eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29.2هزار عکس
23.7هزار ویدیو
690 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
5.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬حسین حقیقی این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نام رمان: براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
رفتن خاستگاری حلیمه و ازدواج کردن...پدرت محمد قلب درد شدید داشت اما بیشتر یک سال زنده موند....من منتظر مرگ اش بودم تا به حلیمه برسم....اما زمان برام گذشت وفقط به حلیمه فکر میکردم....تااینکه ب خودم اومدم دیدم عمو شدم!ی دختر ناز و خوشگل و سفید ک چشمهای ابی شو مدیون عشق قدیمی منه...برای اولین بار ک تو رو در اغوش گرفتم دیگه فهمیدم ک باید همیشه حلیمه رو فراموش کنم و برم و رفتم.... کنکور دادم و مشغول درس خوندن شدم....بعد تموم شدن درسم و استخدامم...خبر مرگ برادرموشنیدم ک تصادف کرد وفوت کرد...خیلی ناراحت شدم...بعد مراسم خاک سپاری پدرم افتاد و غش کرد....حالش خیلی بد شد....رو ب مرگ بود ک گفت تو حتما باید با حلیمه ازدواج کنی...وگرنه مدیونی و ازت نمیگذرم و اینا....و باید از حانیه کوچولو مث دخترت نگهداری کنی تنها یادگار محمد،حانیه کوچولومونوخوشبخت و خوشحال کنار مادرش بزرگ و سرحال نگه دار..... تو باید ....... دستم تو دستای پدرم بود که از دنیا رفت...حلیمه هم شاهد حرف های پدرم بود...بعد از سال تنها برادرم محمد....با حلیمه ازدواج کردم و برای اینکه با این اسم خاطره های سخت و تلخ داشتیم تصمیم گرفتیم اسمشو عوض کنیم بزاریم اکرم... الانم تو دخترعزیزم 21سالته...و از اون جریانات سالها ست ک میگذره....من وارد زندگی تون شدم چون پدربزرگت خاست....منو ببخش دختر م.... بلند شد و رفت ب طرف در خونه وگفت:میتونی رو من حساب بکنی... نمیزارم بیشتر ازین اوضاع پیش بره...من دیگه حرفی نمیزنم....با عشقت پیر شی دخترم.... و رفت حانیه سرشو میزاره رو سر مادرش و میگه:حلیمه بیشتر بهت میاد مادر..... مادرحانیه اشکشو پاک میکنه و میگه:حالا دیگه من اکرمم ن حلیمه... حانیه: چطور تونستی وقتی مهر یکی دیگه تو دلت بود به بابایی من بله بگی؟ مادر حانیه:بابام مجبورم کرد........خیلی سخت بود...تو تمام مراحل زندگیم با پدرت یاد اقارضا بودم.... حانیه تو دلش گفت:وای بر من و رفت بالاتو اتاقش گوشیشو برداشت و ب عشقش پیام داد:چرا بغضت تو گلوم داره خفه م میکنه؟ چرا اون چشای لعنتی ات از خاطرم نمیاد بیرون؟ چرا هر چی بازبون پست میزنم بیشتر تو دلم جا باز میکنی؟ چرا تو منو با ازدواج با معین به تردید میندازی؟ طرف:هعی حانیه خانم....اینا عواقب عشق اوله...عشق اولو هیچ وقت نمیتونی فراموشش کنی...تو حتی اگه با معین هم ازدواج کنی با بچه تو بغلت حتی تو یاد منی...این رسمشه... حانیه:حالا نگو ک عاشقم نیستی!!! طرف:بیشتر قبل حانیه:پس چرا برام نمی جنگی؟ طرف:دوسال پیش رهات کردم....اما هنوز ب یادتم اما برا چی بجنگم؟ برای کی؟ک چی بشه؟ حانیه:هه دیونه!برای خودم برای خودت برای عشقمون.... طرف:تو انگار الان موقعیتت رو نمیدونی...تو الان محرم ی مردی....زن کسی هستی....نباید با من اینطور حرف بزنی... حانیه:تو راست میگی!نا پدریم رضایت داده کارای عروسیمو بکنم....معین برگرده از مسافرت شروع میکنیم..... طرف:نامرد نرو....