#چالش_خیانت
سلام خدمت همه شما لطفا حرفهای منو داخل گروه بگذارید
من اقا هستم این شرح حال من بود
من وقتی ازدواج کردم همش از روی لج بازی و ندونم کاری خودم بود
من 20 سال پیش ازدواج کردم ولی همون موقع فهمیدم که اشتباه کردم و اصلا به هم نمیخوریم چه اخلاق چه طرز فکر و همه چیز، همش با هم هر روز مشگل داشتیم و دعوا و اعصاب خوردکنی، من هم به دنبال عشق بیرون خونه رابطه داشتم ولی یک شب خواب دیدم که در عالم خواب بهم گفت توبه کن و گرنه به 6 ماه عذاب میشی و میمیری من اول توجه نکردم ولی به عزت و جلال خداوند اون اتفاق افتاد و من توبه کردم و خداوند توبه منو قبول کرد و از اون وقت فهمیدم هیچ چیز ی ارزش نداره جز خانواده خودم و عاشق همسرم شدم و سعی کردم خوبی هاش رو ببینم و از همه مهمتر همیشه خدا رو اول از هر چیزی جلوی چشم هام داشته باشم و رابطه معنوی خودم رو با خدا و پیغمبر و اولاد اون بیشتر کنم الان هم 2 تا بچه دارم که عاشقانه دوستشان دارم و یک لحظه دوری همسر و بچه هام رو نمتونم تحمل کنم و در این همه سال حتی سرم هم از روی زمین بلند نکردم و به همسرم وفادار هستم و اون رو با اینکه یک زن معمولی هست با تمام دنیا عوض نمیکنم و همسرم هم همینطور میخوام به این برادر و خواهر های که داخل گروه هستش بگم به خدا باید در محضر خدا جوابگو باشن واز خدا بترسن مخصوط کسانی که میفهمم با طرفشون متاهل هستش ارتباط دارند بترسن از خدا و سعی کنن به همسرشون به چشم خوب نگاه کنن تا زندگی براشون شیرین بشه و اول تغییر رو از خودشون شروع کنن زندگی و عمر خیلی کوتاه تر از این حرف هاست و اگر نمیتونن زندگی کنن با احترام از هم جدا شن نه به هم خیانت کنن چون طرف مقابل میشکنه ببخشید زیاد درد و دل کردم برای همشون از خدای متعال میخوام چشمشون رو باز کنه و خوشبخت بشن
@azsargozashteha💚
در اهواز مسئول انتقال شهدا بودم.یک روز پیرمردی مراجعه کرد وگفت:فرزندم شهید شده ودر اینجاست باتعجب سراغ لیست شهدا رفتم .اما هرچه گشتیم مشخصات پسر اونبود.پیرمرد اصرار می کرد که آمده تا پسرش رابا خودش ببرد!
پیرمرد مرتب اصرار می کرد.یادم افتاد چند شهید گمنام در مقر داریم .ناخوداآگاه پیرمرد را به کنار شهدای گمنام بردم .شش شهید رادید اما واکنشی نشان نداد.اما با دیدن شهید هفتم جلو آمد فریاد زد:الله اکبر...این فرزند من است.بعد هم اورا در آغوش کشید پسرش را صدا می کرد.اما این شهید هیچ عامل مشخصه ای نداشت !نه پلاک،نه کارت ونه...پیرمرد گفت:عزیزان ،این پسر من است می خواهم اورا با خودم به شهرمان ببرم.
از خدا خواستم خودش ما راکمک کند.با دقت یکبار دیگر نگاه کردم.در میان بقایای پیکر شهید تکه های لباس ویک کمربند بود.کمربند پر از گل بود.نا امید نشدم باید نشانه ای پیدا میکردم روی لباس هیچ نشانه ای نبود به سراغ کمربند رفتم.آن را برداشتم وشستم.چیز خاصی روی آن نبود.بیشتر دقت کردم ناگهان آثار چند حرف انگلیسی نمایان شد.چهار بار کلمه mکنار هم نوشته شده بود این یعنی اسم شهید که پدرش ساعتی پیش برای ما گفته بود:میر محمد مصطفی موسوی.
