سلام عزیزم
همسرم سرطان خون گرفت و ما رفتیم پی درمان از بهترین دکترای تهران و ایران کمک گرفتیم تمام داروهایی که مصرف میکرد خارجی بود هر کاری لازم بود کردیم و جلسات شیمی درمانی کامل طی میکرد و بعد از چند جلسه که حسابی ضعیف و شکسته شده بود اومد خونه گفت دکترم گفته فعلا باید درمان متوقف کنیم ببینیم داروها چطور جواب میده
دو سه ماه پی درمان نرفت و گفت پیشنهاد تیم پزشکی این بوده نگو دکترا بهش گفته بودن دیگه جواب نمیگیری اگه میخای روزای اخر زندگیتو با زجر نگذرونی ادامه نده برو کنار خانوادت زندگیتو بکن تا اون روز لعنتی فرا برسه ولی برای اینکه من غصه نخورم اصلا بمن هیچی نگفته بود.منم گفتم حتما دکترا بهش گفتن دیگه دارو میدین میخوره که بعدا فهمیدم همه رو میریخته دور چون میدونسته رفتنیه منم از همه جا بیخبر فقط میدیدم همسرم هر روز یه جا رو پاکسازی میکنه از داشته هاش
مثلا به بهانه اینکه میخاد لباس نو بپوشه و از قدیمیا خسته شده تو کمدش چند دست بیشتر لباس نذاشته بود و حتی ابزار کارشم اهدا کرد یهچال و فریزو پر کرده بود از گوشت و مرغ و کره و سبزیجات وام خونه رو از سپرده هاش کامل صاف کرده بود پس اندازشو از حساب خودش به حساب من کامل انتقال داد به بهانه اینکه فعلا دست تو باشه تا اگه کسی ازم پول خاست مونده خسابمو نشونش بدم بگم ندارم از سیب زمینی پیاز گرفته تا صابون و شامپو و قرص ماشین ظرفشویی پر کرده بود کابینتارو بعد سه و ماه و نیم که درمان متوقف شده بود در حالیکه داشت با بچم بازی میکرد عرق سرد ریخت و همش میگفت آب بده بهش آب دادم
همون روز مارو گذاشت و رفت و بچه ی دو ساله ی من بی پدر شد
یک مرد تنهای میانسال که به خوبی و خوشی در خانهاش زندگی میکرد، یک روز بعدازظهر مثل هرروز از سر کار به خانهاش میرفت که یکمرتبه یک کتاب تقریباً ۲۰ برگ جلوی در خانه پیدا میکند. مرد سواد درست و حسابی نداشت و فقط کلمات ساده را میتوانست بخواند، اما وسوسه میشود که کتاب را بردارد.
وقتی کتاب را باز میکند و نوشتههایی را میبیند که به زبان فارسی نیستند و نمیتواند آنها را بخواند، حدس میزند که این قرآن است و گناه دارد که روی زمین باشد، پس آن را به خانهاش میبرد.
وقتی توی خانه دوباره کتاب را باز میکند؛ یک صفحه میآید که بزرگ نوشته: «برگردون»
مرد کتاب را میبندد. فکر میکند خیالاتی شده یا شاید، چون دارد پیر میشود، چشمانش ضعیف شدهاند. سپس، چون انگشتش را لای کتاب گذاشته و همان صفحه را نگه داشته بود، دوباره همان صفحه که کلمه «برگردون» نوشته بود را میآورد که میبیند هنوز هست، رنگ نوشته قرمز شده و به علاوه یک تار موی دراز هم در همان صفحه وجود دارد.
مرد که کمکم دارد میترسد، به تار مو دست نمیزند و به صفحه بعدی که میرود، میبیند که نوشته: «تار موی منو از این کتاب دور کن دورکن دورکن!»
مرد میانسال کتاب را روی تلویزیون میگذارد و میگوید: «این دیگه چه مسخره بازیایه!» بعد با خودش میگوید: «شاید به خاطر خستگی کاره یا بخاطر سوزش چشمامه، بهتره برم بخوابم.»