نکن این کارارو...من دوست دارم لعنتی بی همه چیز حانیه:دیگه دیره...برای پشیمونی...برای جنگیدن....برای بودن....برای نبودن...برای دوست داشتن.... ~این پیامو فرستاد و صورتش رو گذاشت رو متکا و زار زد...... سعی کرد گریه شو بخوره و خودشو کنترل کنه چون معین زنگ زده بود حانیه:بله معین: سلام عشقم خوبی خانم حانیه:م.....عینم.... و زد زیر گریه........ معین: گریه نکن دیگه...تاب ندارم جون معین...دلم میلرزه با صدای گریه ت....خواهش میکنم بس کن....میخوام بلیط کانادا بگیرم با هم بریم ازدواج کنیم و از اینجا دور شیم...میای دیگه حانیه: دیگه لازم نیست.... معین:منظور ت چیه حانیم حانیه: چون امشب رضایت رو از ناپدریم گرفتم... معین خندیدوگفت: جون معین؟ اینکه گریه نداره.... خودم همه چی رو درست میکنم بزار برگردم....با هم میریم شمال ی اب و هوایی عوض کنیم.... و بعد ی تالار بزرگ میگیرم لب دریا جشن عروسیمون و عقدمون....باشه؟قول میدی دیگع بس کنی؟ چکار کنم بس کنی؟پاهلم داره سست میشه...میخای بی معین شی؟ حانیه باشه ای گفت و بی حرف دیگه ای قطع کرد.... و باز گریه کرد اونقدر ک خوابش برد https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
غافل از اینکه براش پیام اومده بود: دیوونه کی مث من قدر تورو اخه میدونه تو میخای ازم ببری چون این اسونه؟ اما بری هر جایی بی من زندونه پیام بعدی: میخای بری با تموم حرفات حالا برو اگه تمومه حرفات میخای بری برو خدا به همرات اما میمونه دردات.......شب بخیر صبح شد واغاز ی روز تکراری و خسته کننده برای حانیه....پیامارو میخونه و جواب میفرسته که:نمیدونستم اینقدبی من تغییر میکنی و شاعر میشی جناب... جواب گرفت:من برای تووبخاطرتوهمه چی میشم و شدم ادم عاقلی بودم دیونه شدم فارغ بودم عاشق شدم بیدار بودم به خواب رفتم دو چشم بینا داشتم کور شدم دو تا گوش داشتم کر شدم کلا زندگیمو بهم ریختی...با این کارات خودتو مدیون من وخودتو خانواده ت و اون نامزد بیچارع ت کردی! چجوری میخایی جواب بدی؟ پاسخ این همه لحظات از دست رفته مونو...از اولش اشتباه کردی...لطفا از خر شیطون بیا پایین....برگرد پیش من.... حانیه: بهت گفتم دیگه دیره...برا همه چی... بزار عذاب بکشیم بی هم...ما قسمت هم نیستیم....انگار نه من لیاقت تو رو دارم نه تو لیاقت من....رابطه دو سویه س!بی لیاقتی....من نرفتم ک بخام برگردم...یادت نیس دو سال پیش؟ گفتیم تا پایانش همو یواشکی دوست خاهیم داشت....ولی بعدش برمیگردیم پیش هم...فقط بزار این کابوس تموم شه...این کابوس برا هر دو مون خوبه برای تو برای موقعیت و ایندع ت...فرصتی ک بتونی ب چیزی ک از بچگی ارزوشو داشتی برسی....یادت ک نرفته!من بخاطر تو این کارو کردم... طرف:دکمه غلط کردم من بی تو هیچ چی نمیخوام رو نداری؟ حانیه: نه...دیگه بس کن...من حرفاتونوفهمیدم....ازتون توقع نداشتم که در نبود من ی چیز بگید در بود من ی چیز دیگه طرف:پس فهمیدی؟فاتحه شم بخون حانیه:من میمیرم از عذاب وجدان طرف:منم میام پیشت....لاقل اونجا بهم میرسیم.... حانیه: دنیا دار مکافاته...تو توی دار این مکافات بمون...من باید برم پیش خدام... اما تو بمون اینجا کار داری.... طرف: هیچ کاری جز تو ندارم حانیه:پس میمیرم تا بمیری طرف:نمیر! باهم زندگی میکنیم....بعد این کابوس...