شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_چهل_نه من که فکر میکردم شقایق به خاطر اعترافم دیگه جوابم رو هم نده اما حالا خودش نوشته بود
#قسمت_پنجاه
دل تو دلم نبود حالا دیگه اوضاع فرق می کرد تا قبل این مثل دو تا دوست با هم حرف میزدیم
اما حالا بینمون یه رابطه ی عاشقانه داشت شکل می گرفت.
دوست نداشتم اصلا به این فکر کنم که اون تک دختر یه خانواده است و شاید خانوادش به هیچ وجه قبول نکنن که با یه مرد ۴۰ ساله ی زن مرده ازدواج کنه.
فقط دوست داشتم به این فکر کنم که شقایق منو دوست داره و من هم حاضرم تمام عمرم رو به پاش بریزم تا خوشبخت بشه.
تصمیم گرفته بودم حداقل وضع مالیم انقدر خوب بشه تا خانوادهاش بخاطر این مورد هم شده کمتر مخالفت کنن.
بیخیال این چیزا رفتم سرکار اما نگاهم یکسره به گوشیم بود تا ازش پیامی برسه.
نزدیکای ساعت ۱۰ صبح بود که پیام اومده بود روی گوشیم.
همین که باز کردم دیدم شقایق نوشته ساعت ۵ غروب بیا همدیگه رو ببینیم..
با ذوق نوشتم: سلام عزیزم باشه حتما...
تا ساعت ۵ رفتم خونه یه کم به خودم رسیدم درسته اولین قرارمون نبود اما تا قبل از این فکر نمیکردم به هم ابراز علاقه کنیم
حالا وقتش بود که بهتر جلوش ظاهر بشم.
اون دیگه عشقم بود و به خاطرش حاضر بودم هر کاری انجام بدم اما محتاط تر و بهتر از رابطه با یاسمن.
ساعت ۵ شد رفتم سر قرار شقایق کنار خیابون ایستاده بود و لبخند میزد.
@azsargozashteha💚