May 11
#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_صد_نود_یک
امیر: منتظرت میمونم تا باز برگردی پیشم
فقط فراموشم نکن
هر وقت ک اون بهت گفت دوست دارم تو هم بیاد دوست دارم گفتن های من بیفت
من: همین کارو میکنم
امیر یادته بهم گفتی پلیس های بزرگ تصمیمات سخت میگیرن؟
امیر: اره
من: این سخت ترین تصمیمیه ک گرفتم
بدون من بیشتر از همه سختی خواهم کشید
ولی آخرش برمیگردم پیشت
بادمجون بم آفت نداره عزیزم
امیر: از فردا ب بعد برام فقط نقش یه همکار ساده رو داری
دیگه اسمت رو صدا نمیکنم
و باهات رسمی م
درسته که عشقمی،ولی بازم حالیمه ک برا ی نفر دیگه ای
اونقد بی غیرت نیستم، میفهمم ناموس مردم ینی چی
من: همین غیرت ات منو کشته!
امیر: خب دیگه لوس و پرو نشو
من: عه امیر هی میبینی من خوشم میاد ذوق میکنم میزنی تو پرم😒
^ بعد با امیر خندیدیم
ادامه دادم که: به سرهنگ اعتماد کردم
خودت هم میدونی که چشید
طبق خاسته من عمل کرد و با ازدواج م با معین مخالفت میکنه
اون نمیزاره ازدواج مون رسمی دائمی بشه
امیر بهت قول میدم هر چه سریع تر همه همکارای لعنتی معین رو شناسایی کنم
همه مبدأ و مقصد مواد مخدر هاشونو پیدا کنم
و بعدش معین رو من خودم کت و کول
بسته تحویل میدم سرهنگ
خودم طناب دار رو گردنش میندازم
و خودم میفرستمش جایی که بهش تعلق داره
امیراون لحظه هیچ چیز نگفت فقط با چشمای یشمی پر از امید ش بهم نگاه کرد
و فردای اون روز من و معین نامزد کردیم و یه صیغه یه ساله بینمون خونده شد
و بعد از هفت ماه معین دستگیر و اعدام شد
این بود تمام ماجرای من و معین
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_صد_نود_دو
~ روی سنگ قبر معین دست میکشم و میگم: سلام معین
خوب خوابیدی؟
جات خوبه؟
میدونی داشتم به چی فکر میکردم؟
به آخرین باری که همو دیدیم
و اون دو نامه ای که وصیت کردی بعد اعدامت دست من برسونن
توی نامه اولی به عنوان یه مجرم همه جرم ها و گناه هات رو اعتراف کردی
و توی نامه دوم ازم گله کردی و گفتی که چطور این همه مدت برا من نقش بارزی کردی و من خودم نفهمیدم!
راستش معین اون موقع من دیگه خودمم نمیشناختم
توی اون همه شخصیت گم شده بودم
گاهی وقتا اونقد غرق در عشق تو میشدم که یادم میرفت عشق حقیقی م با امیر رو
معین یادته؟
با هم رفتیم کاشان
ارزو و امیر و پدرام و رویا هم باهامون اومدن؟
تولد امیر بود،و گفت آرزو داره که به عشقش برسه
یادته؟
فکر میکردی عشقش من باشم؟
یادته امیر گفت ک عشقش برای تولدش عطر خریده؟
اره....اون کار من بود
عطر مونت بلک خریدم براش و دو هفته قبل از تولدش براش پست کردم دم در خونه شون!
یادته شبش ک رفتیم تو سوئیت حالم بد شد؟
یادته شب خوابیدم و صبح بیدار نشدم؟
و منو بردید بیمارستان و تا بعدازظهر هم به هوش نیومدم؟ یادته؟
خیلی خوب خاطرات با تو رو به یاد میارم
دارم به این فکر میکنم که اگه الان زنده بودی و با هم ازدواج کرده بودیم الان وضعیت مون چطوری بود؟
حتما یه پسر چهار پنج ساله داشتیم و به دختر دو سه ساله!
