eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29.2هزار عکس
23.7هزار ویدیو
688 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحبت‌های معنادار مهران رجبی در هیئت فدائیان حسین علیه‌السلام با حضور کربلایی‌سیدرضا نریمانی پنج‌شنبه ٢۶ آبان ماه ١۴٠١ ما بچه حزب اللهی هستیم ، خیلی توهین میشنویم میگن کدوم سوراخ موش هستی ،من چند سال دیگه بیشتر زنده نیستم ، من باید جواب چشم های شهید سلیمانی رو بدم ، باید جواب چشمهای مشاالله لطفی که در بستان کنارم شهید شد رو بدم ... جواب اینا رو کی باید بده ؟ عزت رو خدا میده ... عزت رو فالوور نمیده ، منوتو نمیده ما حق ناامیدی نداریم https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 🇮🇷این عمار🇮🇷 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
24.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۱۹قرآن کریم استاد معتز آقایی حدود۳۰دقیقه دور سی و سوم جهت سلامتی سلامتی و ظهور امام زمان عج و سلامتی امام خامنه ای مدظله العالی ورفع مشکلات مسلمین و آزادی قدس و برای پدرو مادر آرتین عزیز و تمامی شهدای شاهچراغ و شهدای این فتنه https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬حسین حقیقی این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
نام رمان: براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
با حانی ازش خدافظی کردیم با دیدن علی یاد کتاب دختر شینا افتادم و برداشتم با حانی رفتم سمت همون جایی ک فاطمه حالت کتابخونه درست کرده بود هنوز ی ساعت ب شروع کلاس مونده بود! رفتم با فاطمه سلام و علیک کردم و بابت معرفی کتاب ازش تشکر کردم چشماش سرخ بود منم تصمیم گرفتم بینم قضیه چیه تو اون دور و ور کسی نبود فقط من و فاطمه و حانی من:گریه کردی؟ فاطمه:تو هم ک گریه کردی! ~راست میگفت😔چشمام همه چی رو لو میده! من:من عشقی رو از دست دادم بخاطر همین...اما تو چی؟حتمابازبه حجابت گیر دادن یا بهت گفتن کلاغ سیاه درسته؟ فاطمه:هی ارزو خانم فکر نکن فقط این شمایی ک عاشق شدی!این اشک هایی ک من میریزم واسه دلتنگی و بدبختی مه! تازه هیچ وقت فراموش نکن ک مذهبی ها عاشق ترن! من:دوست دارم بشنوم! شما ک حلقه تو دستته!با عشقت نامزد نکردی مگه؟اون کسی ک دوسش داشتی و یا داری کی هستش؟ فاطمه:مگه میشه ادم ی پسر عمویی داشته باشه ب نام هادی اما عاشقش نشه! ما هم بازی بچگی بودیم! وقتی 16سالم بود زنگ زدن و قرارخاستگاری رو گذاشتن...من از تعجب شاخ درآوردم!!!با خودم میگفتم:هادییییییی فکر میکردم با اون دختر خاله هایی ک داره اصلا نگاه ب من هم نمیکنه!فکر نمی کردم ک منو دوست داشته باشه! پشت تلفن زن عموم ب مادرم گفته بود ک هادی خاطر فاطمه رو میخاد! خیلی خلاصه میگم اونا اومدن و نشستن و ما رفتیم تو اتاق تا حرف بزنیم هر دو سکوت کرده بودیم من از شدت خنده داشتم میترکیدم و سرخ شده بودم هادی فکر کردش ک من خجالت میکشم هیچ وقت یادم نمیره بهم گفت: فاطمه خانم ازمن خجالت نکش من همون پسر عموتم همون همبازی بچگی هات.... بزور خنده مو خوردم گفتم:خجالت چیع اخه بعد زدم زیر خنده