پدرش این نشانه را هم گفته بوداین که پسرش اسم خود را اینگونه می نوشته با لطف خدا وتلاش بسیار فهمیدیم این حروف را خود شهید نوشته.وما خوشحال از اینکه این شهید گمنام به آغوش خانواد اش باز گشته پیکر شهید رابا گلاب شستیم ودر پارچه سفیدی قرار دادیم وروز بعد هم به سوی مشهد فرستادیم .اما این پدر ازکجا می دانست که فرزندش پیش ماست!!!
4_342206205118120700.mp3
1.49M
سوره #بقره❤️
صفحه ی ۷🌹
@azsargozashteha💚
#نکات_سلامتی🍎 خانومها بخوانند
👈خواص بعضی از #روغنها
👈 🌾 خواص روغن جوانه گندم:
جلو گیری از پیری زودرس،بهبودسیستم ایمنی و عصبی یدن،درمان بیماری پوستی اگزما،پسوریازیس،بهبود جای زخم وسوختگی،کاهش جای زخم،بازسازی و ترمیم پوست،رفع چروک پوست
🌾 روغن جوانه گندم بصورت خوراکی ومالشی .
🥥 روغن نارگیل تقویت مو،سیاهی مو،رفع خشکی موهای آسیب دیده براثر رنگ ودکلره،مرطوب کننده پوست ومو، چاق کننده،مقوی ومغزی،درمان کمر درد.
🥥 روغن نارگیل بصورت خوراکی ومالشی
🍇 خواص روغن هسته انگور
🍇 حاوی آنتی اکسیدان و ویتامین ایی،حاوی امگا6،تحمل حرارت بالا،کلسترول بد خون،افزایش کلسترول خوب خون،محافظت در برابر اشعه ماوراء بنفش،مانع چروک دور چشم
🍇 روغن هسته انگور خوراکی،و مالشی
🌿 خواصروغن رازیانه
🌿 ازبین برنده موهای زائد،ضداسپاسم،خلط آور،شیرافزا،رفع چین وچروک پوست،روشن کننده پوست،رفع درد قاعدگی
🌿روغن رازیانه خوراکی،مالشی
🌱 خواص روغن اسطوخدوس
🌱 رفع بیخوابی و ضدعفونی کننده،آرامش بخش ورفع سردرد،رفع مشکلات پوستی،مقوی معده،تقویت معده،درمان روماتیسم آرتروز،نقرس،خواب آور،درمان طاسی سکه ای
🌱 روغن اسطوخدوس،خوراکی،مالشی
🐫🐓 خواص روغن شتر مرغ
🐫🐓 رفع جوش صورت،ترک پاشنه وکف پا،درمان درد مچ دست،رفع کوفتگی وگرفتگی عضلات،رفع چین وچروک پوست،رفع ریزش مو،رفع پف زیر چشم
🐓🐫روغن شتر مرغ،مالشی
🌼 خواص روغن بابونه
🌼 ضد التهاب پوستی،ضد چروک،رفع اگزما افسردگی،رفع زخم های پوستی وواریسی آلرژی،سنگ کلیه،ضد آکنه وجوش غرور،ضدعفونی کننده پوست،ضدنفخ آرامبخش سیستم گوارشی،رفع سوء هاضمه،خواب آور قوی،اختلالات قاعدگی
🌼 روغن بابونه،خوراکی،مالشی
🌻خواص روغن آفتابگردان
🌻 سرشار از ویتامین ایی،حفظ سلامت،رفع اگزما واکنه،التیام پوست،رفع التهاب وقرمزی پوست،درمان سر درد ناشی از سرما خوردگی،جلو گیری ودرمان اسهال خونی،جلو گیری از سرطان
🌻 روغن آفتابگردان،خوراکی ومالشی
🌰 خواص روغن فندق
🌰 جلوگیری از ریزش مو،سرشار از فسفروکلسیم،تقویت مژه وابرو،رشد مجدد مو،تقویت بدن در دوره نقاهت
🌰 روغن فندق،خوراکی،مالشی
🍀خواص روغن کرچک
🍀 تقویت کننده مژه وابرو،رفع موخره،درمان یبوست،ضدباکتری،ضد ویروس،قارچ کش،ترمیم ناخن،برطرف کننده شوره سر وموی خشک
🍀 روغن کرچک،خوراکی،مالشی
@azsargozashteha💚
یکی از کسانی که در عصر ما به مقام شامخ مرجعیت شیعه نائل شد، مرحوم آیت اللّه آقای حاج سید عبد الهادی شیرازی است که وی مورد توجه اهل نظر بود، اما عمر مرجعیت او کوتاه بود، زیرا ایشان پس از آن بیش از چند ماه زنده نماند (خدا او را غریق رحمت فرماید).