اما من و تو جناب آقای معین از همون اول هم قسمت هم نبودیم!
تا چندین ماه بعد از اعدامت کابوس ات رو میدیدم!
خیلی برام سخت بود ک فکر کنم باعث مرگت منم
البته باعث مرگ و ا عدامت خودتی
اگه برای طمع و مال اندوزی دست به همچین کار کثیفی نمیزدی، الان وضعیت ات این نبود
حتما با من هم آشنا نمی شدی و برا خودت زندگی میکردی
من یه واسطه بودم که همه پته هاتو رو آب بریزم!
با اینکه اعدام و مصادره همه اموال و دارایی ت حق مسلم ات بود، ولی بازم عذاب وجدان داشتم
معین تو من و امیر رو بخشیدی؟
ما خیلی دلت رو شکستیم
راستی گفتم دلت
دلت خیلی پاک و مهربون و دوست داشتنی بود
خودت خیلی مهربون و عالی بودی
ولی کردار هات غیر قابل بخشش بود و آخر جونت رو گرفت!
نفرین م کردی اره؟
~ بغض میکنم
اره نفرین م کردی......بعد از مرگ ات فقط بلا و مصیبت سرم اومد البته اگه ازدواج با امیرم رو فاکتور بگیرم
بعد از مرگت ک عملم کردن، حالم خیلی بد بود، قلبم خیلی درد میکرد، این ها همه به کنار
بعد عمل ام به هوش نیومدم هیچ بلکه قشنگ ضربان قلبم صاف و صفر شده بود
و مرده بودم!!!!
و بعدش سرهنگ بهم قضیه پدرم رو گفت
بعدش دل عزیز ترین کسم رو شکستم و پنج سال از عمرم رو توی یه کشور بیگانه گذروندم
و از همه دور بودم و حتی یه کلمه هم از امیر خبر نداشتم
وای هیچ وقت اون روز ها ی تنهایی مو یادم نمیره
هیچ وقت اونروز توی فرودگاه که پرواز اتریش رو داشتم یادم نمیره
امیرم داشت جلوم، برام پر پر میزد
ولی من عین ادمای بی رحم و سنگدل نقش بازی میکردم!
من خیلی سختی کشیدم
بعد از پنج سال دوری و غربت که به امید امیر برگشتم،و باهاش ازدواج کردم، حالا اینطوری!!!!
مادرش بهم میگه خارج پرست
میگه غریبه!
میگه.................
^ زدم زیر گریه....کمی که گریه کردم باز ادامه میدم: تو نفرین ام کردی که هر چی پیش میرم مشکلات ام تموم نمیشه نامرد!
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_صد_نود_سه
بعد از کمی گریه کردن میرم سر قبر بابام:
بابا جون...
میگن دخترت آدم بدیه
میگن پنج سال برای وقت گذروندی و خوش گذرونی و تفریح رفتم اتریش و امیرم رو تنها گذاشتم
باباجون
خدا میدونه ک من عاشق انتقام از دشمنای تو بودم بابا
من میتونستم با امیر برم
ولی سلامت جونش مث سلامت جون خودمه
من نفسم به نفس امیر بند بود، نمیتونستم
ببینم سختی هاشو تو کشور بیگانه و غریب
و خدایی نکرده آسیب جسمانی شو
حالا با این وجود شنیدن این حرفا حق من نیست
برام دعا کن بابا جون
خیلی به دعا کردنت نیاز دارم
خیلی به بودنت نیاز دارم
^ میزنم باز زیر گریه
اگه بودی هیچ کس جرئت نمیکردبا من اینطور حرف بزنه
میبینی بچه یتیم گیر آوردن!
