eitaa logo
دلــنامہ|قرآن
2هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
511 ویدیو
17 فایل
⌠ هُمَّ إِنَّــا نَشْــــكُو إِلَـــــيْكَ فَــقْــــدَ نَــبِيِّنَا غَــيْبَــهَ وَلِـيِّنَا؛ آقــــا بــــیا آقــــا بــــیا... :) به صــرفِ جرعه‌‌ای چای، و ذکــرِ دلتنــگی..! ⌡ در گعده‌های دیگه میزبانتون باشیم؟🌿 @az_khat_bego :: @CheshmatoBeband ::
مشاهده در ایتا
دانلود
إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبَائِرَ مَا تُنْهَوْنَ عَنْه نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئَاتِكُمْ وَنُدْخِلْكُمْ مُدْخَلًا كَرِيمًا ﴿۳۱نساء﴾ اگر از گناهان بزرگي كه از آن نهي شده‏ ايد اجتناب كنيد گناهان كوچك شما را مي‏پوشانيم و در جايگاه خوبي شما را وارد مي‏سازيم +اگر‌متقی‌باشی،او‌گناهان‌کوچکت‌را‌می‌آمرزد
دلــنامہ|قرآن
_ من شما را به دین اسلام و پرستش خدای یکتا دعوت می‌کنم. چند آیه از قرآن را برایشان خواندند. _ محمد!
مباحثه ها چند جلسه ای طول کشید. قانع نشدند. آیه ۶۱ سوره آل عمران نازل شد. قرار شد دوطرف بچه ها و زن ها و جان هایمان را ببریم و باهم مباهله کنیم. صبح زود پیامبر حسین را بغل کردند و دست حسن را گرفتند. _ هروقت دعا کردم، آمین بگویید. ایشان جلو می‌رفتند. من و فاطمه هم پشتِ سرشان. مقصد، صحرا های خارج شهر بود. از دروازه گذشتیم. مسیحی ها همه کنار کوه منتظر ایستاده بودند. نزدیک تر شدیم. نگاهشان بهت زده بود. عبدالمسیح داشت با ایهم حرف می‌زد. _ محمد چقدر مطمئن است که با خانواده اش آمده است. اگر به حق نبود، عزیزانش را سپر بلا نمی کرد. من چهره هایی را می‌بینم که اگر دعا کنند، بزرگ ترین کوه های جهان از جا کنده شود. درست نیست با این شخصیت های بزرگ و نورانی مباهله کنیم. می‌ترسم همه نابود شویم و حتی یک مسیحی هم روی زمین باقی نماند. پیامبر عبایشان را درآوردند. آن را روی شاخه های درخت انداختند تا آفتاب اذیتمان نکند. ابو حارثه لبخند زد. _ من به بقیه گفتم اگر محمد با افسران و سربازهایش آمد، اعتمادی به نبوتش نیست؛ اما اگر با خانواده اش آمد، قطعا پیامبر است که حاضر شده آنها را در معرض نفرین ما قرار دهد. اگر موافق باشید مباهله نکنیم. شما به دین خودتان، ماهم به دین خودمان. ما توان جنگ با عرب جماعت را نداریم، فقط اینکه سالانه درازایِ حفظ جان و مالمان مالیات می‌دهیم. به پیشنهاد آنها متن قراردادمان را روی پوست قرمز رنگی مکتوب کردم. در راه بازگشت، پیامبر لب از لب برداشت. _ اگر مباهله می‌کردند، صورتشان مثل خوک و میمون می‌شد. علاوه بر این آتشی در این بیابان می‌افتاد و همه شان را می‌سوزاند. طوری که دامنه این عذاب تا نجران کشیده می‌شد. 📚بخشی از کتاب «حیدر» به قلمِ "آزاده اسکندری" @az_del_bego | دلـنامہ
🖇 امام خمینی رحمت‌الله‌علیه : • این دعا هایی‌ که‌ در ماه ها هست، • در روز ها هست، خصوصا و شعبان و رمضان • اینها راه را برای انسان باز میکند و • نورافکن است‌ برای اینکه این بشر را • از این ظلمت ها بیرون بیاورد ، • و وارد نور بکند •
يَا مُؤْنِسِى عِنْدَ وَحْشَتِى🌿
وَعَلَى اللَّهِ فَتَوَكَّلُوا إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ«۲۳ مائده» و بر خدا توکل کنید اگر ایمان دارید +توکل‌یعنی‌امیدت‌تنها‌بر‌او‌باشد