جناب مستطاب آیت اللّه آقای وحید خراسانی- که از مراجع بزرگ تقلید عصر حاضر، و از جمله کسانی است که دارای بزرگترین کرسی تدریس در حوزه علمیه قم می باشند، و این جانب از محضرشان استفاده می نمایم- فرمود: مرحوم آقای حاج سید عبد الهادی به من گفتند: شبی در خواب دیدم که حضرت سید الشهدا، ابی عبد اللّه الحسین علیه السّلام به بیرونی منزل تشریف آورد و فرمود: دفتر روضه خوانها را بیاور، آوردم فرمود: نام آنها را بخوان! چند نفر را که خواندم به یکی از آنها که رسیدم فرمود: او را خط بزن، و آقای سید جعفر شیرازی را- که برای ایشان کتاب می خواند- به جای او بنویس.
از خواب بیدار شدم، وقتی سید جعفر آمد از او پرسیدم در این ایام کار فوق العاده ای انجام داده ای؟ گفت: چون ایام محرم فرا رسید، شبی از حرم امیر المؤمنین علیه السّلام بیرون می آمدم که چشمم به در و دیوار سیاه پوش افتاد، به خاطرم رسید که روضه زیاد شنیده و گریه بسیار کرده ام، خوب است یک کتاب «جلاء العیون» بخرم و به منزل ببرم و برای اهل منزل از روی آن کتاب بخوانم تا ثواب روضه خواندن نصیبم شود؛ این کار را انجام دادم و اهل منزل را به فیض رساندم.
آقا جریان خوابش را برای آیة اللّه وحید می گوید، امّا نام فردی را که از لیست خارج گشته نمی برد.[1][2]
سلام عزیزم
همسرم سرطان خون گرفت و ما رفتیم پی درمان از بهترین دکترای تهران و ایران کمک گرفتیم تمام داروهایی که مصرف میکرد خارجی بود هر کاری لازم بود کردیم و جلسات شیمی درمانی کامل طی میکرد و بعد از چند جلسه که حسابی ضعیف و شکسته شده بود اومد خونه گفت دکترم گفته فعلا باید درمان متوقف کنیم ببینیم داروها چطور جواب میده
دو سه ماه پی درمان نرفت و گفت پیشنهاد تیم پزشکی این بوده نگو دکترا بهش گفته بودن دیگه جواب نمیگیری اگه میخای روزای اخر زندگیتو با زجر نگذرونی ادامه نده برو کنار خانوادت زندگیتو بکن تا اون روز لعنتی فرا برسه ولی برای اینکه من غصه نخورم اصلا بمن هیچی نگفته بود.منم گفتم حتما دکترا بهش گفتن دیگه دارو میدین میخوره که بعدا فهمیدم همه رو میریخته دور چون میدونسته رفتنیه منم از همه جا بیخبر فقط میدیدم همسرم هر روز یه جا رو پاکسازی میکنه از داشته هاش
مثلا به بهانه اینکه میخاد لباس نو بپوشه و از قدیمیا خسته شده تو کمدش چند دست بیشتر لباس نذاشته بود و حتی ابزار کارشم اهدا کرد یهچال و فریزو پر کرده بود از گوشت و مرغ و کره و سبزیجات وام خونه رو از سپرده هاش کامل صاف کرده بود پس اندازشو از حساب خودش به حساب من کامل انتقال داد به بهانه اینکه فعلا دست تو باشه تا اگه کسی ازم پول خاست مونده خسابمو نشونش بدم بگم ندارم از سیب زمینی پیاز گرفته تا صابون و شامپو و قرص ماشین ظرفشویی پر کرده بود کابینتارو بعد سه و ماه و نیم که درمان متوقف شده بود در حالیکه داشت با بچم بازی میکرد عرق سرد ریخت و همش میگفت آب بده بهش آب دادم
همون روز مارو گذاشت و رفت و بچه ی دو ساله ی من بی پدر شد
یک مرد تنهای میانسال که به خوبی و خوشی در خانهاش زندگی میکرد، یک روز بعدازظهر مثل هرروز از سر کار به خانهاش میرفت که یکمرتبه یک کتاب تقریباً ۲۰ برگ جلوی در خانه پیدا میکند. مرد سواد درست و حسابی نداشت و فقط کلمات ساده را میتوانست بخواند، اما وسوسه میشود که کتاب را بردارد.
