eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
658 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با شهدا
مهدی ایمانی فردویی متولد سال 1362 هجری شمسی بود و البته این افتخار را داشت که به مدت 14 سال، خادم آستان مقدس فاطمی (س)، مسؤول انتظامات صحن مقدس صاحب الزمان (عج) و در خدمت زائران حرم حضرت فاطمه معصومه (س) باشد. و اما یکی از نقاط عطف زندگی مهدی ایمانی در سال 1394 اتفاق افتاد؛ آن جا که باجناق وی، یعنی قاسم غریب به عنوان یک نیروی مدافع حرم در سوریه به شهادت رسید و همین امر سبب شد تا شوق اعزام به سوریه و درآمدن در جرگه مدافعان حرم، بیش از پیش در دل مهدی طنین اندازد. او در آن ایام، شب و روز نمی شناخت و همواره تلاش داشت تا خانواده و بویژه همسرش را برای رفتن به سوریه متقاعد کند تا این که همسر شهید قاسم غریب از خواهرش خواست با قبول اعزام مهدی به سوریه، این آتش را در درون وی فرو نشاند و به آرامش وی کمک کند. این اعزام اما آغاز یک راه عاشقانه بود؛ چراکه مهدی بعد از دو بار رفتن به سوریه و بازگشت به وطن، به همسرش اینچنین می گفت: «دیگر دست خودم نیست؛ باید باز هم بروم ... .» اینچنین بود که این اعزام ها ادامه یافت تا اینکه در یکی از این اعزام ها، خاطره جالبی پدید آمد؛ آن جا که مادر این شهید، آن را چنین تعریف کرده است: «مهدی در آغاز سفری که در آن به شهادت رسید؛ آنچنان خوشحال از قم می رفت که من چنین خوشحالی در 34 سال عمرش از وی ندیده بودم و البته امروز هم اگر گریه می کنم؛ برای او گریه نمی کنم چراکه دعا کردم تا هرچه به خیر و صلاح فرزندم است اتفاق بیفتد.» این معرفت و بزرگی البته در سخنان پدر مهدی ایمانی هم موج می زند آن جا که مهدی را امانت الهی می داند که خداوند با شهادت به عنوان برترین پایان زندگی، این امانت خود را تحویل گرفته است. او در حالی سفرهای متعدد به سوریه داشت که به نقل از دوستانش، عطش شهادت روز به روز و ماه به ماه بیشتر در درون وی شعله می کشید و وقتی هم که به شهادت رسید کسی از دوستانش تعجب نکرد چراکه همه وی را مستحق شهادت در راه خدا می دانستند و او را کاملا برای این پایان شکوهمند آماده می دیدند. مهدی در نهایت در چنین روزهایی برای همیشه جاودانه شد تا امروز پدر و مادر، همسر و فرزندانش به نام های فاطمه، علی و محمد و البته همه مردم قم و همه مردم ایران زمین، ادامه دهنده راه روشن وی باشند. یکی از یادگارهای شهید مهدی ایمانی فردویی، وصیت نامه به جای مانده از وی است که آغازش با صلواتی بر حضرت مادر (س) است: «اللّهم صلّ علی فاطمه و ابیها و بعلها و امّها و بنیها و السّرّ المُستودَع فیها بعدد ما احاط به علمُک». مهدی همچنین در این وصیت نامه با ابزار شرمندگی به ساحت مقدس شهدا به دلیل دیر پی بردن به درک حقیقت وجودی شان؛ به گریه های شبانه خود اشاره می کند و می نویسد: «از خدا و ائمه معصومین (ع) و شهدا ممنونم که به گریه های شبانه من جواب دادند و مرا به عنوان مدافع حرم حضرت زینب (س) و حرم دختر سه ساله امام حسین (ع) برگزیدند.» این شهید والامقام در بخش دیگری از این وصیت نامه، فرزندان خود را به ترک گناه، انجام واجبات دینی و