و هادی هم خندید خلاصه میگم باز اونشب بله رو دادیم و یه صیغه هم شدیم قرار شد ک ب بقیه فامیل هم خبر یدیم ک بیان برای تعیین مهر و این حرفا ما اون زمان تهران نمیشستیم قم میشستیم اونشب تا صبح خابم نبرد و تا خود صبح خداروشکر کردم ک منو ب عشقم رسونده فردا ماماناهماهنگ کردن و رفتیم حرم روی نیکمت حرم داشتیم حرف میزدیم مامان هامون هم کمی با فاصله از ما نشسته بودن ک یهو پسر خالم علی اومد و ما رو دید ما هم هنوز ب کسی نگفته بودیم این جریانات و اینا و خلاصه بگم علی خیلی ناراحت شد و رگ غیرتش باد کرد و یقه هادی گرفت و گفت:ببین اقا خوشتیپه اینجا حرمت داره اینجا ی جای خیلی مقدسیه اینجا قرارنیس بیایی با ناموس ما خوش و بش راه بندازی!بی حیا!بی ناموس! و یکی محکم زد تو دل هادی من رفتم جلو گفتم:چته چیه رم کردی!افسار پاره میکنی!درست صحبت کن علی با شوهر من! علی:هان چی شوهرت! من:اره بله شوهرم شک داری؟ رفتم مامانمو خبر کردم و توضیح داد و اومدن خاستگاری و محرم شدن و این حرفا علی خیلی خجالت کشید از هادی و مادرش عذر خاهی کرد و سرش انداخت پایین و رفت.... اگه می دونستم اونروز اخرین روزیه ک نفس میکشه اونطور باهاش حرف نمیزدم! علی داستان من قلب درد شدید داشت خبر ازدواج من شوکه عجیب و سنگینی بش بود...از توی دوربین مخفی مغازه ای دیدیم ک علی رفت تو ی کوچه ای دستش رو قلبش بود و نشست روی پله ای و همونجا تموم کرد! اخرش فهمیدیم ک مشکل قلبی بدی داشته و آخرش هم با همین دردو همین شوک فوت کرده😔وقتی خبر مرگش رو برامون اوردن فقط میخاستم ی لحظه بمیرم اون لحظه نمیدونستم ک علی بخاطر چی فوت کرده! تو مراسم خاکسپاری گریه میکردم علی مث داداشم بود داداش هرگز نداشتم هرگز علی رو جز داداش چیز دیگه ای ندیدم ولی اون دیده بود حالا اینو از کجا بنظرتون فهمیده بودم؟از توی نامه ای ک علی برام نوشته بود تو ی نامه ای ک پشتش نوشته بود فقط فاطمه بخونه وقتی فوت کرد خانواده اش داشتن وسایل هاشو جمع میکردن اینم پیدا کردن و دادن من بخونم خاله م با اه و ناله بهم داد و گفت:ازدواجت با هادی مبارک باشه فاطمه جان اما خودم و پسرم خیلی دوست داشتیم ک تو عروسمون بشی ک اینم قسمت نشد نامه رو خوندم و فقط زار میزدم تو مراسم ختم روز سومش اینقدر گریه کردم حالم بد شد ی چن روز رفتم بیمارستان هادی هم چون میدونست ک علی برام مث داداشم هس چیزی نمیگفت و حساس نشد و ولی خیلی نگران اوضاع و احوالم بود خانواده ش هم همینطورولی احساس کردم پدرش کمی سرد شده گذشت و گذشت تا بعد چهلم علی من تو خونمون بودم ک دیدم صدای زنگ میاد رفتم در رو باز کردم و دیدم هادی بود چادرمو سر کردم رفتم دم در هادی اومد تو من رو دید و زد زیر گریه دفعه اول تو زندگیم بود ک گریه هادی رو میدیدم خیلی تعجب کردم و هادی گفت ک انگار ی نفر اومده زیر اب تو زده و ب بابام گفته ک فاطمه عاشق علی بوده ک اینطور حالا فوت کرده داره براش عزا داری میکنه و پسر تو هم برای فراموش کردن علی میخواسته چون علی فاطمه رو نمیخاسته انگار اب جوش روی سرم خالی کردن https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