مرد میخوابد. بلند که میشود، میبیند که هوا در حال تاریک شدن است. میرود دست و صورتش را شسته و وضو بگیرد تا نماز مغرب و عشا را بخواند.
وقتی از اتاق خواب به هال میآید، یک نگاه هم به در هال میاندازد و یکهو میبیند که در ورودی ساختمان باز است و یک زن با یک چادر سفید پاک جلوی در هال ایستاده و تکان نمیخورد. مرد جلوتر میرود و میگوید: «خانم شما اینجا چیکار میکنید؟ شما کی هستید؟» زن هیچ جوابی نمیدهد. مرد هرچیز دیگری میگوید، هر اِهِن و اوهونی میکند و هرکاری میکند، زن نمیرود و عکسالعملی نشان نمیدهد.
با خودش میگوید: «چیکارکنم خدایا؟ اگه به پلیس زنگ بزنم همه همسایهها و اهل محل حرف درمیارن و هزار جور حرف و حدیث پشت سرم میگن و میگن این زن چرا تو خونه این همه آدم توی خونه اون رفته؟ من که کاری به کارش ندارم اونم یک زنه چیکار میتونه بکنه؟ اصلاً شاید جا و پناهی نداره اومده امشب رو توی خونه من بگذرونه! و خجالت کشیده داخل خونه بشه پس جلوی در هال وایستاده!»
بعد در ساختمان را میبندد و قفل میکند و هرچه به زن میگوید حداقل بیا روی مبل بنشین، زن هیچ توجهی نمیکند. مرد هم نمازش را میخواند و شام میخورد و نوبت به خواب میرسد. میرود که بخوابد. چراغها را خاموش میکند. بعد نصف بدنش را زیر پتو میکند. چشمهایش باز است و خوابش نمیبرد.
همینطوری که چشمهایش باز است، میبیند که یک سایه سیاه تاریک نزدیکش میشود و متوجه میشود که همان زن جلوی در است. زن چادرش را یک گوشه پرت میکند و موهای دراز زرد و ژولیدهاش با یک لباس پاره پاره و با چشمهای قرمز و صورت سوختهاش به مرد نگاه میکند.
زن ناگهان روی سر مرد میپرد و به شدت گلوی مرد را فشار میدهد و میگوید: «بهت گفتم کتاب رو برگردونی سرجاش، تو گوش نکردی. بهت گفتم تار مو رو از کتاب دور کنی، ولی تو اعتنایی نکردی. اصلاً چرا کتاب رو برداشتی؟ دوست من اونجا خودشو آتیش زده و این کتاب باید اونجا باشه. فردا اول وقت کتاب رو برمیگردونی سرجاش و تار موی منو از اون کتاب دور میکنی.»
مرد که درحال خفه شدن است، به نشانه تأیید سرش را پایین پایین میکند و زن هم گردنش او را رها میکند.
زن در حال رفتن است که مرد از پشت سرش میگوید: «اصلاً این موضوع که برای تو اینقدر مهمه چرا خودت کتاب را نمیبری و تار موت رو از کتاب دور نمیکنی؟» زن سریع برمیگردد و درحالیکه چشمهای قرمزش در حال جوشیدن است، میگوید: «من توانایی نزدیک شدن به اون کتاب رو ندارم احمق!» و چادرش را برمیدارد و میرود. مرد نگاهش به پاهای زن که میافتد، میبیند که پا نیست و سم خر است.
زن به در ساختمان که میرسد مرد میگوید: «در قفله صبر کن من…» یکمرتبه میبیند که زن از در رد میشود. مرد حیرتزده میماند و با ترس و لرز میخوابد.
فردا صبح اول وقت همان کارهایی را که زن گفته، انجام میدهد و به زندگی آرام سابقش دست پیدا میکند و از این بابت خیلی خوشحال است؛ و بد به حال کسی که غافلانه آن کتاب را بردارد.
