eitaa logo
بچه های ایران 🇮🇷
1.6هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
146 فایل
حاج قاسم :امروزه قرارگاه حسین بن علی #ایران است. جمهوری اسلامی #حرم است.🇮🇷 🔰کانال #بچه_های_ایران کانالی برای جواب به دغدغه های دوره نوجوانی و جوانی و دغدغه های فرهنگی شما حاج آقا رحیمی @modafe70 ادمین @Dokhtar_paiiiz
مشاهده در ایتا
دانلود
بچه های ایران 🇮🇷
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۶۶ شش ماه در آن خانه زندانی سعد بودم.. و تنها اخباری که از او میشن
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ _هر وقت حالتون بهتر شد براتون بلیط میگیرم برگردید ایران پیش خونواده تون! و نمیدید حالم چطور به هم ریخته.. که نگاهش در فضا چرخید و با سردی جملاتش حسرت روزهای آرام سوریه را کشید _ که باشید دیگه خیالم راحته! سوریه هم تا یک سال پیش هیچ خبری نبود، داشتیم زندگیمون رو میکردیم که همه چی به هم ریخت، اونم به آزادی! حالا به بهانه همون آزادی دارن جون و مال و ناموس مردم رو غارت میکنن! از اینکه با کلماتش رهایم کرد، قلب نگاهم شکست و این قطره اشک نه از وحشت جسد سعد و نه از درد پهلو که از احساس غریب 😞 او بود و نشد پنهانش کنم که بی اراده اعتراف کردم _من ایران جایی رو ندارم!😥😞 نفهمید دلم میخواهد پیشش بمانم که خیره نگاهم کرد و ناباورانه پرسید _خونواده تون چی؟😟 از محبت پدر و مادر و برادر روی شیشه احساسم ناخن میکشید.. و میکشیدم بگویم همین همسر از همه خانواده ام بریدم که پشت پرده اشک پنهان شدم..😢😞 و او نگفته حرفم را شنید و مردانه داد _تا هر وقت خواستید اینجا بمونید! انگار از نگاهم نغمه احساسم را شنیده بود،.. با چشمانش دنبال جوابی میگشت و اینهمه احساسم در دلش جا نمیشد که قطرهای از لبهایش چکید _فعلاً خودم مراقبتونم، بعدش هر طور شما بخواید. و همین مدت فرصت فراخی به دلم داده بود تا هر آنچه از سعد زخم خورده بودم از محبت مصطفی و مادرش مرهم بگیرم که در خنکای خانه آرام شان دردهای دلم کمتر میشد و قلبم به حمایت مصطفی🌸 گرمتر... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ┅═🦋 🦋═┅ ➕ عضو بشید 👇 🆔 کانال @b_iran 🇮🇷 ❤️🤍💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📨 :اخر نفهمیدیم این مدال‌ها رو بعد کدوم جنگ گرفته؟ ┅═🦋 🦋═┅ ➕ عضو بشید 👇 🆔 کانال @b_iran 🇮🇷 ❤️🤍💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴شاه اینقدر خوب بوده که اصلا مردمش دردی نداشتند‼️🤴 ┅═🦋 🦋═┅ ➕ عضو بشید 👇 🆔 کانال @b_iran 🇮🇷 ❤️🤍💚
5.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ محمد رضا شاه پهلوی چقدر از ایران پول برد⁉️🤴💶 ┅═🦋 🦋═┅ ➕ عضو بشید 👇 🆔 کانال @b_iran 🇮🇷 ❤️🤍💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 ورودی یه فروشگاه توی پایتخت اسپانیا🇵🇸 به این میگن صدور به دنیا ┅═🦋 🦋═┅ ➕ عضو بشید 👇 🆔 کانال @b_iran 🇮🇷 ❤️🤍💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا مرد سخن نگفته باشد عیب و هنرش نهفته باشد همین طیف یه روزی را بی سواد میدونستند ┅═🦋 🦋═┅ ➕ عضو بشید 👇 🆔 کانال @b_iran 🇮🇷 ❤️🤍💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸دیروز و امروز 🔹بعضی کاندیداها 💔 دلم برای شهید رئیسی سوخت ┅═🦋 🦋═┅ ➕ عضو بشید 👇 🆔 کانال @b_iran 🇮🇷 ❤️🤍💚
بچه های ایران 🇮🇷
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #شصت_وهفت _هر وقت حالتون بهتر شد براتون بلیط میگیرم برگردید ایرا