وقتی کتاب را باز میکند و نوشتههایی را میبیند که به زبان فارسی نیستند و نمیتواند آنها را بخواند، حدس میزند که این قرآن است و گناه دارد که روی زمین باشد، پس آن را به خانهاش میبرد.
وقتی توی خانه دوباره کتاب را باز میکند؛ یک صفحه میآید که بزرگ نوشته: «برگردون»
مرد کتاب را میبندد. فکر میکند خیالاتی شده یا شاید، چون دارد پیر میشود، چشمانش ضعیف شدهاند. سپس، چون انگشتش را لای کتاب گذاشته و همان صفحه را نگه داشته بود، دوباره همان صفحه که کلمه «برگردون» نوشته بود را میآورد که میبیند هنوز هست، رنگ نوشته قرمز شده و به علاوه یک تار موی دراز هم در همان صفحه وجود دارد.
مرد که کمکم دارد میترسد، به تار مو دست نمیزند و به صفحه بعدی که میرود، میبیند که نوشته: «تار موی منو از این کتاب دور کن دورکن دورکن!»
مرد میانسال کتاب را روی تلویزیون میگذارد و میگوید: «این دیگه چه مسخره بازیایه!» بعد با خودش میگوید: «شاید به خاطر خستگی کاره یا بخاطر سوزش چشمامه، بهتره برم بخوابم.»
مرد میخوابد. بلند که میشود، میبیند که هوا در حال تاریک شدن است. میرود دست و صورتش را شسته و وضو بگیرد تا نماز مغرب و عشا را بخواند.
وقتی از اتاق خواب به هال میآید، یک نگاه هم به در هال میاندازد و یکهو میبیند که در ورودی ساختمان باز است و یک زن با یک چادر سفید پاک جلوی در هال ایستاده و تکان نمیخورد. مرد جلوتر میرود و میگوید: «خانم شما اینجا چیکار میکنید؟ شما کی هستید؟» زن هیچ جوابی نمیدهد. مرد هرچیز دیگری میگوید، هر اِهِن و اوهونی میکند و هرکاری میکند، زن نمیرود و عکسالعملی نشان نمیدهد.
با خودش میگوید: «چیکارکنم خدایا؟ اگه به پلیس زنگ بزنم همه همسایهها و اهل محل حرف درمیارن و هزار جور حرف و حدیث پشت سرم میگن و میگن این زن چرا تو خونه این همه آدم توی خونه اون رفته؟ من که کاری به کارش ندارم اونم یک زنه چیکار میتونه بکنه؟ اصلاً شاید جا و پناهی نداره اومده امشب رو توی خونه من بگذرونه! و خجالت کشیده داخل خونه بشه پس جلوی در هال وایستاده!»
بعد در ساختمان را میبندد و قفل میکند و هرچه به زن میگوید حداقل بیا روی مبل بنشین، زن هیچ توجهی نمیکند. مرد هم نمازش را میخواند و شام میخورد و نوبت به خواب میرسد. میرود که بخوابد. چراغها را خاموش میکند. بعد نصف بدنش را زیر پتو میکند. چشمهایش باز است و خوابش نمیبرد.
همینطوری که چشمهایش باز است، میبیند که یک سایه سیاه تاریک نزدیکش میشود و متوجه میشود که همان زن جلوی در است. زن چادرش را یک گوشه پرت میکند و موهای دراز زرد و ژولیدهاش با یک لباس پاره پاره و با چشمهای قرمز و صورت سوختهاش به مرد نگاه میکند.
زن ناگهان روی سر مرد میپرد و به شدت گلوی مرد را فشار میدهد و میگوید: «بهت گفتم کتاب رو برگردونی سرجاش، تو گوش نکردی. بهت گفتم تار مو رو از کتاب دور کنی، ولی تو اعتنایی نکردی. اصلاً چرا کتاب رو برداشتی؟ دوست من اونجا خودشو آتیش زده و این کتاب باید اونجا باشه. فردا اول وقت کتاب رو برمیگردونی سرجاش و تار موی منو از اون کتاب دور میکنی.»
