از آنها درمان بخواهیم و دارو.
شما آمریکایی ها؛ متهمید به اینکه این ویروس را شما تولید کردهاید؛
من نمی دانم چه قدر این اتّهام حقیقی است؟!؟
امّا وقتی این اتّهام وجود دارد ؛ کدام عاقلی به شما اعتماد می کند که شما بیایید برای او دارو بیاورید؛
ممکن است داروی شما یک وسیلهای باشد برای اینکه این بیماری را بیشتر گسترش بدهد!!!
هیچ اعتباری ندارید؛ به شما اعتمادی نیست.
👌ولایت پذیری فقط در حد زدن ماسک بود؟
👌جبهه انقلاب و ولایت بسم الله!
جلوی جنایت واردات داروهای اسرائیلی آمریکایی را بگیرید!
👈 تمامی عاملین اصلی این عملیات بزرگ را شناسایی کنید
28.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔵فوری🔵
🔴بسیار مهم🔴
🔺اظهارات جنجالی دکتر طالب زاده از انفجار مشکوک بیروت و نقل نظرات کارشناسی گوردن داف و کارشناسان خارجی که اعتقاد به #حمله_هسته_ای ضعیف شده #اسرائیل به یکی از زیرساختهای مهم و حیاتی لبنان را دارند
#بیروت
#انفجار_هسته_ای
#انتشار_حداکثری
😭شهیدی که گوشت بدنش رو خوردند!
🌹شهید احمدوکیلی در جریان عملیات آزادسازی شهر سنندج توسط حزب کومله به اسارت گرفته شد.
😳دشمنان برای اعتراف گرفتن، هر دو دستش را از بازو بریدند😭
با دستگاه های برقی تمام صورتش را سوزاندند😭
بعد از آن پوست های نو که جانشین سوخته شد همان پوستهای تازه را کنده و با همان جراحات داخل دیگ آب نمک انداختند😭
او مرتب قرآن زمزمه میکرد😭
سرانجام اورا داخل دیگ آب جوش انداختند 😭
و همان جا به دیدار معشوق شتافت😭
کومله ها جسدش را مثله نموده و جگرش را به خورد هم سلولیهایش دادند😭
و مقداری را هم خودشان خوردند😭!
چه شهدایی رفتند تا ما الان در آسایش بمونیم.
ولی کسانی توی این مملکت مسئولند که حاظر نیستند حتی نام کوچه ها بنام شان باشد.
شهدا شرمنده ایم
شهید #احمد_وکیلی
شادی ارواح طیبه امام و شهدا صلوات
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
شهیدی که مقام معظم رهبری مزارش را پنج مرتبه زیارت کردند.
شهیدی که مزارش از شهرهای شمالی و غربی ایران تا هزاران کیلومتر دورتر، زائر دارد.
شهیدی که حاجت روا می کند و معمولا کسی دست خالی از سر قبرش برنمیگردد.
شهیدی که قبل از تدفین ، سوره مبارکه کوثر را تلاوت نمود.
شهیدی که هنگام تدفین ، از او صدای اذان گفتن شنیده شد.
شهیدی که در سجده ها و قنوت نمازش ، دعای کمیل را می خواند.
شهیدی که با همان لباس خاک آلود برگشته از ماموریت به خواستگاری رفت.
شهیدی که روی قالیهای خانه نمی نشست. می گفت: نشستن روی این قالیها مرا از یاد محرومان غافل می کند.
شهیدی که در محل کار زودتر از همه می آمد و دیرتر از همه می رفت.
شهیدی که در هفته چند ساعت برای خود "کسر کار" می زد. می گفت: در حین کار احتمال می رود یک لحظه ذهنم به سمت خانه، همسر و یا فرزندم رفته باشد، وقت کار، من متعلق به بیت المال هستم و حق استفاده شخصی ندارم.
شهیدی که عارف حوزه علمیه، او را استاد خود می دانست.
#شهیدحاج_عبدالمهدی_مغفوری
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#معجزه
#قسمت_شصت_و_یکم
ناگهان موهای تنم سیخ شد. داشتم از ترس سکته می کردم. زنجیر طلایی که قبلا سینا برایم خریده بود و من آن روز در کافی شاپ به او پس داده بودم در کیف طلاهایم بود! مطمئن شدم این بهم ریختگی کار اوست. در بُهت بودم که با صدای زنگ در از جایم پریدم. آیفون را برداشتم و با ترس گفتم :
_ کیه؟
_منم دیگه. فرزانه.
پاک فراموش،کرده بودم که با فرزانه قرار داشتم. در را باز کردم. وقتی رسید و بهم ریختگی خانه و چهره ی رنگ و رو رفته ی مرا دید پرسید :
_ حالت خوبه؟ چیزی شده؟ چرا خونه اینجوریه؟
هنوز قبلم تند و تند می زد. زنجیر سینا در دستانم بود. آب دهانم را قورت دادم و گفتم :
_ وقتی رسیدم فهمیدم خونه رو دزد زده. زنگ زدم پلیس اومد ولی بعد دیدم چیزی از وسایل کم نشده.