هی میکوبن تو سرش
خداروشکر و جای شکرش باقیه که امروز مامان و عمو نبودن که خار و خفیف شدن منو جلو خانواده امیر ببینن
^ سرمو میزارم رو سنگ قبر و های های گریه میکنم
*دو ساعت بعد*
وارد خونه میشم
امیر تو آشپزخونه ست
من فقط من میتونم بفهمم چقد ناراحته
امیر جانم تو نمیتونی با این لبخندا و خنده های مصنوعی ات بهم غالب کنی که حالت خوبه
امیر دو تا دستاشو از هم باز میکنه وتکیه میده به اپن آشپزخونه
و میگه: سلام خانم خوبی؟
^ همینطور که شالم رو در میارم جوابش رو میدم
و خودمو رو مبل ولو میکنم
امیر میاد روی مبل ونزدیکم میشینه و میگه: مامان جونم من گشنمه
من: گل پسرم! من میل ب غذا ندارم
اما هر چی میخوای بگو برات درست میکنم یا هر چی باز میخوای بگو برات از بیرون بیارن
امیر: خودم میخوام یه چیز درست کنم😁
من: نه دیگه عه پسرم!
کل آشپزخونه رو پر از روغن و چربی میکنی
بزار حالا یه چند سال از زندگی مون بگذره بعد بزن جهاز منو چرب و چیل و کثیف کن
امیر:عه مامان جون!
اصلا من قهرم😒
من: خیل خب باشه
قهر نکن به اون چشمات نمیاد
برو درست کن
امیر لبخند گشادی زد وگفت: اونوقت تو هم باید بخوری ها مامانی
من: چشم....شما درست کن حالا
غذا ت شور و سوخته نشه میخورم
~ امیر باز رفت تو آشپزخونه
و از تو یخچال گوجه و تخم مرغ رو درآورد
و ماهیتابه رو گذاشت روی گاز
و زیرش رو روشن کرد
و گوجه هارو شست و درشت درشت خرد کرد داخل ماهیتابه ک داخلش روغن و نمک ریخته بود
بعد از کمی تفت دادن گوجه ها
تخم مرغ هارو شکوند و داخلش ریخت
و هم زد
غذای خیلی خوشمزه ای بود
با اینکه میل به غذا نداشتم ولی برای دل امیرم هم ک شده خوردم و به به چه چه راه انداختم
^ خدایا مرسی که این مرد مهربون رو مال من کردی
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
✨﷽✨
🌼پدرم نهصد تومان به بانک تعاون روستایی بدهکار بود . تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی قرض پدر را ادا کنم، اما پدر و مادرم مخالفت کردند.
✍خلاصه اینکه با احمد و تاجعلی برای کار به کرمان رفتم. اولین بار بود که شهر و ماشین را می دیدم. احساس غریبی می کردم. درِ هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاهی را می زدم و می گفتم:« کارگر نمی خواهید؟» و همه یک نگاهی به قد کوچک و جثه نحیفم می کردند و جواب رد می دادند.
به یک خانه در حال ساخت وارد شدم. استادکار به من نگاهی کرد و گفت:« اسمت چیه؟» گفتم:« قاسم» گفت:«چند سالته؟» گفتم:« سیزده سال» گفت:« مگه درس نمی خونی!؟» گفتم:« ول کردم.» گفت:« چرا؟!» گفتم:« پدرم قرض دارد.» وقتی این را گفتم اشک در چشمانم جمع شد. منظره دستبند زدن به دست پدرم جلوی چشمم آمد و اشک بر گونه هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم:« آقا، تو رو خدا به من کار بدید.» اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت:« می تونی آجر بیاری؟» گفتم:« بله.» گفت:« روزی دو تومان بهت میدم، به شرطی که کار کنی.» خوشحال شدم که کار پیدا کرده ام. به مدت شش روز بعد از طلوع آفتاب تا نزدیک غروب در ساختمان نیمه ساز خیابان خواجو مشغول کار بودم. جثه نحیف و سن کم من طاقت چنین کاری را نداشت. از دستهای کوچکم خون می آمد. اوستا بیست تومان اضافه مزد بهم داد و گفت:« این هم مزد این هفته ات.»
