#معجزه
#قسمت_شصتم
کمی بعد از سرجایش بلند شد، رختخوابش را پهن کرد وگفت :
_ ننه رختخواب تورو هم توی اون اتاق پهن کردم. برو بگیر بخواب که نمازت قضانشه.
به اتاق رفتم ودررختخوابم دراز کشیدم. خوابم نمی برد.غم اسراری که آن شب شنیده بودم سینه ام رامی فشرد. جسمم سنگین بود.نمیدانستم ازفردا چگونه باذهنی که لبریز از رازهای قدیمی گذشته شده زندگی کنم و البته چیزی هم بروز ندهم. چشمانم رابستم اما مغزم بیدار بود. هنوز صدای جیرجیرک ها رامی شنیدم. سعی کردم کودکی ام را به یاد بیاورم. تمام محبت هاوخوبی های آقابزرگ از جلوی چشمانم عبور می کرد. هنوز طعم بستنی هایش رازیر دندانم حس می کردم. هنوزباورنمی کردم که او پدربزرگ من نباشد. نمی توانستم خودِ جدیدم را با خودِ قدیمی ام تطبیق بدهم. در بی مکانی دنیا گمشده بودم. احساس می کردم مغزم بزرگ و کوچک می شود. چشمانم رابازکردم و وسط رختخوابم نشستم. چشمم به قرآن قدیمی روی چهارپایه ی گوشه ی اتاق افتاد.چراغ راروشن کردم و برای آرامش خودم سوره ای خواندم و ثوابش راهدیه کردم به روح ابراهیم خان و آسیه و محمدجواد و هدایت.
صبح زودبدون اینکه صبحانه بخورم ازننه رباب خداحافظی کردم و سر خاک آقابزرگ رفتم. اما زبانم به حرف زدن نمی چرخید. فقط فاتحه ای خواندم و سپس راهی شهرشدم. درتاکسی نشسته بودم که فرزانه زنگ زدوگفت:
_ سلام.کجایی؟ دیروزهرچقدرزنگ زدم خونت جواب ندادی. موبایلتم همش دردسترس نبود.
گفتم:
_ سلام. من اومدم شهرخودمون. دیروزتوی روستا بودم سخت آنتن می داد.کاری داشتی؟
_ آره. یه امانتی پیش من داری میخواستم برات بیارم.
_ امانتی؟ چی هست؟
_ دیگه حالا که نیستی ولش کن.
_ شاید امروز یافردابرگردم.
_ باشه پس اگه زودبرمیگردی نگهش میدارم وقتی اومدی بهت میدم.تلفن را قطع کردم. وقتی به خانه رسیدم وسایلم راجمع کردم تابه دانشگاه برگردم. به ملیحه زنگ زدم و رفتنم رااطلاع دادم. هر چقدراصرار کرد چند روز دیگر هم صبرکنم تا باهم برگردیم قبول نکردم.ساکم رابستم و راهی ترمینال شدم. درتمام طول مسیر سعی میکردم خودم رابه پذیرش حقایقی که شنیده بودم مجبور کنم. مدام اسمم راکنار فامیلی جدیدم میگذاشتم و تکرارش می کردم. "مروارید کلافچی... کلافچی... " اما نه، به دلم نمی نشست.این نام خانوادگی به اسمم نمی آمد.هرچند اینکه پدربزرگم یک مبارزانقلابی بوده که جانش راهم در این راه از دست داده باعث غرور و افتخار بود، اما من هنوز دلم میخواست آقابزرگ پدربزرگ واقعیم باشد.نمی توانستم قبول کنم که خون اودر رگهای من جاری نیست. پذیرفتن این حقایق سخت بود اما چاره ای نداشتم جزآنکه همه چیز را قبول کنم و با شنیده ها کناربیایم.به خانه رسیدم. برق رفته بود.کلید انداختم و دررا باز کردم. احساس می کردم وسایل خانه جابجا شده. چراغ قوه ای که همیشه کنار در آویزان بود را برداشتم و روشن کردم. خشکم زد. تمام خانه بهم ریخته بود. همه ی کشوها و کمدها خالی شده بود و وسایل داخلشان وسط سالن بود. کمی ترسیدم. فورا با پلیس تماس گرفتم و گزارش دزدی دادم. جرات نداشتم وارد اتاق ها بشوم، نگران بودم هنوز کسی در اتاق ها باشد. در خانه را باز گذاشتم و بیرون در منتظر ماندم. دقایقی بعد پلیس ها رسیدند، وارد خانه شدند و من هم پشت سرشان رفتم. وقتی مطمئن شدند کسی در خانه نیست از من خواستند نگاه کنم که چیزی از وسایل خانه کم شده یا نه. با یک حساب سرانگشتی همه چیز سرجایش بود، حتی همان مقدار ناچیزی از پول و طلایی که در خانه داشتم داخل کیف طلاها بود. هیچ چیزی دزدیده نشده بود. وقتی از من سوال کردند به کسی شک دارم یا نه، ذهنم به سمت سینا رفت اما احساس کردم با تمام جنونش از او بعید است دست به چنین کاری زده باشد. جواب منفی دادم و آنها هم از من خواستند اگر دوباره مورد مشکوکی دیدم فورا خبر بدهم. پلیس ها رفتند، چادرم را برداشتم و نگاهی به وسایل بهم ریخته ی وسط سالن انداختم. نمیفهمیدم انگیزه ی دزدی که فقط خانه را بهم ریخته و هیچ چیز هم نبرده چه بوده. دست به کمر ایستاده بودم و فکر میکردم چطور باید تمام این خرابی ها را آباد کنم که فرزانه زنگ زد. پرسید کی بر میگردم تا امانتی ام را بیاورد. من هم گفتم به خانه برگشته ام و قرار شد همان شب بیاید دم در و امانتی ام را بدهد. مشغول جمع کردن وسایل شدم. لباسها را گوشه ای انبار کردم تا اول بشویم و بعد در کمد بگذارم. سی دی ها را جمع کردم و زیر میز تلویزیون چیدم. کتاب ها را یکی یکی برداشتم ودر قفسه های اتاق گذاشتم. سراغ کیف طلاهارفتم تادوباره مطمئن شوم که چیزی کم نشده، یکی یکی طلاهایم رابیرون آوردم و شمردم.