قول بهت دادم ک خوشبخت ات میکنم... حانیه: شرمنده یکی دیگه این قولو بهم داده طرف:نگو ک دوسش داری حانیه:ن ندارم ولی بدجور و وابسته ش شدم شیفته محبت اش شدم....محبتی ک تو هر گز بلد نیستی حالا برو شرت رو کم کن میخام برم دانشگاه ام کار دارم..... طرف:دنیا را دیدم.....بی هیچ تور جهان گردی....میدانی چگونه؟ با چشم هایت!!! عشق من طلوع دوباره ی خورشید بر تو شگون بار باد..... https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
(رویا) خدایا مرسی ازت ینی ها از امروز به بعد هر روزم میشه بهترین روزم چون پدرامم دیگه کنارمه اولش ک اومدن خواستگاری بامادرش امیر هم اومد و برا مامانم اینا توضیح داد ک ما همو واقعا به چشم خاهر برادر میبینیم نه به چشم یه عشق و شریک زندگی مامانم اینام هم خوشبختی منو میخاستن ک میگفتن برو زن امیر بشو چون جدی داداش امیرم خیلی خوبه....و با هرکی ازدواج کنه خوشبختی ش تضمین هست....اومدیم آزمایش خون بدیم با پدی... بعله خودم میدونم آزمایش شاشه...حالا جلو شماها ک نمیتونم بگم شاش ک حالا بعدا میخونید میدید بقیه م بخونن میگین ما ناراحت شدیم مثلا.....خاک تو اون سرتون بکنن..... جدیدا هم مد شده عروس هم میاد خون از دستش میکشن بیرون😑 اوا خاک ب سرتون کنن چی گفتم گفتم عروس😜 وایی منو ببخشید من خیلی یهو دیونه میشم حرف نا جور میزنم خو دست خودم نیستش!!! از اثار رسیدن ب یاره😊 بزارید روز خاستگاریم رو براتون بگم..... نه...میزارم جناب راوی بگه... جناب راوی بفرمایید (راوی) شب شده خانواده رویا راضی ب ازدواج رویا و پدرام شدن البته این هم ناگفته نماند ک امیر رفته و برای مادرش گفته اینا چقد همو میخان و اینا و اینکه من اونو دوست ندارم و جای خواهرمه و لطفا این کارو برای رویا انجام بده...مادر امیر هم زنگ میزنه خواهرش ینی مادر رویا و میگه اشکال نداره...خوشبختی رویا مهم تر از قول و قرار ماست برای ازدواج بچه هامون باهم....و مادر رویا هم قبول میکنه...و مادر امیر یجاخلوت امیرو گیر میاره و بهش میگه: پسرم قربون اون چشمای یشمی ات بشه مادر ک به خودم رفتی....قربون قد و بالات برم ک به داداشام رفتی...قربون صورت خوشگلت برم ک اینم بازم ب خودم رفتی...قربون مظلومیتت بشم ک به پدرت رفتی...میدونی دیگه چند سالته عزیز مادر؟ من23سال پسر با خون جگری بزرگ کردم ک بعدش بیام خوشبختی و بچه هاشو ببینم.....یه دختر خوب برات دیدم ماه!!! قرص قمره....از انگشتاش هی هنر میریزه.... دل داره اندازه دل ی فیل.... اما دلش نازکه مث گنجیشک... با معرفته عین سگ... چشم داره عین اهو... قیافه ش مث طاووساس ..... امیر ک خندش گرفته بود گفت:حالا اسم این جونور خانم چیه😂 مادرش زد تو کتفش و گفت:با عروس اینده من درست صحبت کنا امیر:خخخ منکه صحبت نکردم اسمشونو پرسیدم مادر امیر: آهو امیر زد زیر خنده😂و گفت: مادر هنوز موقع ازدواج من نشده....هنوز کارای زیادی دارم ک ناتموم موندن... مادر امیر:پسر از وقتی ک دهنشو باز کرد و اقون گفت باید زد تو دهنش و فرستادش سرکار و بعدش ی دختر خوب رو ب عقدش درآورد وفرستادشون خونه بخت با ی تیب پا......حالا دم در اوردی؟ جاداره بیام ب یاد بچگی هات با ملاقه و جاروو کفش رو فرشی بابات سیاه و کبودت کنم....یا امروز میای بریم خاستگاری این دختره یا نفرینت میکنم .... امیر:ببخشید جناب راوی....