eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29.3هزار عکس
23.8هزار ویدیو
699 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
10.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽🍃👌دعای عهد .... این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸پاداش سلام به امام حسین علیه السلام https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
100مرتبه
سهم روز هشتاد و یکم.mp3
2.24M
🔈ختم گویای در ۱۹۲ روز. 🌷تقدیم به روح پاک و مطهر شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید ابومهدی المهندس 🔷 سهم روز هشتاد و یکم: نامه‌ ۳۱ بند ۸ تا ۱۰
┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄ 📜 نامه به امام حسن مجتبی (علیه السلام ) (قسمت چهارم) 8⃣ معيارهای روابط اجتماعی 🔻ای پسرم نفس خود را ميزان ميان خود و ديگران قرار ده، پس آنچه را كه برای خود دوست داری برای ديگران نيز دوست بدار، و آنچه را كه برای خود نمی پسندی، برای ديگران مپسند، ستم روا مدار، آنگونه كه دوست نداری به تو ستم شود، نيكوكار باش، آنگونه كه دوست داری به تو نيكی كنند، و آنچه را كه برای ديگران زشت ميداری برای خود نيز زشت بشمار، و چيزی را برای مردم رضايت بده كه برای خود می پسندی، آنچه نميدانی نگو، گر چه آنچه را ميدانی اندك است، آنچه را دوست نداری به تو نسبت دهند، درباره ديگران مگو، بدان كه خود بزرگ بينی و غرور، مخالف راستی، و آفت عقل است، نهايت كوشش را در زندگی داشته باش، و در فكر ذخيره سازی برای ديگران مباش، آنگاه كه به راه راست هدايت شدی، در برابر پروردگارت از هر فروتنی خاضع تر باش. 9⃣ تلاش در جمع آوری زاد و توشه 🔻بدان راهی پر مشقّت و بس طولانی در پيش روی داری، و در اين راه بدون كوشش بايسته، و تلاش فراوان، و اندازه گيری زاد و توشه، و سبك كردن بار گناه، موفّق نخواهی بود، بيش از تحمّل خود بار مسئوليّتها را بر دوش منه، كه سنگينی آن برای تو عذاب آور است. اگر مستمندی را ديدی كه توشه ات را تا قيامت می برد، و فردا كه به آن نياز داری به تو باز می گرداند، كمك او را غنيمت بشمار، و زاد و توشه را بر دوش او بگذار، و اگر قدرت مالی داری بيشتر انفاق كن، و همراه او بفرست، زيرا ممكن است روزی در رستاخيز در جستجوی چنين فردی باشی و او را نيابی. به هنگام بی نيازی، اگر كسی از تو وام خواهد، غنيمت بشمار، تا در روز سختی و تنگدستی به تو باز گرداند، بدان كه در پيش روی تو، گردنه های صعب العبوری وجود دارد، كه حال سبكباران به مراتب بهتر از سنگين باران است، و آن كه كند رود حالش بدتر از شتاب گيرنده می باشد، و سرانجام حركت، بهشت و يا دوزخ خواهد بود، پس برای خويش قبل از رسيدن به آخرت وسایلی مهيّا ساز، و جايگاه خود را پيش از آمدنت آماده كن، زيرا پس از مرگ، عذری پذيرفته نمی شود، و راه باز گشتی وجود ندارد. 