حالا حدود سی تومان پول داشتم. با دو ریال بیسکویت خریدم و پنج ریال دادم و چهار عدد موز خریدم. خیلی کیف کردم، همه خستگی از تنم بیرون رفت. اولین بار بود که موز می خوردم. شب در خانه عبدالله تخم مرغ گوجه درست کردیم و خوردیم. عبدالله معتقد بود من نمی توانم این کار را ادامه بدهم، باید دنبال کار دیگری باشم.
پولهایم را شمردم.، تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادر و خواهر و برادرانم افتادم. سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم و با حالت گریه به خواب رفتم. صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم. از دوران کودکی نماز می خواندم. نمازم را که خواندم به یاد امامزاده سیدِ خوشنام، پیر خوشنام در روستا افتادم. ازش طلب کردم و نذر کردم اگر کار خوبی پیدا کردم یک کله قند داخل امامزاده بگذارم.
صبح به اتفاق تاجعلی و عبدالله راه افتادیم. به هر مغازه، کافه، کبابی و هر درِ بازی که می رسیدیم سرک می کشیدیم و می گفتیم: «آقا، کارگر نمی خوای؟» همه یک نگاهی به جثه ضعیف ما می کردند و می گفتند:« نه.» تا اینکه یک کبابی گفت که یک نفرتان را می خواهم با روزی چهار تومان. تاجعلی رفت و من ماندم. جدا شدنم از او در این شهر سخت بود. هر دو مثل طفلان مسلم به هم نگاه می کردیم، گریه ام گرفته بود. عبدالله دستم را کشید و من هم راه افتادم، تا آخر خیابان به پشت سرم نگاه می کردم.
حالا سه روز بود که از صبح تا شب به هر درِ بازی سر می زدم. رسیدیم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافرخانه در آن بود. به آخر خیابان رسیدیم و از پله های ساختمانی بالا رفتم. مردی پشت میز نشسته بود و پول می شمرد. محو تماشای پولها شده بودم و شامه ام مست از بوی غذا. آن مرد با قدری تندی گفت:« چکار داری؟!» با صدای زار گفتم:« آقا، کارگر نمی خوای؟» آن قدر زار بودم که خودم هم گریه ام گرفت. چهره مرد عوض شد و گفت:« بیا بالا.» بعد یکی را صدا زد و گفت:« یک پرس غذا بیار.» چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آوردند. اولین بار بود که آن خورشت را می دیدم. بعداً فهمیدم به آن چلوخورشت سبزی می گویند. به خاطر مناعت طبعی که پدرم یادم داده بود با وجود گرسنگی زیاد و خستگی زیاد گفتم:« نه، ببخشید، من سیرم.» آن شخص که بعداً فهمیدم نامش حاج محمد است، با محبت خاصی گفت:« پسرم، بخور.» غذا را تا ته خوردم. حاج محمد گفت:« از امروز تو می تونی این جا کار کنی و همین جا هم بخوابی و غذا هم بخوری. روزی پنج تومان هم بهت می دهم.» برق از چشمانم پرید و از امامزاده سید خوشنام، پیر خوشنام تشکر کردم که مشکلم را حل کرد.
پس از پنج ماه کار کردن شبی آهسته پولهایم را شمردم. سرجمع هزار و دویست و پنجاه تومان شد. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم، هزار تومان برای پدرم پول فرستادم تا قرضش را ادا کند.