همچنین بهره بردن از توسل به حضرات معصومین (ع) سفارش می کند و البته از دوستانش نیز می خواهد تا همیشه به یادش باشند و برایش زیارت عاشورا بخوانند. شهادت این شهید والامقام، پیام های تسلیت سرداران و مسؤولان لشکری و کشوری را هم به دنبال داشت که یکی از این پیام ها، پیام سردار سرلشکر عزیز جعفری، فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود که سردار در آن، این شهید مدافع حرم را به عنوان «عارف ولایتمدار» و «سلحشور مؤمن انقلابی» معرفی کرده است. و امروز، این خادم و مدافع سرافراز حرم، در گوشه ای از حرم قم و در صحن امام رضا (ع)، در خانه ابدی خود سکونت یافته است؛ با این توضیح که پسرش، همان لباس خادمی او را – که مُزیّن به عکس پدر است – بر تن دارد و با خدمتگزاری به مهمانان بانوی کرامت؛ تداعی گر این شعر است: رفتید ولی به یاد ما می مانید در خاطر سرخ لاله ها می مانید سرباختگان راه عشق! ای شهدا ما رفتنی هستیم و شما می مانید 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 👈ازدواج شهید مدافع حرم و همسرش به واسطه 🌷 💠 شهدا حاجت میدن👇👇 🔹سوم دبیرستان بودم و به واسطه علاقه ای که به شهید سید مجتبی داشتم، در خصوص زندگی ایشان مطالعه📖 می کردم. این مطالعات به شکل کلی من را با ، آرمان ها و اعتقاداتشان بیش از پیش آشنا می کرد👌. 🔸شهید علمدار گفته بود به همه مردم بگویید اگر دارید، در خانه شهدا🌷 را زیاد بزنید. وقتی این مطلب را شنیدم🎧 به شهید سید مجتبی علمدار گفتم: حالا که این را می گویید، می خواهم دعا کنم خدا یک مردی را قسمت من کند که از سربازان (عج) و از اولیا باشد. 🔹حاجتی که با عنایت ادا شد و با دیدن خواب ایشان، باهمسرم که بعدها در زمره شهدا🕊 قرار گرفت، آشنا شدم. 🔸یک شب خواب را دیدم که از داخل کوچه ای به سمت من می آمد و یک جوانی همراهشان بود👥. شهید لبخندی زد😊 و به من گفت (ع) حاجت شما را داده است و این جوان هفته دیگر به تان می آید. نذرتان را ادا کنید✅. 🔹وقتی از خواب بیدار شدم زیاد به خوابم اعتماد نکردم🚫. با خودم گفتم من بزرگ تر دارم و غیرممکن است📛 که پدرم اجازه بدهد من هفته دیگر کنم. غافل از اینکه شدنی خواهد بود👌. 🔸فردا شب سید مجتبی به خواب آمده و در خواب به مادرم گفته بود : جوانی هفته دیگر به خواستگاری می آید. مادرم در خواب گفته بود نمی شود، من دختر بزرگ تر دارم پدرشان اجازه نمی دهند❌. شهید علمدار گفته بود که این کارها را آسان می کنیم☺️. 🔹خواستگاری درست هفته بعد انجام شد. طبق حدسی که زده بودم مقاومت کرد اما وقتی همسرم در جلسه خواستگاری شروع به صحبت کرد🗣، پدرم دیگر حرفی نزد🚫 و کرد و شب خواستگاری قباله من را گرفت✔️. 🔸پدر بدون هیچ رضایت داد✅ و درنهایت در دو روز این وصلت جور شد و به یکدیگر درآمدیم.  همان شب خواستگاری قرار شد با صحبت کنم. وقتی چشمم به ایشان افتاد تعجب کردم و حتی ترسیدم😨! طوری که یادم رفت سلام بدهم. 🔸یاد خوابم افتادم. او همان بود که شهید علمدار در خواب😴 به من نشان داده بود. وقتی با آن حال نشستم، ایشان پرسید اتفاقی افتاده است⁉️ گفتم شما را در خواب همراه دیده ام. 🔹خواب را که تعریف کردم شروع کرد به گریه کردن😭. گفتم چرا گریه می کنید؟ در کمال تعجب او هم از خودش به شهید علمدار برای پیدا کردن و متدین برایم گفت☺️. راوی:همسر شهید 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش حسن هست🥰✋ *از نماز📿 تا شهادت*🕊️ *شهید حسن ترک*🌹 تاریخ تولد: ۱۲ / ۷ / ۱۳۴۱ تاریخ شهادت: ۲ / ۱۲ / ۱۳۶۴ محل تولد: تهران ← همدان محل شهادت: فاو 🌹همرزم← در عملیات مسلم بن عقیل در منطقۀ سومار نیمه شب مجروح شد. ترکش به پشت گردنش خورده بود🥀 *لب و صورتش مجروح شده بود* خون زیادی ازش میرفت🥀خیلی طول کشید تا آمبولانس آمد، نفس کشیدن هر لحظه برایش مشکل و مشکل تر میشد🥀وقتی او را روی برانکارد گذاشتند صبح شده بود🌤️ با اشاره به آن هایی که سرِ برانکارد را گرفته بودند فهماند که بایستند👋🏻 *خون میجوشید و از گلویش بیرون میزد*🖤 همه نگرانش بودند چون ممکن بود هر لحظه از شدت خون ریزی و مشکلات تنفسی بلایی سرش بیاید🥀 *نشست تیمم کرد و با همان حال نمازش را خواند*🌷 این موضوع تا مدت ها دهان به دهان میچرخید🌷همرزم← داخل سنگر بودیم سپیدۀ صبح میزد. سرش را بالا آورد، کلاهش از سنگر بیرون زد. شروع کرد به تیراندازی💥حدود 30 متر با عراقی‌ها فاصله داشتیم *صدای تقه‌ای داخل سنگر پیچید*💥 مثل صدای برخورد یک تکه سنگ با کلاه خود، سرش خم شد روی سینه اش، نیم خیز شدم طرفش، سرش را بالا گرفتم صورتش سرخ شده بود *گلولۀ تک تیرانداز دشمن به سجده گاهش خورده بود🥀🖤 وسط پیشانی‌اش مثل خورشید می‌درخشید*💫 او با گلوله‌ای به پیشانی شربت شهادت را نوشید🕊️🕋 *سردار شهید حسن ترک* *شادی روحش صلوات* 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‏نزدیك عملیات بود؛ می‌دونستم تازه دختردار شده. یك روز دیدم سرپاكت نامه از جیبش زده بیرون... گفتم: این چیه؟ گفت: عكس دخترمه گفتم: بده ببینمش گفت: خودم هنوز ندیدمش!! گفتم: چرا؟ گفت: الآن موقع عملیاته. می‌ترسم مهر پدر و فرزندی كار دستم بده، باشه بعد... 🌹سالروز ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها و روز دختر مبارک باد🌹 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنج شهید در یک دقیقه، از ، ، تک تیرانداز از ، که بر پیکر کمیل بوسه می زند، از  که بر بالین کمیل است و از  که این تصاویر رو ضبط کرده و صداش شنیده می شود . 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 . 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌷صبح روز بیستم شهریور ماه، در سپاه مهران به همراه روح الله بودم. نماز صبح را به جماعت خواندیم. مشغول تلاوت قرآن شد و سپس اشک ریزان دست به دعا برداشت. بعد به سمت بهرام آباد رفتیم. در آنجا با دشمن تبادل آتش داشتیم. روح الله، گلوله های خمپاره ١٢٠ میلی متری را که همراه داشت خرج گذاری کرد و طبق گراهای قبلی به گلوله باران بعثی ها جواب می داد. 🌷عراق به شدت با تانک، توپ و خمپاره، دهکده متروکه بهرام آباد، باغات و پاسگاه را زیر آتش بار خود داشت و هر بار قسمتی از ساختمان هايى که در آن پناه گرفته بودیم، تخریب می شد و ما جای خود را عوض می کردیم. تبادل آتش تا ظهر ادامه داشت. لحظه ای از شدت آتش کم شد و فرصتی شد تا رزمندگان در جویباری که آن نزدیکی بود، غسل شهادت انجام دهند. روح الله هم غسل شهادت کرد و در کنار دیواری متصل به سنگر خمپاره، مشغول نوشتن مطالبی شد. 