روز جمعه دوم آبان ماه بود که دختر دایی و دختر عمه به نام های حدیث و فائزه به رسم خیلی از جمعه های دیگر برای خرید به جمعه بازار شهرشان یاسوج رفتند.
جمعه که می شد خیلی از اقوام و بستگان آنها را می شد در این بازار دید.آن روز هم دخترکان با چند نفری سلام و احوالپرسی کرده بودند اما یکدفعه از جلوی چشم همه ناپدید شدند
تاخیر در برگشت دختران که زیاد شد،دلواپسی خانواده هایشان هم بیشتر و بیشتر می شد.
موضوع را به پلیس اطلاع دادند و حتی از پرویز پرستویی هم برای پیدا کردن حدیث و فائزه کمک خواستند.
گمانه زنی ها در مورد علت ناپدید شدن حدیث و فائزه 13 و 15 ساله؛ ادامه داشت تا اینکه بالاخره دو دختر نوجوان پیدا شدند.
مختاری شوهر خواهر فائزه در گفتگو با رکنا ضمن تائید خبر پیدا شدن این دو دختر نوجوان گفت:«روز گذشته پلیس آگاهی تهران به ما خبر داد که فائزه و حدیث پیدا شده اند.برای همین ما از یاسوج راهی تهران شدیم تا دختران را تحویل بگیریم.هنوز با آنها صحبت نکرده ایم و نمی دانیم علت دقیق تصمیم آنها برای سفر به تهران چیست.آنها به ماموران گفته اند که با اتوبوس راهی تهران شده اند.فائزه و حدیث هر دو مجرد و محصل هستند.فائزه گاهی اختلاف نظرهایی با پدر و مادرش داشت .»
دختران جوان انگیزه خود را از مراجعه به تهران اختلافات خانوادگی عنوان کرده اند.
مختاری در ادامه گفت:«ظاهرا حدیث و فائزه می خواستند در یک مسافر خانه اتاق کرایه کنند.اما کدملی آنها قبلا به پلیس اعلام شده بود و همین باعث می شود موقع ورود کدملی در سیستم مسافرخانه،با هماهنگی های لازم،دو دختر تحویل پلیس داده شوند.»
#ارسالی_اعضا 🛑
خانواده شوهر من از نظر مالی از ما پایین تر بودن. بابام کارگاه داره ظرف یکبار مصرف و پلاستیک میزنه. شوهرمو برد پیش خودش. فقط یک خواهرشوهر مجرد دارم. پسرم که به دنیا اومد زندگیم شیرین تر شد. بابام با مامانم یک ماه رفتن شهرستان پیش خواهرم. و شوهرم شد همه کاره کارگاه. شوهرم بعضی شبا شیفت شب هم میموند کارگاه. و بعضی شبا خواهرشوهرم میومد پیشم میموند.
چند وقت پیش پسرم تب کرد شوهرم شب کار بود تنها بودم گذاشتم صبح بردمش دکتر. مادرشوهرمو دیدم اونجا آزمایش قند داشت. گفتم پسرم تب داشته گفت خوب دیشب با دخترم میومدی باز خوبه دیشب دخترم پیشت بود.
اومدم بگم پیشم نبوده دلم به حال اون زن سوخت تصمیم گرفتم چیزی نگم. فهمیدم اون دختر داره به اسم خونه من میره دنبال کاراش فردا کاری کنه پای منم گیره. به شوهرم گفتم من شبا میرم خونه مامانم تو به خواهرت بگو نیاد اینجا.
دو روز بعد که شوهرم شب کار بود زنگ زدم مادرشوهرم، گفتم دیشب تنها بودم رفتم خونه بابام. مادرشوهرم گفت پس دخترم دیشب کجا بوده گفت اومد پیش شما که...
حدسم درست بود باز به اسم خونه من رفته بود بیرون ولی مادرشوهرم حرفی زد که تعجب کردم. گفت شوهرت اومد دنبالش گفت زنم تنهاست امشب بیا پیشش اون اومد خواهرشو برد. فهمیدم که شوهرم با خواهرش دارن یه کارای پنهانی میکنن
اونا یه گنج پیدا کرده بودن توی خونه ی قدیمی پدربزرگشون و با خواهرش افتاده بودن دنبال فروش اون عتیغه ها ...
