10.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 دست خدا یار شد 🇮🇷
✨ نور پدیدار شد ✨
🖇 مرگ شب تار شد 🌿
#دهه_فجر #استوری #پیشنهاددانلود
۲۲ بهمن مبارک 💚🤍❤️
دلــنامہ|قرآن
مباحثه ها چند جلسه ای طول کشید. قانع نشدند. آیه ۶۱ سوره آل عمران نازل شد. قرار شد دوطرف بچه ها و زن
دم غروب، چند کوچه آن طرف تر از خانه، سَھم، غلام عمار را دیدم. عمار او را از غنیمت خیبرش خریده بود. برای همین اسمش را سهم گذاشته بود. از سرِ کوچه بشکن میزد و مستانه شعر میخواند.
_ دست مریزاد به همسرت که مرا آزاد کرد. باورت میشود ابالحسن؟ بالاخره آزاد شدم... اصلا امروز همه مسبب خیر شدند. از آن مرد عرب تا اربابم... چه میگویم؟ عمار که دیگر اربابم نیست. میبینی از بس ذوق زده ام، همه حرف ها را قاطی میکنم.
_ فاطمه؟
_ امروز بعد از نماز عصر پیرمردی رنگ پریده به مسجد آمد. اهل اینجا نبود. لباس هایش از کهنه لباس های قبل من هم بدتر بود. گفت: رسول خدا! گرسنه ام، غذایم بده. برهنه ام، لباسم بده. بی پولم، بی نیازم کن. پیامبر برایش ناراحت شد. فرمود: فعلا چیزی پیشم ندارم. برو خانه دخترم، او حتما کمکت میکند. بلال پیرمرد را تا در خانه تان برد. چند دقیقه بعد خوشحال و راضی باز به مسجد آمد. گفت: دخترتان اول میخواست زیرانداز به من بدهد، قبول نکردم. مشتش را باز کرد. گفت: ببینید این را به من داد. گردنبند همسرت کفِ دستش بود.
عمار از او پرسید: گردنبند را چند میفروشی؟ گفت: به غذایی که سیرم کند، به لباسی که بپوشاندم و پولی که من را به خانه برساند و بتوانم خرج زن و بچه ام را بدهم.
عمار گردنبند را از او خرید. به بازار رفتیم. از غذا فروشی برایش نان گندم و گوشت سفارش داد. سیر که شد، لباس یمنی و شتر رهوار برایش خرید. هشت دینار طلا و دویست درهم نقره هم کفِ دستش گذاشت و راهی شهرش کرد. به خانه رفتیم. گردنبند را با مُشک خوشبو کرد. آن را در پارچه ای پیچید و دستم داد. گفت تو و گردنبند را به پیامبر بخشیدم. پیش پیامبر رفتم. نگاهی به گردنبند انداخت. گفت: من هم تو و گردنبند را به دخترم، فاطمه هدیه میدهم. رفتم در خانه خانه ات. همسرت گردنبند را گرفت. کلی تشکر کرد. آخر هم گفت: در راه خدا آزادت میکنم. از خوشحالی بلند بلند خندیدم؛ مثل دیوانه ها. پرسید: سھم چه شده است؟ گفتم: هیچی بانو. در حیرتم چه گردنبند بابرکتی دارید. گرسنه ای را سیر کرد. برهنه ای را پوشاند. بینوایی را بی نیاز کرد. پیاده ای را سواره کرد. غلام زر خریدی، مثل من را آزاد کرد و آخر دوباره به دستِ صاحبش رسید.
یک سر رفتم پیش عمار. دست روی شانه اش زدم.
_ تو چه کار کردی مرد؟
سرش را زیر انداخت.
_ همه را با سهم غنیمت خیبرم خریدم. باورت میشود! ابالحسن الان چیزی برایم نمانده؛ اما اشکال ندارد. همین که پیامبر را خوشحال کردم، اندازه دنیا میارزد . .
📚بخشی از کتاب «حیدر»
به قلمِ "آزاده اسکندری"
@az_del_bego | دلـنامہ
••اوج بیوفایے رو جنآبِ خاقانی تو یہ بیت خلاصہ میڪنہ:
گفته بودی که تمامم به وفا
برو ای شـوخ ڪه بس مختصری...→••
دلــنامہ|قرآن
يَا مُؤْنِسِى عِنْدَ وَحْشَتِى🌿
يَا مَنْ يُعْطِى مَنْ لَمْ يَسْأَلْهُ
وَمَنْ لَمْ يَعْرِفْهُ تَحَنُّناً مِنْهُ وَرَحْمَةً
منکهنمیشناختمت، توبارحمتتنمکگیرمکردی♥️
مَنْ جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ خَيْرٌ مِنْهَا
وَهُمْ مِنْ فَزَعٍ يَوْمَئِذٍ آمِنُونَ«۸۹نمل»
کسانی که کار نیکی انجام دهند
پاداشی بهتر از آن خواهند داشت؛
و آنان از وحشت آن روز درامانند!
+خداکندکهآنروزهنوزعاشقتماندهباشم
مگرحسنهجزمحبتآلاللهاست؟!
دلــنامہ|قرآن
• شهادتت مبارک مظهر مردانگی و غیرت✨• 🖇←نوشتہ بالا دستـخط خود شہید هادۍ
شهیدمصطفیصدرزاده
همیشھ تاڪید داشټ يھ شهید انتخاب ڪنید...:)🍃
برید دنباݪش بشناسیدش
باهاش ارتباط برقرار کنید
شبیهش بشيد 🌿
حاجټ بگیرید شهید میشید
«رفیق شهید خود شهید صدرزاده ، شهید ابراهیم هادی بودن »
انقلاب اسلامی ،
کهبزرگترین تحول و تغییر قدرت
در طول تاریخ ما بود ،
و اساس سلطنت را به حکومت مردمی تبدیل کرد با نیروی مردم انجام گرفت.
#فرمایشآت
Shafaat-Mikonam.mp3
3.16M
🎧 شفاعت میکنم!🌿
🎤 آخرین صحبت های شهید ابراهيم هادی قبل از شهادت در کانال کمیل
#دهه_فجر
دلنآمه | @az_del_bego
دلــنامہ|قرآن
+هنـدزفرےهادمدستہ...؟🌻 🌿شرمندهم آقا... براۍاشکایےڪهدمـِسحـرمیریزۍ💔 گرچہبدمـ،میدونی،خیلے
جمعـہ ها شرح دلم یک غزل کوتاه است,
کـہ ردیـ؋ـش همـہ "دلتنگ توام " مےآید...