میشه برین همون قضیه خواستگاری رویا و پدرام روتعریف کنید کار داره به جای باریک کشونده میشه... مادر امیر:اتفاقا باید جناب راوی باشن وبین ما قضاوت کنن امیر:قضاوت چی مادر من...من الان نمیخوام ازدواج کنم....هر وقت وقتش شد بهتون میگم...دوست دارم خودم آینده مو انتخاب کنم...منو ببخشین مادر و رفت از خونه بیرون.... از این بحث پر از غم و خنده امیرومادرش بیاییم بیرون و بریم سراغ خواستگاری رویا وپدارم.... شب خواستگاریِ.. رویا تو اتاقشه وحاضر شده عکس باباش رو بغل گرفته و باهاش دردو دل میکنه:بابا جونم....امشب شب سرنوشتمه...قرارع ب کسی ک همیشه دوسش داشتم برسم...قراره بیاد تو این اتاق باهم درمورد خودمون و اینده مون حرف بزنیم...قرارع عشقم بیاد اینجا تو این خونه.....باباجونم کجایی بیایی دل داریم بدی و بگی ک استرس نداشته باشم؟کجایی بیایی بگی ک سنگین رنگین رفتار کنم...کجایی بهم بگی بابا جون رویا پیشاپیش مبارک ات باشه بابا جان! رویا در حس و حال خودش بود با قاب عکس و یاد و خاطره پدر م مرحومش که با صدای مادرش ک گفت:رویا شاهزاده ت اومد ،به خودش اومد... مامان رویا و خاهر و برادر کوچیکتر رویا رفتن استقبال و ب رویا دستور داده شده بود که بمونه تو اتاقش و هر وقت علامت داده شد بیاد وخودی نشون بده.... خاهر رویا سینی چایی میاره و پخش میکنه... رویا تو دلش میگه:خاک ب سرم کنن انگار اومدن خاستگاری مونا https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
پدرام تو دلش: ینی ها مرد شور بماله مثلا اومدم خواستگاری رویا ها...خدا منو نجاتم بده...حالا چونه مادرم گرم شده داره از خاطرات خارجش حرف میزنه.....ای بابا... دیگه حوصله م سر رفت باید کاری کنم...رویا هم ک نیست این منو داغونتر میکنه... ~اخر پدرام طاقت نمیاره و میگه:خب بریم سر اصل مطلب...منو رویا خانم بریم حرفامونو بزنیم...رویا خانوم اون سینی چایی رو وردار بیار مامان رویا زد رو پیشونی اش و مامان پدرام گفت: پسرم پدرام جان اولابریم سر اصل مطلب رو باید پدر داماد بگه دوما تازه چایی تعارف شده ثالثا اینکه رویا خانوم بره سینی چایی رو بیاره رو باید پدر عروس بگه... چرا قاطی کردی پسرم خانم صالحی لطفا این پسر منو ببخشید از بس دختر شمارو دوست داره اصلا هول کرده گویی عقلش رو از دست داده این بشر شما ببخشید پدرام تو دلش:مادر مدینه گفتی کردی کبابم😑 مادر رویا:اختیار دارید مطمئن باشید دل به دل لوله کشیه ~خاهر و برادر رویا زدن زیر خنده مادر رویا:وا چیه😑 خاهر رویا: از بس ما گفتیم لوله کشی مامانمون هم همینو میگه خخخخ مادر رویا:ساکت بچه... بلند شو برو عه ببخشید خانم معصومی....اصلا حق با شماست...درست میگید...این بچها بهتر هس برن حرفاشون رو بزنن.... رویا میاد پایین و سلام علیک میکنه و با پدرام میرن بالا تو اتاق .... بزارید تیپ شون هم بهتون بگم.... رویا یه مانتو بلند یاسی سفید با شال و شلوار سفید و آرایش ست اش زده بود پدرام هم کت و شلوار طوسی مارکی ک تازه از مالزی وارد کرده بودن رو پوشیده بود رویا نشست روی صندلی و پدرام روی تخت رویا پدرام کلا ادم خجالتی ای بودوکلا زیاد حرف نمیزد...سرشو انداخته بود پایین و سکوت کرده بود...رویا هم منتظر بود پدرام به حرفی بزنه...