به شوهرم گفتم که فهمیدم با خواهرت سر و سری داری و اونم اعتراف کرد
ولی منم نزاشتم اون عتیغه هارو بفروشن
زنگ زدم میراث فرهنگی و همه رو تحویل دادم
شوهرم که فهمید کتکم زد و دستمو شکست منم رفتم ازش شکایت کردم و الانم دنبال کارای طلاقمم
مادرشم باهاش قهر کرده
چند بار اومد دم در التماس و غلط کردم ولی منم کوتاه نیومدم
چون هم معتقدم کار درستی کردم اون عتیغه ها مال مردمه هم اینکه اون حق نداشت منو کتک بزنه
نمیدونم شایدم به خاطر بچه م ببخششمش ولی میخام یه مدت تنبیه بشه تا بفهمه هم پنهانکاری نکنه هم قدر خانوادشو بدونه
ممنون از شما که مطلبمو خوندید ،خیلی بود من خلاصش کردم
این داستان توی یکی از روستاهای اطراف قم اتفاق افتاده و برمیگرده به عصری که بارون شدیدی میومده و هوا کم کم داشته تاریک میشده. یکی از اهالی این روستا که از زبون خودش این داستان ترسناک رو نقل میکنه میگه شوهرم هنوز نرسیده بود خونه و بارون واقعا شدید بود. تو خونه مشغول کارام بودم که صدای در اومد و من که مطمئن بودم شوهرم رسیده رفتم در رو باز کردم اما دیدم ی زن و مرد جوون جلوی در موش آب کشیده شدن. به من گفتن ما غریبیم و اگر محبت کنی تا بارون بند بیاد بیایم تو خونه شما بمونیم.
من که میدونستم اگه شوهرم بفهمه که راه ندادم بیان تو ناراحت میشه، با روی خوش گفتم آره حتما بیاید و کلی تعارف کردم بهشون. زمانی که اومدن برن تو کفشاشونو درنیاوردن و با همون وضعیت وارد خونه شدن. چیزی که با چشما خودم دیدم، اگه کسی دیگه میگفت باور نمیکردم. خونه اصلا کثیف نشد. روستا کلا گلی بود و حتی حیاط خونه هم کثیف بود بخاطر بارون.
اینو که دیدم بهشون گفتم شما بشینید الان میام و رفتم در خونه همسایه. تا در رو باز کرد رفتم تو و داستان رو بهش گفتم. چادرشو سر کرد و گفت بیا بریم و نترس. وقتی از خونشون اومدیم بیرون دیدیم دوتا گوسفند از جلوی خونه ما دارن میرن که همسایه ما گفت ببینی گوسفند کیه این موقع و تو این بارون زده بیرون که من بهش گفتم گوسفند رو ول کن بیا بریم تو تا شک نکردن.
رفتیم تو و کل خونه رو گشتیم اما هیچ اثری از اون زن و مرد ندیدیم. من که زبونم بند اومده بود بزور به همسایه گفتم بخداااااا اینجا بودن، که پرید وسط حرفم و گفت آره تو درست میگی و من باید میفهمیدم اون دوتا گوسفند همونا بودن که داشتن میرفتن از تو خونه تو. وقتی شوهرم اومد داستان رو برای اون تعریف کردم که گفت خدا رو شکر که اتفاقی برات نیفتاد.