" دو جفت گوشواره، انگشترنگین دار، انگشتری که خاله مولودبهم هدیه داد، سه تا النگوهایی که بابابرای تولدم خرید، پلاک طلام..."ناگهان موهای تنم سیخ شد.داشتم از ترس سکته می کردم...
نویسنده: #فائزه_ریاضی
کپی بدون ذکر نام نویسنده #شرعا #حرام است.
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
+ببخشید آقا! عاقبت به خیری هم ایستگاه داره؟
*ایستگاه آخر بعد میدون شهادت
+کرایه اش چنده؟
*نفری یه نیت، یه نیت ازته دل...
آن روزها دروازه #شهادت داشتیم ولی حالا معبری تنگ...
هنوز هم فرصت برای #شهید شدن هست فقط باید دل را صاف کرد.....
اگر آه تو ازجنس نیازاست، درباغ #شهادت باز بازاست...
#بیقرارشهادت
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
6.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چه خــوب ســـردار🌱
با نواے کاروان همراه شدید،
بار بستید،
و با قافله عازم کربلا شدید
هیچکدام از کاروانیان
به اندازهے شما به کربلا نزدیک نشد...
و هیچکدام
آنطور با عظمت
به دور ضریح مبارک امام حسیـــن
طواف داده نشد؛
گویا این جملات را
تنها براے شما نوشته بودند،
که با تمام وجود
آنها را حس کردید و باریدید....🌱
چه لطف و صفایی داشت،
سوے امام حسیــن رفتن شما...
خوش به حالتان ســـردار...
سلام ما را هم
به ارباب برسانید....
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
13.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽؛
🎥 ماجرای تکاندهنده نبش قبر حضرت رقیه سلاماللهعلیها
🏴۵ صفر، شهادت حضرت رقیه سلاماللهعلیها
⏳بدون توقف
#ڪلام_شهــید :
شرمندہ ام از این ڪه
یڪ جان بیشتـر ندارم
تا در راہ ولی عصــر (عج)
و نایب برحقش امام خامنه ای
فـــدا ڪنم . . .
.
.
#پاسـدار_مدافع_حـرم
#شهید_حمید_سیاهڪالی_مرادی
☘☘☘☘
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
13.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃کربلا
😔یادش بخیر
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
19.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#جزءخوانی
تحدیر (تند خوانی قرآن) جزء 7
قاری معتز آقایی
🍃حدود30 دقیقه باخدا
🍃💐🍃دور#هشتم قرآن کریم
هدیه به #امام_حسین_علیه_السلام
و۷۲تن یارصدیق ایشان (به یادپیاده روی#اربعین حسینی)
ومادرمان #حضرت_زهراسلام_الله_علیها
، حضرت #فاطمه_معصومه_سلام_الله
مادرمکرمه امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف حضرت #نرجس_خاتون_سلام_الله_علیها
✅جهت سرنگونی استکبارجهانی
✅ازبین رفتن صهیونیسم
✅ نجات قدس ازبحرتانهر
✅وظهورمنجی عالم بشریت
#محرم
#ماه_حسین
#ماه_پیروزی_حق_بر_باطل
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
mafahime_qoran_haj_abolgasem_7_179088.mp3
7.17M
📣درس های قرآنی از جزء 7 قرآن / استاد حاج ابوالقاسم
#من_ماسک_می_زنم
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
📽 علی فانی
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی_عظم_البلا
نماهنگ جدید ویژه دعای فرج الهی عظم البلا با صدای دل نشین علی فانی
#أللَّھُمَ_عجِلْ_لِوَلیِڪْ_ألْفَرَج
#انشاالله_کرونای_اسرائیل_را_شکست_میدهیم
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
35.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽🍃👌دعای عهد .......یادش بخیر هر وقت گوش میکردم گریه ام میگرفت سال 1390 ....1391...........
حالا...
منتشر شده در تاریخ ۱۳۹۵/۰۴/۰۱
#انشاالله_کرونای_اسرائیل_را_شکست_میدهیم
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─