eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29.3هزار عکس
23.8هزار ویدیو
699 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
[• 🗣 •] 🌐 حمید فرخ‌نژاد در گفت‌وگوی با سعودی‌اینترنشنال: ‏«شما ارتش ایرانید و باید از معرتضین حمایت می‌کردید (در پازل رجوی‌ و آلبانی نشین ها بازی میکردید) و نکردید، این ننگ تاریخی بر شما خواهد ماند» 📝 پ.ن: گویا فراموش کرده ای یا خود را به نادانی زده ای که بود که با فرماندهی در ، مزدوران وطن فروش رجوی را در هم کوبید! ✋ 🇮🇷 🔖 🔖 🖇 🖇 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 🇮🇷این عمار🇮🇷 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
📝🍃 🍃 •[ 🎤 ]• ┓ 🖌┏ ┛┗موضوع: منتظر واقعی، خود امام زمان است! 👤 📚 از کتاب اعتقادی-علمی | ج۱ 📖 ص ۵۸ ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔻 (عج) ماست؛ نه اینکه ما منتظر آن حضرت باشیم؛ چون همیشه آدمِ منتظر آدمِ است. فرض کنید دو نفر می‌خواهند به مجلسی بروند. یکی قبراق و آماده و لباس‌پوشیده است اما دیگری دنبال کفش یا کلاه می‌گردد. حالا واقعاً کدامشان منتظر و آماده‌اند؟! 🚩 🖇 🖇 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 🇮🇷این عمار🇮🇷 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
[• 🖼 •] 🔰 رهبر انقلاب اسلامی در دیدار خانواده‌های شهدای حادثه تروریستی حرم مطهر شاه‌چراغ: ▫️ ما در مسائل مربوط به حوادث و تاریخ انقلاب‌اسلامی و جنایت‌های دشمنان از نظر کار رسانه‌ای و تبلیغی، کوتاهی داریم به‌گونه‌ای که نسل جوان ما اطلاعات زیادی از حوادث گذشته از جمله جنایات منافقین ندارد. ▫️تبیین این واقعیت‌ها جزء وظایف فعالان بخش‌های هنری، تبلیغی و نگارشی و همه دستگاه‌های فرهنگی است. ✋ 🇮🇷 🚩 🖇 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 🇮🇷این عمار🇮🇷 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
7.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◉━━━━━────     ↻  ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ⇆ •[ 📱 •] 🔻جلادان بی‌گناه رسانه! 🔸رسانه‌ها می‌تونن گاهی جوری عقاید مردم رو عوض کنند که حتی جنایت‌ها رو هم توجیه کنن. 🔸این ویدیو درباره رسانه‌هاییه که مردم آمریکا رو با کشتن مردم بی‌گناه همراه و همدست با رهبرانشون کرده. ✋ 🇮🇷 🖇 🖇      https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 🇮🇷این عمار🇮🇷 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─            
نام رمان: براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
با خودم اونروز ادامه دادم:اصلا قبل تر از اون حتی چقد سر قضیه معین منو رنجوند و چقدر جلوی من وانمود کرد عاشق اونه! اینا رو همه میخوام سرش تلافی کنم و تنبیهش کنم قلبم:خو دلت میاد؟ اون بخاطر ما فداکاری کرد حالا میخوای تنبیهش کنی گناه داره دلسرد میشه من طاقت نمیارم من:این همه سال من ب خاطر اون زجر کشیدم حالا اون کمی زجر بکشه و فکر کنه من دوسش ندارم چیزیش نمیشه دل سرد نمیشه اگه ی عاشق واقعی باشه باریکلا منطق ذهنم.....فکر خوبی بود تنبیهش کنیم منطق ذهنم:نوکریم!ولی چجوری؟ من:مطمئنم حالا ک اومده ایران من بیشتر میبینمش اون هنوز پلیسه و با سرهنگ ارتباط نزدیک داره احتمالا بیشتر میبینمش و حرصش خواهم داد 😈 ک هم تلافی کنم و هم مطمئن بشم ک منو میخواد یا نه دوسم داره یا ن...... قلبم:وای باورم نمیشه بعد این همه مدت دلیل تپیدنم زنده شده و برگشته بعد از پنج سال صدامون کرد گفت امیر............ من:اره اون لحظه پشت ام بهش بود و صدام کرد تو اون لحظه ها توی دلم عروسی بپا بود ک حانیه ای ک عشقم بوده تو این پنج سال اونطور نبوده ک من فکرش رو میکردم وقتی صداشو شنیدم ک ی لحظه منو صدا کرد دلم قیلی ویلی رفت و لبخندی روی لبام ظاهر شد ولی باز امیر سنگی روم مسلط شد و خودمو سخت و سنگ تر از همیشه نشون دادم و چشمام رو خالی کردم از هر چی حسه و ب چشام نگاه کرد و من تا ته اعماق وجود ام سوختم... و خودمو نسبت بهش بی اعتنا کردم و وانمود کردم ک مهم نیست... خدایا شکرت ک برشگردوندی میشه اونو مال من بکنی میشه بهم بگه دوست دارم؟ میشه..................... ^با صدای در ب خودم اومدم ارزو بود مونده بودم ک الان چی دارم بگم با این حال بدم و اینکه چرا اینقد زود برگشتم نباید بگم کیو دیدم و چیشده هیچی نمیگم نه....... ~درو باز کردم و با چهره آرزو و یوسف رو ب رو شدم یوسف دستاشو طرفم دراز کرد و اصرار داشت بیاد تو آغوش من... منم دریغ نکردم و اونو در آغوش گرفتم و ب آرزو سلام کردم خیلی سعی کرد از زیر زبونم بکشه بیرون که چمه و چی شده ولی بهانه های الکی آوردم و هیچی نگفتم بعد از پنج سال سختی و دوری اونروز رو دوست داشتم... ^زل زدم تو چشماش و گفتم:زندگیم........مرسی که برگشتی https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فرداش توی اداره تصمیم گرفتم با کم محلی هام و آدمت حساب نکردنام حرصت بدم و تنبیهت کنم و مطمئن بشم آیا هنوز منو دوست داری یا نه برا خودم خیلی سخت بود که نگاهت نکنم و تنبیهت کنم و اونطور ک هستم نباشم ولی به قول خودت تونستم! متوجه حرص خوردن هات می شدم و لذت میبردم و تا اینکه اون آراد یالغوز پاش به دفتر کارمشترک مون باز شد اومده بود صندلی گذاشته بود کنارت نشسته بود و برات حرف میزد و وراجی میکرد و من بدجور غیرتی شده بودم تمام بدنم انگار داشت میسوخت از تب غیرت ام اما هیچ چیز نمیتونستم بگم تا اینکه دوستم سهراب زنگ زد منم شروع کردم باهاش حرف زدن انگار ک دارم با دوست دخترم یا نامزدم حرف میزنم و دوستم همش پشت خط میگفت امیر چته امیر خل شدی امیر دیونه شدی امیر قربونت برم چیه؟ امیر کادوم تو راهه چی؟ ^باهم خندیدیم و گفت : میخواستم با همین ناخن هام خفه ت کنم وقتی با تلفن اینطور حرف میزدی من:از حالت صورتت معلوم بود😂 حانیه:ای گودزیلای عوضی خب بقیه ش.... من:خب همین دیگه همش خودم رو سرد و سنگ نسبت بهت نشون دادم و ب اندازه کافی تنبیه شدی آره؟ ^حانیه چشم غره ای بهم رفت و باز خندیدیم من:توی مهمونی دیگه نتونستم کارا و کردار هات رو تحمل کنم آراد هم پاشو از گلیم اش دراز تر کرده بود و تو هم همش کرم میریختی تو جون من منم نمیتونستم نگاه های عصبی مو نسبت بهت کنترل کنم فهمیدم اگه همون امیر باشم ک توی ده روز اخیر بودم، تورو حتما از دست میدم بخاطر همین غیرت زندانی شده مو آزاد کردم و بهت چشم غره میرفتم و آخر ک آراد بهت پیشنهاد داد و من داغ کردم و اومدم جلو و طوری وانمود کردم که انگار ما نامزدیم بیچاره چقد ترسیده بود و رفت https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