مرد که درحال خفه شدن است، به نشانه تأیید سرش را پایین پایین میکند و زن هم گردنش او را رها میکند.
زن در حال رفتن است که مرد از پشت سرش میگوید: «اصلاً این موضوع که برای تو اینقدر مهمه چرا خودت کتاب را نمیبری و تار موت رو از کتاب دور نمیکنی؟» زن سریع برمیگردد و درحالیکه چشمهای قرمزش در حال جوشیدن است، میگوید: «من توانایی نزدیک شدن به اون کتاب رو ندارم احمق!» و چادرش را برمیدارد و میرود. مرد نگاهش به پاهای زن که میافتد، میبیند که پا نیست و سم خر است.
زن به در ساختمان که میرسد مرد میگوید: «در قفله صبر کن من…» یکمرتبه میبیند که زن از در رد میشود. مرد حیرتزده میماند و با ترس و لرز میخوابد.
فردا صبح اول وقت همان کارهایی را که زن گفته، انجام میدهد و به زندگی آرام سابقش دست پیدا میکند و از این بابت خیلی خوشحال است؛ و بد به حال کسی که غافلانه آن کتاب را بردارد.
روز جمعه دوم آبان ماه بود که دختر دایی و دختر عمه به نام های حدیث و فائزه به رسم خیلی از جمعه های دیگر برای خرید به جمعه بازار شهرشان یاسوج رفتند.
جمعه که می شد خیلی از اقوام و بستگان آنها را می شد در این بازار دید.آن روز هم دخترکان با چند نفری سلام و احوالپرسی کرده بودند اما یکدفعه از جلوی چشم همه ناپدید شدند
تاخیر در برگشت دختران که زیاد شد،دلواپسی خانواده هایشان هم بیشتر و بیشتر می شد.
موضوع را به پلیس اطلاع دادند و حتی از پرویز پرستویی هم برای پیدا کردن حدیث و فائزه کمک خواستند.
گمانه زنی ها در مورد علت ناپدید شدن حدیث و فائزه 13 و 15 ساله؛ ادامه داشت تا اینکه بالاخره دو دختر نوجوان پیدا شدند.
مختاری شوهر خواهر فائزه در گفتگو با رکنا ضمن تائید خبر پیدا شدن این دو دختر نوجوان گفت:«روز گذشته پلیس آگاهی تهران به ما خبر داد که فائزه و حدیث پیدا شده اند.برای همین ما از یاسوج راهی تهران شدیم تا دختران را تحویل بگیریم.هنوز با آنها صحبت نکرده ایم و نمی دانیم علت دقیق تصمیم آنها برای سفر به تهران چیست.آنها به ماموران گفته اند که با اتوبوس راهی تهران شده اند.فائزه و حدیث هر دو مجرد و محصل هستند.فائزه گاهی اختلاف نظرهایی با پدر و مادرش داشت .»
دختران جوان انگیزه خود را از مراجعه به تهران اختلافات خانوادگی عنوان کرده اند.
مختاری در ادامه گفت:«ظاهرا حدیث و فائزه می خواستند در یک مسافر خانه اتاق کرایه کنند.اما کدملی آنها قبلا به پلیس اعلام شده بود و همین باعث می شود موقع ورود کدملی در سیستم مسافرخانه،با هماهنگی های لازم،دو دختر تحویل پلیس داده شوند.»
#ارسالی_اعضا 🛑
خانواده شوهر من از نظر مالی از ما پایین تر بودن. بابام کارگاه داره ظرف یکبار مصرف و پلاستیک میزنه. شوهرمو برد پیش خودش. فقط یک خواهرشوهر مجرد دارم. پسرم که به دنیا اومد زندگیم شیرین تر شد. بابام با مامانم یک ماه رفتن شهرستان پیش خواهرم. و شوهرم شد همه کاره کارگاه. شوهرم بعضی شبا شیفت شب هم میموند کارگاه. و بعضی شبا خواهرشوهرم میومد پیشم میموند.
چند وقت پیش پسرم تب کرد شوهرم شب کار بود تنها بودم گذاشتم صبح بردمش دکتر. مادرشوهرمو دیدم اونجا آزمایش قند داشت. گفتم پسرم تب داشته گفت خوب دیشب با دخترم میومدی باز خوبه دیشب دخترم پیشت بود.