فاضل تنکابنی در قصص العلما در ضمن ترجمه شیخ جعفر عرب نقل نمود که: در زمانی که شیخ جعفر در لاهیجان بود شخصی به حضورش شرفیاب شده عرض کرد با جناب شیخ سخن محرمانه ای دارم . وقتی مجلس خلوت شد عرض کرد : من در حباله خود دو زن دارم . روزی در صحرا تنها بودم که دختری در نهایت حسن وجمال دیدم و از مشاهده او در بیابان هراسان و حیران شدم پس آن دختر پیش من آمد و گفت :وحشت نکن من دختری هستم از طایفه جن و عاشق تو گشته ام برو برای من در خانه خود منزلی آماده کن که من هر شب به نزد تو آیم و از مال دنیا هرچه بخواهی برای تو می آورم لکن به دو شرط اول : آنکه اززنان خود به کلی کناره گیری کنی و با ایشان مقاربت ننمایی دوم : آنکه این سر را به کسی اظهار نکنی و اگر از هر یک از این دو شرط تخلف کنی تو را هلاکمیکنم و اموال خود را هم خواهم برد.من همان طوری که او گفته بود عمل کردم و تا به حال از زن های خود قطع علاقه کرده ام او اموال بسیاری هم آورده لکن از مقاربت او ضعفی بر من عارض شده که خود را نزدیک به هلاکت میبینم و از ترس او جرئت کناره گیری را هم ندارم زیرا میدانم هم مرا از بین میبرد و هم مالی که آورده خواهد برد فعلا کار من به اضطرار کشیده و برای خلاصی از این مهلکه جز شما پنا ه و مرجعی ندارم اکنون تو نائب امام زمان (ع) هستی مرا از این مهلکه باید نجات بدهی .شیخ بزرگوار چون این مطلب را شنید دونامه نوشت و به آن مرد داد و فرمود: یکی از اینها را بر بالای اموال خود بگذار و آن دیگری را در دست خود بگیر و در مقابل آن خانه بنشین و چون آن دختر آمد بگو این نامه را شیخ جعفر نجفی نوشته است.
آن شخص می گوید به دستور شیخ بزرگوار عمل کردم .چون دختر آمد آن نامه را به او نشان دادم و گفتم آقا شیخجعفر این نامه را نوشته .چون این حرف را شنید دیگر پیش من نیامد و به نزد اموال روانه گردید. وقتی نامه دیگرشیخ را روی اموال دید برگشت به من متوجه شد وگفت :اگر شیخ بزرگوار نامه ننوشته بود تو را به جهت افشای این سر هلاک می کردم و این اموال را هم میبردم لکن بر امر شیخ مخالفت نمی توانم بکنم و قادر هم نیستم .این جمله را گفت و رفت و دیگر او را ندیدم.
--------
4_342206205118120701.mp3
1.37M
سوره #بقره❤️
صفحه ی ۸🌹
@azsargozashteha💚
سلام خوب هستید ،مشکل ما مادربزرگ و پدربزرگمه نزدیک به هفتاد سال سن دارن و هر ماه با یکی از بچه هاشون می مونن راستش ما دیگه خسته شدیم جلف بازیاشون تمومی نداره میگن باید جای مارو یه جا بندازین غذامونو توی یه بشقاب بدین بخوریم اتاقمون جدا باشه
مادربزرگم واسه پدربزرگم میرقصه و پدربزرگمم برای اون دس میزنه شوخی باهم میکنن درسته روحیه ی خوبی دارن این بد نیست ولی ما مشکلمون اینه که وقتی برامون مهمون میاد مخصوصا دوستای من و داداشم این رفتارا رو میبینن مسخره میکنن و به خاطرش باهامون شوخی میکنن و هی میگن سر پیری و معرکه گیری و کلی شوخی دیگه ،هر چی ام میگیم حداقل کسی اومد رعایت کنید اهمیت نمیدن و بازم کار خودشونو میکنن خلاصه خستمون کردن حسابی اگه راهکاری دارن بگن لطفا دوستانمون
@azsargozashteha💚
درسال76 در کرمانشاه به همراه خانواده ام سکونت داشتم در آن زمان به دلیل مبتلا شدن به ویروس سرماخوردگی دچارمریضی حادی شدم و به همین دلیل به همراه پدرم به درمانگاه شبانه روزی واقع در میدان آزادی کرمانشاه مراجعه کردم.