📚برگرفته از کتاب «از چیزی نمی ترسیدم»
خاطرات خود نوشت #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
26.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. 😭الا مادر به قربون جمالت😭
🎙روضه سوزناک حاج #محمود_کریمی
سبک دشتی در #وفات_حضرت_ام_البنین(س)
الا مادر به قربون جمالت
رخ چون بدر و ابروی هلالت
شنیدم کام عطشان جان سپردی
گل ام البنین شیرم حلالت
شنیدم دستهایت را بریدند
شنیدم چشم نازت را دریدند
چوطفلان این سخنها را شنیدن
همه از هم خجالت می کشیدند
غریب آقا غریب آقا غریب آقا
غریب آقا غریب آقا غریب آقا
مسلمانان حسین مادر نداره
غریب است و کسی بر سر نداره
زجور ساربان بی مروت
دگر انگشت و انگشتر نداره
گل احساس را از من مگیرید
شمیم یاس را از من نگیرید
همه دار و ندارم را بگیرید
فقط عباس را از من مگیری
#ام_البنین
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبر انقلاب: کتابهای شرح حال همسرهای شهدا را بخوانید
💢جهاد هم بر زن هم بر مرد واجب است منتها جهاد مرد یکجور است جهاد زن یکجور دیگر است. یعنی همین جنگ مثلاً دفاع هشت ساله زنها هم مکلف بودند، تکلیف داشتند تکلیفشان را هم خوب عمل کردند زنها در این مدت اگر بهتر از مردها عمل نکرده باشند حداقل به اندازهی مردها عمل کردند.
🔺اگر نخواندید کتابهایی را که در مورد بانوان در دورهی دفاع مقدس هست بخوانید. کتابهایی نوشته شده الحمدللّه حالاها به فکر این چیزها هستند، جوانهای خوب ما فراهم میکنند. فرض بفرمایید همین شرح حالهایی که مربوط به همسران #شهداست. گمان نمیکنم شما بتوانید یکی از این شرح حالها را بخوانید و در مدت خواندن این، ده بار اشک نریزید، امکان ندارد.
📌دیدار جمعی از بانوان منتخب کشور ۱۴۰۱/۱۰/۱۴
#دیدار_بانوان_با_رهبری
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🕊♥️
برایشھـادتورفتـنتلاشنکنیـد
بـرایرضایخـداکارکنیـدوبگوییـد:
خداوندا،
نـهبرایبھشـت،
ونـهبـرایشھـادت...
اگـرتومـارادرجھنمـتبینـدازی
ولـیازمـاراضـیباشـی
بـرایماکافیسـت ... :)!
+شهیدعلیچیتسازیان
#حجاب
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
از #شهدا یاد گرفتیم :
از ابراهیم هادی ، پهلوانی را🕊
از حاج همت ، اخلاص را🕊
از باکری ها ، گمنامی را 🕊
از علی خلیلی، امر به معروف را 🕊
از مجید بقایی ، فداکاری را 🕊
از حاجی برونسی ، توسل را 🕊
از مهدی زین الدین ، سادگی را 🕊
از حسين همدانى ، جوانمردى و اخلاق را🕊
از حاج قاسم سلیمانی، ولایت مداری را 🕊
بااین همه نمیدانم چرا ، موقع عمل که میرسد ، شرمنده ایم!!....
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
1_1414678833.mp3
5.92M
جایِزهرا، بعدِزهرا،
مثلِزهرا مادری
هرچه مادر هست
قربانِ چنین نامادری .. ! :)
#شنیدنی
#وفات_حضرت_ام_البنین
#جهاد_تبیین
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
🇮🇷این عمار🇮🇷
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
امالبنینشدنیعنی:
عباسداشتهباشیوبگویی
ازحسیــــــــنچهخبر؟! :)💔
#وفات_حضرت_ام_البنین
#جهاد_تبیین
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
🇮🇷این عمار🇮🇷
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
Raham-Nakon.mp3
3.46M
آقایامامحسین (ع)
اندیشه کنم هر شب و گویم:یا رب!
هجرانش چنین است،وصالش چون است؟! :)💔
#شنیدنی
#پناه_من🌱
#امام_زمان
#شب_جمعه #امام_حسین
#جهاد_تبیین
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
🇮🇷این عمار🇮🇷
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─