اومدم بگم پیشم نبوده دلم به حال اون زن سوخت تصمیم گرفتم چیزی نگم. فهمیدم اون دختر داره به اسم خونه من میره دنبال کاراش فردا کاری کنه پای منم گیره. به شوهرم گفتم من شبا میرم خونه مامانم تو به خواهرت بگو نیاد اینجا.
دو روز بعد که شوهرم شب کار بود زنگ زدم مادرشوهرم، گفتم دیشب تنها بودم رفتم خونه بابام. مادرشوهرم گفت پس دخترم دیشب کجا بوده گفت اومد پیش شما که...
حدسم درست بود باز به اسم خونه من رفته بود بیرون ولی مادرشوهرم حرفی زد که تعجب کردم. گفت شوهرت اومد دنبالش گفت زنم تنهاست امشب بیا پیشش اون اومد خواهرشو برد. فهمیدم که شوهرم با خواهرش دارن یه کارای پنهانی میکنن
اونا یه گنج پیدا کرده بودن توی خونه ی قدیمی پدربزرگشون و با خواهرش افتاده بودن دنبال فروش اون عتیغه ها ...
به شوهرم گفتم که فهمیدم با خواهرت سر و سری داری و اونم اعتراف کرد
ولی منم نزاشتم اون عتیغه هارو بفروشن
زنگ زدم میراث فرهنگی و همه رو تحویل دادم
شوهرم که فهمید کتکم زد و دستمو شکست منم رفتم ازش شکایت کردم و الانم دنبال کارای طلاقمم
مادرشم باهاش قهر کرده
چند بار اومد دم در التماس و غلط کردم ولی منم کوتاه نیومدم
چون هم معتقدم کار درستی کردم اون عتیغه ها مال مردمه هم اینکه اون حق نداشت منو کتک بزنه
نمیدونم شایدم به خاطر بچه م ببخششمش ولی میخام یه مدت تنبیه بشه تا بفهمه هم پنهانکاری نکنه هم قدر خانوادشو بدونه
ممنون از شما که مطلبمو خوندید ،خیلی بود من خلاصش کردم
این داستان توی یکی از روستاهای اطراف قم اتفاق افتاده و برمیگرده به عصری که بارون شدیدی میومده و هوا کم کم داشته تاریک میشده. یکی از اهالی این روستا که از زبون خودش این داستان ترسناک رو نقل میکنه میگه شوهرم هنوز نرسیده بود خونه و بارون واقعا شدید بود. تو خونه مشغول کارام بودم که صدای در اومد و من که مطمئن بودم شوهرم رسیده رفتم در رو باز کردم اما دیدم ی زن و مرد جوون جلوی در موش آب کشیده شدن. به من گفتن ما غریبیم و اگر محبت کنی تا بارون بند بیاد بیایم تو خونه شما بمونیم.
من که میدونستم اگه شوهرم بفهمه که راه ندادم بیان تو ناراحت میشه، با روی خوش گفتم آره حتما بیاید و کلی تعارف کردم بهشون. زمانی که اومدن برن تو کفشاشونو درنیاوردن و با همون وضعیت وارد خونه شدن. چیزی که با چشما خودم دیدم، اگه کسی دیگه میگفت باور نمیکردم. خونه اصلا کثیف نشد. روستا کلا گلی بود و حتی حیاط خونه هم کثیف بود بخاطر بارون.
اینو که دیدم بهشون گفتم شما بشینید الان میام و رفتم در خونه همسایه. تا در رو باز کرد رفتم تو و داستان رو بهش گفتم. چادرشو سر کرد و گفت بیا بریم و نترس. وقتی از خونشون اومدیم بیرون دیدیم دوتا گوسفند از جلوی خونه ما دارن میرن که همسایه ما گفت ببینی گوسفند کیه این موقع و تو این بارون زده بیرون که من بهش گفتم گوسفند رو ول کن بیا بریم تو تا شک نکردن.
رفتیم تو و کل خونه رو گشتیم اما هیچ اثری از اون زن و مرد ندیدیم. من که زبونم بند اومده بود بزور به همسایه گفتم بخداااااا اینجا بودن، که پرید وسط حرفم و گفت آره تو درست میگی و من باید میفهمیدم اون دوتا گوسفند همونا بودن که داشتن میرفتن از تو خونه تو. وقتی شوهرم اومد داستان رو برای اون تعریف کردم که گفت خدا رو شکر که اتفاقی برات نیفتاد.