وی افزود: بعد از ویزیت پزشک و تزریق آمپول متاسفانه درد کشاله ران پای راست ام شروع شد و یک قسمت ازرگ عصب آن به دلیل تزریق آمپول خشک شد.
مرادی می گوید: مجدد به درمانگاه مراجعه کردم اما به نتیجه خاصی نرسیدم و بارها تحت درمان پزشکان متعددی در استان های کرمانشاه و تهران قرار گرفتم اما پزشکان از ادامه درمانم با نتیجه قطعی قطع امید کردند.
وی درادامه گفت: بعد از گذشت 6 ماه که بصورت فلج در گوشه خانه ماندگار شدم درشب عاشورای سال 77 یکی از آشنایان به منزل ما آمد و از پدرم درخواست کرد که من را با ویلچر به مجلس عزای حسین(ع) ببرد، پدرم به همراه وی من را به هیئت عزاداری واقع درروبروی باغ فردوس کرمانشاه بردند بعد پدرم من را از ویلچر پایین آورد و زیرعلم برافراشته عزای امام حسین(ع) نشاند و از صاحب عزا عاجزانه خواست که شفای فرزندش را بدهد و به امام حسین (ع) و یارانش متوسل شد.
مرادی می گوید: بعد ازپایان روزعاشورا، شب شام غریبان دربستربودم که بارها خواب های آشفته دیدم و از خواب پریدم اما هر باربا آرامش بیشتری خوابیدم بارسوم امام حسین (ع) به همراه حضرت علی اصغر(ع) و حضرت علی اکبر(ع) با آرامش به سراغ من آمدند و حضرت امام حسین(ع) فرمایش کرد که ای جوان شفایت را در مجلس عزای من گرفتید از جای برخیز.
وی گفت: صبح که از خواب بلند شدم اول چهارانگشت پای راستم تکان خورد و بعد چند دقیقه حس کردم که کل پای چپم را می توانم حرکت دهم،مادرم سراسیمه وارد اتاق شد و از خوشحالی اشک شوق می ریخت و خدا و اهل بیت(ع) را نیز شکرمی گفت ازآن پس متوجه شدم مورد عنایت ویژه ای حضرت اباعبدالله (ع) قرار گرفتم.
مرادی بیان کرد: روز بعد به درمانگاه و پزشکان زیادی در کرمانشاه مراجعه کردم و جزعنایت و توجه خاص اهل بیت(ع) و شفاعت از امام حسین(ع) هیچ جوابی از پزشکان نگرفتم.
وی یادآورشد: بارها این داستان شفاعتم را نزد روحانیون و علمای استان کرمانشاه و شهرستان سرپل ذهاب بازگوکردم و ایشان گفتند این ماجرا ازکرامات حضرت اباعبدالله الحسین(ع) است و خوشا به سعادتت که مورد توجه اهل بیت(ع) قرار گرفته اید.
مرادی گفت: در سال 84 به همراه خانواده به شهرستان سرپلذهاب نقل مکان کردیم و درهیئت عزاداری حضرت ابوالفضل العباس(ع) درمسجد جامع این شهرستان به خدمتگزاری اهل بیت(ع) پرداختم.
وی توفیق خدمتگذاری درمسجد جامع سرپلذهاب را از افتخارات خود دانست و گفت: خدمت به خلق خدمت به خداست و امیدوارم که این خدمت برای رضای خدا باشد و تا زمانی که توان داشته باشم دست از این خدمت برنمی دارم.
حمزه مرادی در پایان خطاب به نوجوانان و جوانان گفت: نماز بخوانید،غیبت نکنید و برای جلوگیری ازفساد و توطئه قیام کنید زیرا که نماز اول وقت امام حسین(ع) و یاران باوفایش در ظهرعاشورا نماد امر به معروف و نهی از منکر اباعبدالله(ع) بود.
این شفاگیرنده در پایان گفت: برای رفتن به مجلس عزای حسین(ع) اول غسل کنید و بعد دو رکعت نماز گذارید و با ایمان قوی وارد هیئت اباعبدالله (ع) شوید و درادامه راه معنوی اهل بیت(ع) از جان و مال خود مایه بگذارید.