^ از نیمکت بلند شدم و رو ب شهر داد زدم:ای مردم...من عاشق این دخترم.... خندید و گفت: دیوونه! نمیگی مردم خوابن با صدات بیدار میشن؟ ^به هم نگاه کردیم یه نیم ساعتی بی هیچ حرفی چشماش چ برقی میزنه بالاخره سکوت رو میشکنم و میگم:پاشو بریم دکتر حانیه:چرا؟ من:چون برق چشات منو زد دارم کور میشم😒 ^خندید وگفت :بی مزه من:حالا واقعا بلیط اصفهان داری میخوای بری؟ حانیه:اره دیگه امشب ساعت نه ^اخمی کردم و رومو اونور کردم و گفتم:باشه برو خوش باشی حانیه:عه دیونه قهر نکن دیگه گودزیلا جان معلومه ک نمیرم... پیشت میمونم اومدم ک بمونم دیگه اومدم تا دوباره از نو شروع کنیم یا نه ادامه همون عشق پاکمون همون عشقی که اونروز بعد از اینکه همو دیدیم تو جلسه معارفه سرهنگ و همکاران ب وجود اومد من:اره یادته چ دورانی بود چقد باهم اون دوران میرفتیم کافه طلا یواشکی حانیه:اره من چاخان میکردم میگفتم با دوستام میرم بیرون ولی میومدم میرفتیم کافه طلا حرف میزدیم😂 آخرش هم سرهنگ فهمید من:اره از اون ب بعد هر وقت رفتیم کافه طلا سرهنگ باهامون میومد😂 حانیه:اره خخخ سرهنگ تو رو خیلی دوست داشت و هنوزم داره همیشه میگفت موقع اش ک بشه خودم اسماتونو تو شناسنامه هم میارم منم سرخ میشدم😁 من:روز نامزدی ات با معین رو یادته؟ من:مگه میشه بد ترین روز عمرم رو یادم بره؟ یادمه ک من گریه میکردم اون روز بعد معین میگفت اینا اشک شوق رسیدن ب یاره غصه نخور دیگه غصه ها تموم شدن دیدی بالاخره مال خودم شدی حالا منم خنده م گرفته بود بیچاره نمیدونست من هیچ وقت دوسش نداشتم و همه بی قراری هام برا ی نفر دیگه س من:یادته چقد از هم دور شدیم تو دیگه شوهر دار شده بودی و من دیگه حانیه صدات نمیکردم بهت پیامهای عاشقانه نمیفرستادم دیگه تو چشمات نگاه نمیکردم حانیه:اره یادمه😔 من میخوام استعفا بدم من:چرا اینهمه زحمت کشیدی،قراره ترفیع بگیری بشی خانم سرگرد خانم! چرا استعفا؟ حانیه:این شغل و حرفه همه زندگی مو ازم گرفت بیست و شش سال پیش پدرمو و باعث شد پای موجودی ب نام سرهنگ توی زندگی منو مادرم باز بشه و هفت سال پیش تورو ازم گرفت و باعث شد ازت دور شم و با معین نامزد کنم و دوباره دو سال بعدش هم بخاطر اتمام ماموریت و پروژه دستگیری بزرگترین باند قاچاقچی مواد مخدر رفتم اتریش و پنج سال از عمرم رو تباه و نابود کردم من:یادت نره ها اگه این شغل و حرفه نبود و اگه تو واردش نمیشدی ک باهام آشنا نمی شدیم حانیه: چرا الکی حرف میزنی؟ از طریق خواهرت ارزو ک می‌تونستیم آشنا بشیم خنگ خدا من:راس میگی ها😜 ~حانیه اشاره کرد به گیتار کنارم و گفت:برام دورم کن اجرا میکنی؟پنج سال منتظر شنیدن اش ام... https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
4_485237459412582575.mp3
1.26M
شهدایی🌷 🦋آنان که بارمز پرکشیدن🦋 بانوای گرم🎤امیرعباسی تقدیم به خانواده های معزز https://eitaa.com/joinchat/ این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
💠بخشی از وصیت نامه که بر روی سنگ قبرش نقش بسته. 🔅ای برادر کجا میروی؟ کمی درنگ کن! 🔺آیا با کمی گریه و یک شما بر مزار من و امثال من مسئولیتی را که با رفتن خود بر دوش تو گذاشته ایم از یاد خواهی برد یا نه؟ 🔸ما نظاره گر خواهیم بود که تو با این مسئولیت سنگین چه خواهی کرد. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─