_ وا؟ پس دزد برا چی اومده بود؟
نگاهی به زنجیر طلایی که در دستم بود انداختم و گفتم :
_ نمیدونم...
با تاسف نگاهی به خانه کرد و گفت :
_ ایشالا چیزی نیست. تنهایی؟ ملیحه کجاست؟
_ هنوز نیومده. چند روز دیگه برمیگرده.
_ خب میخوای بیا بریم خونه ی ما؟
_ نه، ممنون.
پلاستیکی که زیر چادرش گرفته بود را بیرون آورد و روی میز گذاشت. از داخل پلاستیک یک سبد چوبی را خارج کرد، دستم داد و گفت :
_ بیا، اینم امانتی که پیش من داشتی.
به گیلاس های ریز داخل سبد که هنوز کامل نرسیده بودند نگاه کردم و گفتم :
_ اینا چیه؟
_ گیلاسه دیگه. با این سن و سالت هنوز نمیدونی به اینا چی میگن؟
بعد هم کیفش را برداشت و به سمت در حرکت کرد و گفت :
_ ببین من بدون تعارف میگم، اگه میخوای بیا با من بریم خونمون؟ یا من شب پیشت بمونم؟ اینجوری نگرانت میشم.
_ نه، یه آب قند میخورم درست میشم. چیزیم نیست.
_ بهرحال تعارف نکن. هروقتم کارم داشتی زنگ بزن اصلا ملاحظه نکن. حتی اگه نصف شب بود.
_ باشه. ممنون.
سپس خداحافظی کرد و رفت. به سبد نگاه کردم. یکی از گیلاس ها را برداشتم و در دهانم گذاشتم. با آنکه به ظاهرش نمی آمد اما شیرین بود. ناگهان متوجه شدم کنار سبد یک کاغذ کوچک قرار دارد. کاغذ را باز کردم، دیدم در آن نوشته شده:
"با احترام گیلاس های نیمه شیرین باغ یک دیوانه تقدیم می شود به لطف مستدام شما."
لبخندی زدم و کاغذ را بستم. احتمالا سیدجواد متوجه شده بود که من انتظار دارم اصرار از سمت خود او باشد، نه فرزانه و خاله زهرا و دیگران. شاید با این کار میخواست بفهمم که هنوز جواب منفی مرا نپذیرفته.
سبد را در یخچال گذاشتم و بعد از خوردن یک لیوان آب قند مشغول مرتب کردن بقیه ی خانه شدم.
چند روز بعد به دلم افتاد که سری به باغ آرزوها بزنم. مدت ها بود که به آنجا نرفته بودم. تقریبا از زمانی که فهمیده بودم سیدجواد قصد ازدواج با مرا دارد. دلم برای باغ و درختانش تنگ شده بود. دلم میخواست از نزدیک حاصل درختان گیلاس را ببینم. درختانی که از روزگار نهال بودنشان آنها را تماشا می کردم. خلاصه پس از اتمام آخرین جلسات کلاسهای دانشگاه راهی باغ آرزوها شدم. با اینکه نزدیک غروب بود و میدانستم تا ساعاتی دیگر هوا تاریک می شود اما تصمیم گرفتم برای چند دقیقه هم که شده در باغ آرزوها نفس بکشم. وقتی رسیدم صدای اذان می آمد. وارد باغ شدم. هنوز چند قدم برنداشته بودم که متوجه حضور سیدجواد در باغ شدم. یواشکی نگاهی انداختم و دیدم که سجاده پهن کرده و نماز می خواند. بدون هیچ حساب و کتابی وقتی برای نماز مغرب قامت بست پشت سرش ایستادم و به نمازش اقتدا کردم. بعد هم به محض اینکه نمازم تمام شد فوراً از باغ خارج شدم. آن روز حتی کلمه ای بینمان رد و بدل نشد. اصلا نفهمیدم متوجه حضور من شده یا نه. اما انگار ما نمیتوانستیم از هم فرار کنیم. سرنوشت من و او در باغ آرزوها گره خورده بود...
نویسنده: #فائزه_ریاضی
کپی بدون ذکر نام نویسنده #شرعا #حرام است
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#معجزه
#قسمت_شصت_و_دوم
سرنوشت من و او در باغ آرزوها گره خورده بود. سرنوشت ما یعنی همان چیزی که در تقدیراتمان نوشته شده و جز با دعا و تضرع نمی توان تغییرش داد.
هرکس مرا بشناسد می فهمد که این جملات مال من نیست. اصلا من از این حرف ها بلد نیستم. هرچند مادرم اهل جلسه و سخنرانی بوده اما من مثل مادرم سخنران خوبی نشدم. شاید چون خون او در رگهایم نبود. شاید هم خونش در رگهایم بود و من استعداد سخنرانی کردن را نداشتم. نمیدانم... بگذریم!