#نکات_سلامتی🍎
🔹🔷 درمان با طب اسلامی🔶🔸
🔴 دوستان عزیز یک مطلب بسیار مهمی منتشر می کنم که فکر می کنم یک مشکل بزرگی هست و 100 درصد افراد اصلا رو شون نمیشه برای کسی مطرح کنن تا کمکشون کنه و این مشکل گناه کبیره و نابخشودنی #خود_ارضایی است!😔
‼️⚠️متاسفانه هم خانم ها و هم اقایان اعتیاد جنسی پیدا کردن و به دلیل عوارض بسیار زیاد این گناه زندگی معمولی انها نیز به مخاطره افتاده است!
⚠️‼️ عوارض برای مردان :
‼️بیماری اعصاب و ضعف حافظه و تشنج
‼️لرزش اندام ها و ضعف بینایی و عدم تمرکز و ...
‼️ ضعف سیستم ایمنی بدن و احتمال ابتلا به بیماری های متعدد مثل ام اس
‼️ پوکی استخوان و ناتوانی جنسی و زودانزالی در هنگام زندگی متاهلی و عقیمی!
⚠️‼️ عوارض در زنان :
‼️ عوارض بالا که بیان کردیم اینجا مشترکه
‼️ کیست تخمدان و نازایی
‼️عفونت و مشکلات دستگاه تناسلی و تولید مثل و ..
‼️زشت شدن استیل بدن و مشکلات بعد از ازدواج و .....
🌺 #درمـــــــــــــــــان
⚠️‼️ جدی گرفتن دستورات زیر :
‼️ تمامی عکس ها و فیلم ها و ... که باعث تحریک میشه حذف کنید
‼️ تمامی کانال ها و گروه های چرت که تحریک می کنن حذف
‼️ نماز اول وقت حتی صب باید ساعت بذارین دهن شیطان رو سرویس کنیم!
‼️ هیچ وقت تو محیط تنها نباشید تو اتاق و ...
‼️ لباس تنگ نپوشید
‼️ حمام می روید به چیزی فکر نکنید و با خودتون نوحه بخونید و یا قران و ..
‼️ قطع رابطه با تمامی دوستانی که منحرف هستن!
‼️گفتن ذکر صلوات و ... و دائم الوضو بودن
🌺 #درمـــــــــــــــــان_دارویی
🌿 دم کرده شماره یک :
مرزنجوش، سنبل الطیب، گل گاوزبان و بادرنج بویه به نسبت مساوی در قوری ریخته و آب جوش روی آن بریزید و بگذارید تا کامل دم بکشد.
🌿دم کرده شماره دو :
افتیمون را در قوری ریخته و آب جوش روی آن بریزید و بگذارید تا به آرامی و خیلی آهسته به طور کامل دم بکشد.
🌿دم کرده شماره سه:
استخدوس را در قوری ریخته و آب جوش روی آن بریزید و بگذارید تا به طور کامل دم بکشد.
☕️ طرز مصرف:
🔶الف) سه هفته اول:
🔹 صبح و عصر یک استکان، دم کرده شماره یک
🔷ب) هفته چهارم و پنجم:
🔸 صبح و عصر یک استکان، دم کرده شماره یک
🔹 روزی یک فنجان نیز دم کرده شماره دو
🔶ج) هفته ششم به بعد:
🔹صبح و عصر یک استکان، دم کرده شماره یک
🔸روزی یک فنجان دم کرده شماره دو
🔹 روزی یک فنجان نیز دم کرده شماره سه
⚠️با انجام دستور بند (ج) و مصرف سه دم کرده مربوطه، بعد از این که علایم بیماری کمتر شد، می توانید مصرف دم کرده ها را کمتر نمایید، ولی حداقل برای سه ماه این نسخه را انجام دهید.
🌺 با توکل به خداوند و خشنودی امام زمان (عج)
#خود_سازی
#ترک_گناه
@azsargozashteha💚