10.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 دست خدا یار شد 🇮🇷 ✨ نور پدیدار شد ✨ 🖇 مرگ شب تار شد 🌿 ۲۲ بهمن مبارک 💚🤍❤️
دلــنامہ|قرآن
مباحثه ها چند جلسه ای طول کشید. قانع نشدند. آیه ۶۱ سوره آل عمران نازل شد. قرار شد دوطرف بچه ها و زن
دم غروب، چند کوچه آن طرف تر از خانه، سَھم، غلام عمار را دیدم. عمار او را از غنیمت خیبرش خریده بود. برای همین اسمش را سهم گذاشته بود. از سرِ کوچه بشکن می‌زد و مستانه شعر می‌خواند. _ دست مریزاد به همسرت که مرا آزاد کرد. باورت می‌شود ابالحسن؟ بالاخره آزاد شدم... اصلا امروز همه مسبب خیر شدند. از آن مرد عرب تا اربابم... چه می‌گویم؟ عمار که دیگر اربابم نیست. می‌بینی از بس ذوق زده ام، همه حرف ها را قاطی می‌کنم. _ فاطمه؟ _ امروز بعد از نماز عصر پیرمردی رنگ پریده به مسجد آمد. اهل اینجا نبود. لباس هایش از کهنه لباس های قبل من هم بدتر بود. گفت: رسول خدا! گرسنه ام، غذایم بده. برهنه ام، لباسم بده. بی پولم، بی نیازم کن. پیامبر برایش ناراحت شد. فرمود: فعلا چیزی پیشم ندارم. برو خانه دخترم، او حتما کمکت می‌کند. بلال پیرمرد را تا در خانه تان برد. چند دقیقه بعد خوشحال و راضی باز به مسجد آمد. گفت: دخترتان اول می‌خواست زیرانداز به من بدهد، قبول نکردم. مشتش را باز کرد. گفت: ببینید این را به من داد. گردنبند همسرت کفِ دستش بود. عمار از او پرسید: گردنبند را چند می‌فروشی؟ گفت: به غذایی که سیرم کند، به لباسی که بپوشاندم و پولی که من را به خانه برساند و بتوانم خرج زن و بچه ام را بدهم. عمار گردنبند را از او خرید. به بازار رفتیم. از غذا فروشی برایش نان گندم و گوشت سفارش داد. سیر که شد، لباس یمنی و شتر رهوار برایش خرید. هشت دینار طلا و دویست درهم نقره هم کفِ دستش گذاشت و راهی شهرش کرد. به خانه رفتیم. گردنبند را با مُشک خوشبو کرد. آن را در پارچه ای پیچید و دستم داد. گفت تو و گردنبند را به پیامبر بخشیدم. پیش پیامبر رفتم. نگاهی به گردنبند انداخت. گفت: من هم تو و گردنبند را به دخترم، فاطمه هدیه می‌دهم. رفتم در خانه خانه ات. همسرت گردنبند را گرفت. کلی تشکر کرد. آخر هم گفت: در راه خدا آزادت می‌کنم. از خوشحالی بلند بلند خندیدم؛ مثل دیوانه ها. پرسید: سھم چه شده است؟ گفتم: هیچی بانو. در حیرتم چه گردنبند بابرکتی دارید. گرسنه ای را سیر کرد. برهنه ای را پوشاند. بی‌نوایی را بی نیاز کرد. پیاده ای را سواره کرد. غلام زر خریدی، مثل من را آزاد کرد و آخر دوباره به دستِ صاحبش رسید. یک سر رفتم پیش عمار. دست روی شانه اش زدم. _ تو چه کار کردی مرد؟ سرش را زیر انداخت. _ همه را با سهم غنیمت خیبرم خریدم. باورت می‌شود! ابالحسن الان چیزی برایم نمانده؛ اما اشکال ندارد. همین که پیامبر را خوشحال کردم، اندازه دنیا می‌ارزد . . 📚بخشی از کتاب «حیدر» به قلمِ "آزاده اسکندری" @az_del_bego | دلـنامہ
••اوج بی‌وفایے رو جنآبِ خاقانی تو یہ بیت خلاصہ میڪنہ: گفته بودی که تمامم به وفا برو ای شـوخ ڪه بس مختصری...→••
دلــنامہ|قرآن
يَا مُؤْنِسِى عِنْدَ وَحْشَتِى🌿
يَا مَنْ يُعْطِى مَنْ لَمْ يَسْأَلْهُ وَمَنْ لَمْ يَعْرِفْهُ تَحَنُّناً مِنْهُ وَرَحْمَةً من‌که‌نمیشناختمت، تو‌بارحمتت‌نمک‌گیرم‌کردی♥️