اما هر چی منتظر موند حرفی وکلامی از سوی پدرام نشنید... رویا دید اینطور فایده نداره😑برای اینکه پدرام رو مجبور کنه به حرف بیاد یه کاری کرد☺ گوشیش رو برداشت و هنزفری شو گذاشت توی گوشش و اهنگ پلی زد و رفت با گوشی اش بازی کرد پدرام ک حسابی حرصش گرفته بود فهمید ک سکوتش طولانی شده و گفت:رویا....رویا خانم....اهم رویا: بله جانم چیزی گفتی؟ پدرام:ببخشید سکوتم طولانی شد داشتم حرفا مو توی ذهنم دسته بندی میکردم... رویا ک نقشه اش جواب داده بود لبخندی عمیق زد و گ گوشی و هنزفری شو کنار گذاشت و گرم صحبت با پدرام شد خلاصه حرفاشونم این بود که مثلا اره مثلا حالا ما قبلا حرفامونو زدیم واینا و تو منو میشناسی من اِلَم و من بِلَم و خلاصه این چرتا و از اونجایی ک دوره اخر زمون شده دختر پسر حرفاشونو قبلا زدن و باهم اشنا هم شدن😑و الان خانواده هارو باهم آشنا میکنن😏 بزارید از حرفای پدرام و رویا بگذریم از اتاق رویامیاییم بیرون...میریم سالن پذیرایی...خاهروبرادررویارفتن تو حیاط دارن بازی میکنن و مادر رویا و مادر پدرام هم دارن دردو دل میکند... مادر رویا: جونم براتون بگه خانم عزیز که من تک دختر خانواده بودم خدا بعد از شش تا پسر منو به خانواده ام داده بود برعکس عمو هام پدرم دختر خیلی دوست داشت ما تو روستا مون نزدیک کرج زندگی میکردیم....همه چی داشتم ارامش محبت پدرو مادر کلا و خلاصه هر چی همه چی.... دختر 15 ساله ای بودم...ک روزی رفتم برای اینکه کوزه رو پر اب کنم و برم غذا مو بپزم که انگار یکی ک بعدا معلوم شد پسر کدخدا بوده اومده لب چشمه نشسته و زل زده ب چشمه...متوجه من شد اما کاری نکرد فقط مات نگاهم میکرد ک انگار تابه حال دختر ندیده...سرمو انداختم پایین و کوزه مو پر کردم و به سمت خونه مون راه افتادم انگار داستان عشق من و شوهر خدا بیامرزم خیلی تکراریه...اما بازم قشنگه...وقتی خانواده ها با ازدواجمون مخالفت کردن ما هم فرار کردیم ی جورایی..ن اینکه حالا واقعا فرار ها ن فرار ن.....بابام و کدخداوپسرش و خودم رفتیم تهران توی محضر خونه عقد کردیم و تا خاستیم برگردیم...کد خدا گفت بهمون اگه پاتون ب روستا باز بشه خودم میفرستمتون اون دنیا...اینجا الان شما خودتونید و خودتون ن دیگه خانواده ای دارید ن پولی ن روستایی ن هیچ چیز دیگه ای فکرشو بکنید بعد از عقد باید بهمون طلا و پول میدادن....اما مارو طرد کردن پدر من ک خیلی منو دوست داشت نمیدونست کدخدا قراره این کارو بکنه به خاطر همین تدبیری اندیشه نکرده بودولی یواشکی بهمون پولی ک تو جیبش بود رو دادوکنار اون اصرار کرد وگفت ک اینا عاشق و دل باخته همن گناه دارن ب جون همین دخترم قسم میخورم دخترم دختر بدی نیست این کارو با خودشون نکنیدروز اول زندگیشونه.تنها تواین شهر بزرگ رهاشون نکنید.گناه نکردن ک میگذره همه ایناکدخداعصبی گفت: این شازده پسرمن ازسفره عقدبادختر ده بالایی فرار کرده وقبلش فریادزده ک عاشق یکی دیگه س و دویده و ب خونه شماپناه آورده شانس اورده ک نکشتمش ابرومنو تو دو تا ده برده! https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام ، ببخشید پشت خط هستند با شما کار مهمی دارند لطفاً گوشی را بردارید📞 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
4_6032991001340021793.mp3
3.32M
خدا هر گناهی باشه به می‌بخشه....💔 🎧 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─