این جملات مال من نیست، حرف های سید جواد در شب قدر است. همان شبی که در مسجد پای منبرش نشسته بودم و از پشت پرده می شنیدم که می گفت :
" سرنوشت ما یعنی همان چیزی که در تقدیراتمان نوشته شده و جز با دعا و تضرع نمی توان تغییرش داد. یکی از مهمترین زمان هایی که دعا تاثیر بسزایی در سرنوشت ما میگذارد، شب قدر است... در این لحظات سرنوشت ساز باید دست های خالی را بالا برد و برای یک عمر از خدا عاقبت بخیری خواست. باید تقوا خواست، العاقبة للمتقین. باید از گناهان برگشت. باید در باز توبه را که در این شب ها گشوده شده غنیمت شمرد. ان الله یحب التوابین... "
اینکه چه شد که در آن شب قدر من پشت پرده پای منبرش نشسته بودم بر میگردد به اتفاقاتی که بعد از خواستگاری افتاد...
پس از آنکه امتحاناتم تمام شد، با وساطت و هماهنگی فرزانه، خاله زهرا برای خواستگاری به خانه ی ما آمد. خانه ی پدری ام را می گویم. البته این بار سیدجواد نیز همراهش بود. خودم رضایت دادم که بیایند. همیشه که نباید برای بدست آوردن دل کسی کارهای عجیب و غریب انجام داد. گاهی با یک اشاره ی کوچک و یک کار ساده هم میتوان در قلب دیگران نفوذ کرد. با هدیه کردنِ یک سبد گیلاس که حاصل دسترنج ماه ها تلاش و زحمتش بود و چند خط نوشته ی ساده عمیقاً نظرم را نسبت به افکاری که درباره اش داشتم تغییر داد. خوشحالی من از دیدن همان یک سبد چوبی معمولی بیشتر از دیدن رزهای مشکی عجیب و زنجیر طلای گران قیمت سینا بود. جنس محبتی که پشت هدیه ها پنهان شده باید به دل بنشیند، وگرنه هرچقدر هم زر و ثروت زورکی به پای کسی بریزی تا او را برای خودت نگه داری، اگر جنس محبتت اصل نباشد نمی شود که نمی شود.
پس از پایان ترم به شهر خودمان برگشتم. باید به مادرم می گفتم که قرار است سیدجواد به خواستگاری ام بیاید. یک روز در سالن نشسته بود و مشغول نوشتن برنامه هایش بود که کنارش رفتم و گفتم:
_ مامان، میخوام یه چیزی بهت بگم.
همانطور که سرش در دفترش بود و می نوشت گفت:
_ هوم؟ بگو؟
کمی منتظر ماندم تا شاید سرش را از دفترش بلند کند و به من توجه کند اما فایده نداشت. وقتی سکوتم را دید دوباره در حین نوشتن گفت :
_ چی میخواستی بگی؟
گفتم :
_ قراره برام خواستگار بیاد.
ناگهان قلمش را در همان نقطه نگه داشت، سرش را بلند کرد و با تعجب پرسید :
_ کی هست؟ داداش ملیحه؟
با تعجب گفتم :
_ وا، چرا فکر کردی اونه؟
_ چون مامانش چند وقت پیش با من حرف زد، گفت میخوان بیان خواستگاری ولی تو راضی نیستی. میخواست من راضیت کنم. منم گفتم هرجور خودش میدونه. آخه من که اصلا اصراری به این وصلت ندارم تا بخوام تورو راضی کنم.
فکرم پیش ملیحه رفت. هنوز چیزی از اینکه سیدجواد میخواهد به خواستگاری ام بیاید به او نگفته بودم. دلیلش هم بخاطر مهدی بود. فکر می کردم شاید با گفتن این خبر ناراحتش کنم. منتظر بودم تکلیف این خواستگاری مشخص شود تا بعد از قطعی شدن به او بگویم. مادرم قلمش را زمین گذاشت و دوباره پرسید :
_ خب حالا نگفتی کیه؟
_ یکی از اساتید دانشگاهمون.
چشمان مادرم گرد شد و با هیجان گفت :
_ واقعا؟؟
_ بله.
_ خب کیه؟ اسمش؟ تحصیلاتش؟ چه جوری گفت میخواد بیاد خواستگاریت؟
_ یه روحانی سیده.
مادرم آنقدر متعجب شده بود که چشمانش چهاربرابر از حالت معمولی درشت تر شد، با صدای بلند گفت :
_ روحانی؟؟؟ یعنی تو میخوای با یه روحانی ازدواج کنی؟؟؟
_ از نظر شما اشکالی داره؟
شانه اش را بالا انداخت و گفت :
_ از نظر ما که نه، ولی اینکه تو چنین تصمیمی گرفتی خیلی عجیبه. خب کی میخوان بیان؟ باید با پدرت صحبت کنم.
_ منتظر اجازه ی شما هستن. هروقت شما بگین میان.
_ باشه، پس من امشب با پدرت حرف میزنم.
بعد هم کمی بصورت سربسته درباره ی اتفاقاتی که باعث آشنایی من و سیدجواد شده بود توضیح دادم و فرزانه را بعنوان عامل اصلی این خواستگاری معرفی کردم...
نویسنده: #فائزه_ریاضی
کپی بدون ذکر نام نویسنده #شرعا حرام است .
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2