0⃣1⃣ نشانه های رحمت الهی 🔻بدان، خدایی كه گنجهای آسمان و زمين در دست اوست، به تو اجازه درخواست داده، و اجابت آن را به عهده گرفته است. تو را فرمان داده كه از او بخواهی تا عطا كند، درخواست رحمت كنی تا ببخشايد، و خداوند بين تو و خودش كسی را قرار نداده تا حجاب و فاصله ايجاد كند، و تو را مجبور نساخته كه به شفيع و واسطه ای پناه ببری، و در صورت ارتكاب گناه در توبه را مسدود نكرده است، در كيفر تو شتاب نداشته، و در توبه و بازگشت، بر تو عيب نگرفته است، در آنجا كه رسوایی سزاوار توست، رسوا نساخته، و برای بازگشت به خويش شرائط سنگينی مطرح نكرده است، در گناهان تو را به محاكمه نكشيده، و از رحمت خويش نا اميدت نكرده، بلكه بازگشت تو را از گناهان نيكی شمرده است. هر گناه تو را يكی، و هر نيكی تو را ده به حساب آورده، و راه بازگشت و توبه را به روی تو گشوده است. هر گاه او را بخوانی، ندايت را می شنود، و چون با او راز دل گویی راز تو را می داند، پس حاجت خود را با او بگوی، و آنچه در دل داری نزد او باز گوی، غم و اندوه خود را در پيشگاه او مطرح كن، تا غمهای تو را بر طرف كند و در مشكلات تو را ياری رساند. ، ┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄
جلیلی: قرارداد با چین می‌تواند فشار آمریکا را بشکند / چرا متن توافقنامه منتشر نشده است؟ 🔹گسترش همکاری‌های اقتصادی برای کشور فرصت است و باید از آن در برابر دشمن صیانت کرد. این همکاری فرصتی است که می‌تواند در این بزنگاه فشار آمریکا را بشکند و به همین دلیل اینگونه از سوی مقامات رژیم آمریکا و رژیم صهیونیستی مورد هجمه قرار گرفته است. 🔹آمریکا می‌گوید هر کسی با ایران کار بکند، من او را تحریم می‌کنم. شرکتش را تحریم می‌کنم، نفتش را تحریم می‌کنم، آدم‌هایش را تحریم می‌کنم. پس طبیعی است که از سوی هر دو طرف این همکاری راهبردی، سطح طبقه‌بندی اطلاعات این موضوع باید حفظ بشود. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
14.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 شعرخوانی مطیعی برای شعار سال ۱۴۰۰ 🔹میثم مطیعی سرودی با عنوان «سال مهدی(عج)» برگرفته از شعر میلاد عرفانپور با موضوعات میلاد امام زمان(عج)، شعار سال ١۴٠٠ «تولید، پشتیبانی‌ها و مانع زدایی‌ها»، آغاز قرن جدید و ... خواند. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
رمان مذهبی و بسیار زیبای با موضوع شهدای وطن سربازان گمنام امام زمان (عج)
🌹 کمیل نگاهی به سمانه که در گوشه ای در خود جمع شده بود،انداخت. سمانه گریه می کرد و هر از گاهی آرام زیر لب زمزمه می کرد"دروغـــــه" کمیل با دیدن جسم لرزان و چشمان سرخ سمانه ،عصبی مشتی بر روی پایش کوبید،از اینکه نمی توانست او را آرام کند کلافه بود. می دانست شوک بزرگی برای سمانه بود،اما نمی دانست چطور او را آرام کند ،می دانست باید قبل از این دیدار،با او حرف زده می شد و مقدمه ای برای او میگفتند،اما سردار خیلی عجله داشت که سمانه به این خانه بیاید. سمانه که هنوز از دیدن کمیل شوکه شده بود،دوباره ناباور به کمیل نگاه انداخت،اما با گره خوردن نگاهشان ،سریع سرش را پایین انداخت! کمیل عزمش را جزم کرد؛ یک قدمی به سمانه نزدیک شد و جلویش زانو زد،دستش سمانه را گرفت که سمانه با وحشت دستش را از دست کمیل بیرون اورد و نالید: ــ به من دست نزن ــ سمانه،خانومی من کمیلم،چرا با من اینهو غریبه رفتار میکنی سمانه با گریه لب زد: ــ تو تو کمیل نیستی،تو مرده بودی،کمیلم رفته میم مالکیتی که سمانه در کنار نامش چسبانده بود،لبخندی بر