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ در هم صحبتی با مادرش لهجه عربی ام هر روز بهتر میشد..☺️ و او به رخم نمیکشید.. به هوای حضور من و به دستور مصطفی، چقدر اوضاع زندگی اش به هم ریخته.. 🙁😔 که دیگر هیچکدام از اقوامشان حق ورود به این خانه را نداشتند..و هر کدام را به بهانه ای رد میکرد.. 😔 مبادا کسی از حضور این دختر باخبر شود... مصطفی🌸 روزها در مغازه پارچه فروشی و شب ها به همراه 🌷سیدحسن🌷 و دیگر جوانان 🤝شیعه و سُنی🤝 در حضرت سکینه(س) بود و معمولاً وقتی به خانه میرسید، ما خوابیده بودیم و فرصت دیدارمان تنها هنگام نماز صبح بود... لحظاتی که من با چشمانی خواب از اتاق برای وضو بیرون میرفتم.. و چشمان مصطفی خمار از خستگی به رویم سلام میکرد.. و لحن گرم کلامش برایم عادی نمیشدکه هر سحر دست دلم میلرزید و خواب از سرم میپرید... مادرش به هوای زانو درد معمولاً از خانه بیرون نمیرفت.. و هر هفته دست به کار میشد تا با پارچه جدیدی برایم پیراهنی چین دار و بلند بدوزد و هر بار با خنده 😁دست مصطفی را رو میکرد _دیشب این پارچه رو از مغازه اورد که برات لباس بدوزم، میگه چون خودت از خونه بیرون نمیری، یه وقت احساس غریبی نکنی! ولی چون خجالت میکشید گفت بهت نگم اون اورده!😊 رنگهای انتخابی اش همه یاسی و سرخابی و صورتی با گلهای ریز سفید بود و هر سحری که میدید پارچه پیشکشی اش را پوشیده ام نگاهم میکرد و از سرخی گوش و گونه هایش خجالت میچکید... پس از حدود سه ماه.. دیگر درد پهلویم فروکش کرده و در آخرین عکسی که گرفتیم.. ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ┅═🦋 🦋═┅ ➕ عضو بشید 👇 🆔 کانال @b_iran 🇮🇷 ❤️🤍💚
بچه های ایران 🇮🇷
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #شصت_وهشت در هم صحبتی با مادرش لهجه عربی ام هر روز بهتر میشد..☺️
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ در آخرین عکسی که گرفتیم خبری از شکستگی نبود.. و میدانستم باید زحمتم را کم کنم..😔 که یک روز پس از نماز صبح، کنج اتاق نشیمن به انتظار پایان نمازش چمباته زدم... سحر زمستانی سردی بود.. و من بیشتر از حس سرد رفتن از این خانه یخ کرده بودم که روی پیراهن بلندم، ژاکتی سفید پوشیده و از پشت، قامت بلندش را میپاییدم تا نمازش تمام شد... و ظاهراً حضورم را حس کرده بود که بلافاصله به سمتم چرخید و پرسید _چیزی شده خواهرم؟ انقدر با گوشه شالم بازی کرده بودم که زیر انگشتانم فِر خورده و نمیدانستم از کجا بگویم که خودش پیشنهاد داد _چیزی لازم دارید امروز براتون بگیرم؟ صدای ✨تلاوت قرآن مادرش✨ از اتاق کناری به جانم میداد و نگاه او دوباره دلم را به هم ریخته بود که بغضم را فرو خوردم و یک جمله گفتم _من پول ندارم بلیط تهران بگیرم.😔😞 سرم پایین بود و ندیدم قلب چشمانش به تپش افتاده و کودکانه ادعا کردم _البته برسم ایران، پس میدم! که سکوت محضش سرم را بالا آورد و دیدم با سرانگشتانش بازی میکند. هنوز خیسی آب وضو به ریشه موهایش روی پیشانی مانده و حرفی برای گفتن نمانده بود که از جا بلند شد... دلم بی تاب پاسخش پَرپَر میزد.. و او در ، سجاده اش را پیچید و بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت... این همه اضطراب در قلبم جا نمیشد که پشت سرش دویدم و از پنجره دیدم دست به کمر دور حوض حیاط میچرخد و ترسیدم مرا ببیند که دستپاچه عقب کشیدم... پشتم به دیوار اتاق مانده و آرزو میکردم برگردد و بگوید باید بمانم که در را به رویم گشود. انگار دنبال چشمانم میگشت که درهمان پاشنه در،... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ┅═🦋 🦋═┅ ➕ عضو بشید 👇 🆔 کانال @b_iran 🇮🇷 ❤️🤍💚