فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
pasdar_eshgh.pdf
1.95M
✨#چهل_روز_برای_او
➖روز : 6⃣1⃣
••←چلهزیارتعاشورا→••
″ بهنـیتاز #شهیدمحمدعلیرخشانی ❤️ ″
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷 #جانممۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_87 ـــ لباس پوشیدی... جایی میری؟! ـــ آره مام
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷
#جانممۍࢪۅد🍂
#نـاحـلـــــہ💜
#قسمت_88
مهیا، در گوشه ای نشسته بود. فضای زیبا و معنوی معراج الشهدا خیلی روی او تاثیر گذاشت. آنقدر از رفتار شهاب
دلگیر بود؛ که اصلا چشمه ی اشکش خشک نمی شد؛ و پشت سر هم اشک می ریخت.
نگاهی به اطراف انداخت.
مریم و محسن کنار هم مشغول خواندن دعا بودند. سارا هم مداحی گوش می داد. نرجس عکس می گرفت؛ اما شهاب...
کمی با چشمانش دنبال شهاب گشت. او را در گوشه ای دید که سرش پایین بود و تسبیح به دست ذکر می گفت.
آوای اذان از بلندگو به صدا در آمد.
مهیا از جایش بلند شد. به طرف سرویس بهداشتی رفت. وضو گرفت. همه دختر ها به سمت داخل رفتند، ولی او دوست داشت تنهایی نماز بخواند. پس همان بیرون؛ گوشه ای پیدا کرد و به نماز ایستاد.
گوشه خلوت و خارج از دید بود و همین باعث می شد، کسی مزاحمش نشود.
نمازش را خواند. بعد از نماز، سرجایش نشست. این سکوت به او آرامش می داد.
چشمانش را بست. از سکوت و آرامشی که این مکان داشت، لبخندی روی لبانش نشست.
با شنیدن صدای بچه ها، از جایش بلند شد.
به طرف بچه ها رفت احساس کرد. به نظر اتفاقی افتاده بود. بچه ها آشفته بودند.
ـــ چیزی شده؟!
همه به طرفش برگشتند.
مریم خداروشکری گفت.
ـــ کجا بودی مهیا!! نگرانت شدیم.
ـــ همین جا بودم... دوست داشتم تنهایی نماز بخونم.
سارا خندید.
ـــ دیدید گفتم همین دور و براست!
شهاب با اخم یک قدم نزدیک شد.
ـــ این کار ها چیه مهیا خانم؟! شما با ما اومدید. باید خبرمون می کردید، که دارید میرید. اینقدر بچه بازی در
نیارید...
محسن با تشر گفت:
ــــ شهاب!!!
مهیا لبانش را در دهانش جمع کرد، تا حرفی نزند.
ببخشیدی گفت و از بچه ها دور شد. مریم نگاهی به رفتن مهیا انداخت. با عصبانیت به طرف شهاب آمد.
ـــ فکر نکن با این کارهات همه چی درست میشه... نه آقا! داری بدترش میکنی، دیگه هم حق نداری با مهیا
اینجوری حرف بزنی! اصلا باهاش دیگه حرف نزن...
روبه محسن گفت.
ـــ بریم محسن!
به طرف بیرون معراج الشهدا رفتند. مهیا کنار ماشین محسن نشسته بود.
مریم و محسن در ماشین نشستند.
ـــ ببخشید مزاحم شدم!
مریم لبخندی زد.
ـــ اتفاقا، خودم می خواستم بهت بگم بیای پیشمون.
مریم می خواست چیزی بگوید؛ که با اشاره محسن ساکت ماند.
مهیا سرش را به شیشه ماشین چسباند و نگاهش را به بیرون انداخت.
ماشین حرکت کرد.
همه ی راه، مهیا به مداحی که در ماشین محسن پخش می شد، گوش می داد و به خیابان ها نگاه می کرد... و هر لحظه دستش را بالا می آورد و اشک روی گونه اش را پاک می کرد...
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت136 با صدای امیر چشمامو باز
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت137
دقیقا بعد ازیه ساعت صبحانه اماده شد
مشغول خوردن صبحانه شدیم
بعد ظهررفتیم سمت دریا
افراد زیادی اومده بودن
ما هم رفتیم یه سمتی که خلوت بود روی ماسه ها نشستیم
مشغول نقاشی کردن روی ماسه ها بودم
سارا:امیربریم شنا؟
امیریه چشم غره ای واسه سارا رفت :نخیر
سارا:عع چرا
امیر:لباست خیس میشه جذب تنت میشه
سارا:با چادر میریم
-وااا سارا ،دخترتو چرایه جا بند نمیشی ،هنوز شاهکاردفعه قبلت تو گوشیم هست
سارا:مگه چیگفتم ،با چادر میرم ،همین جلو ،دورنمیشم
امیر:باشه بریم
-چی چی بریم ،بشینین ،دختره تا خودشو نکشه ول کن نیست
سارا:اصلا تو هم بیا با هم بریم
-نمیخواد ،خودتون برین دو تایی خودکشی کنین
علی:عع آیه جان زشته
-چی چی زشته! دیونه شدم از دست دیونه بازی های این دوتا ،کدوم آدم عاقلی با چادر میره داخل آب که اینا
دومیش باشن
سارا:حسوووود ،اتفاقا ما اولین نفر میشیم ،بریم امیر جان
علی با دیدن چهره ام زد زیر خنده.
نگاهش کردم
-به چی میخندی آقا؟
علی: آخه هر موقع عصبانی میشی خیلی بامزه میشی
-عه پس که اینطور،یادم باشه همیشه عصبانی باشم که شما بخندین
علی:نه دیگه ،من به اندازه کافی عصبانیت شمارو دیدم
صدای زنگ موبایل علی باعث شد حرفمون نصفه بمونه
علی هم عذرخواهی کرد و بلند شد رفت
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
•"🌹💛"•. #تلنگرانه
بچه بود #چـادر •°{🐚}°•سرمی کرد. همه گفتند:
بچـه است نمی فهمد...
بزرگتر شد بازهم چـادر•°{🍃}°• بر سر داشـت ...
همه گفتند: مادرش مجبـورش می کند...
ازدواج کرد باز هم چـادر
•°{🦋}°•برسر داشـت...
بازهم همه گفتند:
از تـرس همسـرش
چـادر•°{💎}°• سر میکند ...
همیشه دنبال دلیلـی براے تخریبش بودند..
ولے☝️ هیـچ گاه نفهمیدند :
{عاشـ♥️ـق استـ}
عـاشــق حجاب حضـرت مـ💚ــادر (س)
نفهمیدند تمام عمـرش را وقـف این عشــــــق کرد...
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری📸
امام زمان و پایان تمام ظلم ها و جنگ های دنیا...
#حرفحساب💡
#امامزمانم💚
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
#سلام_امام_زمانم 💚
در رهگذرم بیا فقط یڪ لحظہ
در چشم ترم بیا فقط یڪ لحظہ
در لحظہ احتضار اگر زحمٺ نیسٺ
بالاے سرم بیا فقط یڪ لحظہ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@az_shohada_ta_karbala
IMG_20210726_133916_202.png
2.89M
صلواتخاصهامامهادی؏🌱!