لبانش نشاند،آرام شد و گفت: ــ زندم باور کن زندم،مجبور بودم برم،به خاطر این مملکت به خاطر تو ،خودم باید این چهارسال میرفتم ، سخت بود برام اما منوباید میرفتم،سمانه باورم کن. نگاهی به سمانه که با چشمان سرخ به او خیره شده بود،انداخت دستان سردش را در دست گرفت،وقتی دید سمانه واکنشی نشان نداد،دستانش را بالا آورد و دو طرف صورت خودش گذاشت. ـــ حس میکنی ،این منم کمیل،اینجوری غریبانه نگام نکن سمانه،داغونم میکنی سمانه که کم کم از شوک بیرون امد و با گریه نالید: ــ پس چرا رفتی چرا؟چرا نگفتی زنده ای ــ ماموریت بود،باید میرفتم،میترسیدم!نمیتونستم بهت بگم،چون نباید میدونستی سمانه که اوضاعش جوری بود که نمی توانست نگرانی و دلایل کمیل را درک کند همه ی کارهای کمیل را پای خودخواه بودنش گذاشت. با عصبانیت دستانش را از صورت کمیل جدا کرد و کمیل را پس زد،از جایش بلند شود و فریاد زد: ــ چرا اینقدر خودخواهی؟چرا.به خاطر کارو هدفت منو از بین بردی؟ ضربه ای بر قلبش زد و پر درد فریاد زد؛ ــ قلبمو سوزوندی،چهارسال زندگیو برام جهنم کردی؟چرااا کمیل با چشمان سرخ به بی قراری و فریادهای سمانه خیره شده بود،با هر فریاد سمانه و بازگو کردن دردهایش،کمیل احساس می کرد خنجری در قلبش فرو می رفت. ــ خاله شکست،گریه کرد،ضجه زد،برای چی؟ همه ی این چهارسال دروغ بود؟ عصبی و ناباور خندید!! ـــ این نمایش مسخره رو تموم کن،تو کمیل نیستی ، کمیل خودخواه نبود! ... 🌸 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌹 کمیل سرش را پایین انداخت تا نگاهش به چشمان سمانه گره نخورد. سمانه کیفش را از روی زمین برداشت و سریع به سمت در خانه رفت،کمیل با شنیدن صدای قدم های سمانه ،سریع از جا بلند شد و با دیدن جای خالیه سمانه به طرف دوید. با دیدن سمانه که به طرف ماشین خودش می رفت،بلند صدایش کرد: ـــ سمانه،سمانه صبر کن اما سمانه با شنیدن صدای کمیل ،به کارش سرعت بخشید و سریع سوار ماشین شد وآن ر،ا روشن کرد، پایش را روی پدال گاز فشرد. کمیل دنبالش دوید،اما سریع به طرف پارکینک برگشت،سوار ماشین شد،همزمان با روشن کردن ماشین و فشردن ریموت در پارکینگ،شماره ی یاسر را گرفت. بعد از چند بوق آزاد صدای خسته ی یاسر در گوش کمیل پیچید؛ ــ جانم کمیل در باز شد و کمیل سریع ماشین را از ماشین بیرون آورد و همزمان که دنده را جابه جا می کرد گفت: ــ سمانه،سمانه از خونه زد بیرون،نتونستم آرومش کنم،الان دارم میرم دنبالش از طریقgps بهم بگو کجاست صدای نگران و مضطرب یاسر ،کمیل را برای چندلحظه شوکه کرد!! ــ چی میگی کمیل؟وای خدای من ــ چی شده یاسر؟ ــ گوش کن کمیل،الان جون زنت در خطره هرچقدر سریعتر خودتو بهش برسون کمیل تشر زد: ــ دارم بهت میگم چی شده؟ ــ الان مهم نیست چی شده.فقط سریع خودتو به سمانه برسون کمیل مشتی به فرمون زد و زیر لب غرید: ــ لعنتی لعنتی بعد از چند دقیقه یاسر موقعیت سمانه را با ردیابیه گوشی همراهش ،را برای کمیل فرستاد. کمیل بعد بررسی موقعیت سمانه پایش را روی پدال گاز فشرد. ... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌹 با دیدن ماشین سمانه نفس راحتی کشید. اما با پیچیدن ماشینی بین ماشین او و سمانه اخم هایش در هم جمع شدند. ــ یاسر هستی؟ یاسر که از طریق گوشی باهم در ارتباط بودند،گفت: ــ بگو میشنوم ــ یه ماشین الان پیچید جلو ماشین من و سمانه،خیلی مشکوکه ــ آره دارم میبینم ــ باید چیکار کنیم ــ باید حتما با همسرت در ارتباط باشی ــ من شماره ای ندارم ــ من وصلش میکنم به تو،اما قبلش من براش کمی توضیح بدم اینجوری بهتره ــ خودم توضیح میدم ــ کمیل وقتی صداتو بشونه مطمئن باش قطع میکنه . ــ باشه کمیل دوباره نگاهی به ماشین انداخت تا شاید بتواند از سرنشین های ماشین اطلاعی داشته باشد،اما شیشه های دودی ماشین مانع این قضیه می شدند. بعد از چند دقیقه ،صدای ترسان سمانه در اتاقک ماشین پیچیید: ــ کمیل کمیل لعنتی بر خودش و تیمور فرستاد که اینگونه باعث عذاب این دختر شده بودند. ــ جانِ کمیل،نگران نباش سمانه فقط به چیزی که میگم خوب گوش کن . ــ چشم لبخند کمرنگی بر لبان کمیل نشست. ــ کم کم سرعتتو ببره بالا،کم کم سمانه حواست باشه ،کی جلوتر یه بریدگی هست نزدیکش شدی راهنما بزن کمیل نگاهی به پیامک یاسر انداخت "یاعلی" با راهنما زدن ماشین سمانه،ماشین عقبی هم راهنما زد،صدای لرزان سمانه کمیل را از فکر ماشین جلویی بیرون کشید: ــ الان چیکار کنم ــ اروم باش سمانه،برو داخل کوچه ــ اما این کوچه بن بسته ــ سمانه دارم میگم برو تو کوچه نگران نباش با پیچیدن سمانه داخل کوچه ،ماشی مشکوک و ماشین کمیل هم وارد کوچه شدند. ــ کمیل بن بسته چیکار کنم؟ ــ آروم باش سمانه ،نترس،در ماشینو قفل کن بشین تو ماشین،هر اتفاقی افتاد از ماشین پیاده نشو ــ اما. ــ سمانه به حرفم گوش بده ... 🌸 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌹 کمیل سریع اسلحه اش را چک کرد،به دو مردی که از ماشین پیاده شدند نگاهی انداخت،متوجه ماشینش نشده بودند. آرام در را باز کرد و از ماشین پیاده شد،باید قبل از اینکه به ماشین سمانه نزدیک میشدن،آن ها را متوقف می کرد،اسلحه را بالا آورد و شلیک هوایی کرد. آن دو هراسان به عقب برگشتند ،با وحشت به کمیل و اسلحه ان نگاه کردند. یکی از آن ها با لکنت گفت: ــ تو،تو زنده ای؟ کمیل همزمان که آن ها را هدف گرفته بود، با دقت به چهره اش نگاهی انداخت اما او را به خاطر نیاورد. ــ کی هستی؟برا چی دنبال این ماشینید؟ نفر دومی آرام دستش را به سمت اسلحه اش برد که با شلیک کمیل جلوی پایش دستپاچه اسلحه بر روی زمین افتاد. عصبی غرید: ــ با پا بفرستش اینور وقتی از غیر مسلح بودن آن ها مطمئن شد،دوباره سوالش را پرسید،اما یکی از ان دو بدون توجه به سوال کمیل وتیر شلیک شده دوباره پرسید: ـ مگه تو نمردی؟من خودم بهت شلیک کردمـ کمیل پوزخندی زد! ــ پس تو بودی که شلیک کردی؟تیمور شمارو فرستاد؟ تا میخواستن لب باز کنند،ماشین های یگان وارد کوچه شدند. آن دو که میدانستند دیگر امیدی برای فرار نیست،دست هایشان را روی سر گذاشتند و بر زمین زانو زدند. دو نفر از نیروه های یگان به سمتشان آمدند و آن ها را به سمت ماشین بردند،تا آخرین لحظه نگاه شوکه ی آن مرد بر روی کمیل بود. یاسر به سمتش آمد و با لبخند خسته از گفت: ــ تیمور دستگیر شد کمیل ناباور گفت: ــ چی ؟ ــ تیمور دستگیر شد،همین یک ساعت پیش ... 🌸 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2