🌷.... ما فکر کردیم گراها را ثبت می کند. نماز ظهر و عصر را که خواندیم، آتش شدت پیدا کرد. غذا را ناتمام گذاشت و برگشت پای قبضه ی خمپاره و از من هم خواست تا برایش دیدبانی کنم. گلوله اول تصحیح، گلوله دوم، گلوله سوم به هدف خورد. داشت گلوله چهارم را آماده می کرد که توپ دشمن درست وسط سنگر خمپاره فرود آمد. کوهی از گرد و غبار و دود انفجار را پوشاند. 🌷.... بر سرزنان خودمان را به سنگرش رساندیم. افتاده بود و سجده خون به جا می آورد. وقتی یادداشت هایش را پیدا کردیم، تازه فهمیدیم مشغول ثبت گرا نبوده، آن چه خواهید خواند، متن همان یادداشت است که دقایقی قبل از شهادت روح الله شنبه ای فرمانده واحد عملیات سپاه پاسداران استان ایلام نوشته شده است: 🌷بسم الله الرحمن الرحیم به خدا راهم را تشخیص داده ام و خدا را دیده ام و هدف و مقصد را شناخته ام. دشمن را نیز به عیان دیده ام، پس چرا بر این مرکب خوشبختی که گاهی می باشد، به سوی الله به پیش نتازم و قلب دشمنان حق و حقیقت را آماج گلوله هایم قرار ندهم و در این راه به نوشیدن شربت شهادت چون دیگر برادرانم نائل نگردم. روح الله شنبه ای راوی: رزمنده علی زاهد پور 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◈💠◈↷◈💠◈↶◈💠◈ ‌| شهید عباس بابایے معاون عملیات نیرو هوایے ارتش | ✅"ورزش شبانه" 🔶🔸«دانشجو بابایے، ساعت دو بعد از نیمه شب مےدود تا شیطان را از خودش دور ڪند!» □■ این جمله یڪے از داغ‌ترین خبر‌هایے بود ڪ بولتن خبرے پایگاه "ریس" آمریڪا چاپ ڪرده بود. گفت: «چند شب پیش، ڪلنل "باڪستر" فرمانده پایگاه و همسرش ڪ از ي مهمونے شبونه بر مے‌گشتند، من رو در حال دویدن توے میدون چمن پایگاه دیدند و براے دویدن در اون موقع شب توضیح خواستند». □■ گفتم: «خوابم نمے اومد؛ خواستم ڪنم تا خسته بشم». هر دو با تعجب نگاهم ڪردند. فهمیدم جوابم قانع ڪننده نبوده. ادامه دادم: «مسائلے ڪ اطرافم مے گذره باعث میےشه شیطان با هاش من رو ب گناه بڪشه. در دین ما سفارش شده این وقت ها بدویم یا دوش آب سرد بگیریم». حرفم ڪ تموم شد، تا چند دقیقه بهم مے‌خندیدند. طبیعے هم بود. با ذهنیتے ڪ اون ها در مورد مسائل جنسے داشتند، نمے تونستند رفتار من رو درڪ ڪنند. 📘 ڪتــاب پرواز تا بےنهایت، ص36 •❈•❧🔸 •❈•❧🔸 •❈•❧🔸 ••• امام صادق (عليهالسلام) 【 از [ناپاڪ] بپرهیزید ڪ چنـین نگـاهـے تخم شهـوت را در دل مےڪارد و همین براے فتنه‌ے صاحب آن دل بس است. 】 📚 تحـف العقـــــــــول، ص 305 🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◈💠◈↷◈💠◈↶◈💠◈ فرمانده لشگر علی ابن ابی طالب تو هیچے نیستے... چشمشان ڪ ب مهدے افتاد، از خوشحالے بال درآوردند. دوره‌اش ڪردند و شروع ڪردند ب شعار دادن: «فرمانده آزاده، آماده‌ایم آماده!» هر ڪسے هم ڪ دستش ب مهدے مے‌رسید،امان نمے‌داد؛ شروع مے‌ڪرد ب بوسیدن. مخمصه‌اے بود براے خودش. خلاصه ب هر سختے اے ڪ بود از چنگ بچه‌هاے بسیجے خلاص شد، اما ب جاے اینڪه از این همه ابراز محبت خوشحال باشد، با چشمانے پر از اشڪ ب خودش نهیب مے‌زد: «مهدے! خیال نڪنے ڪسے شدے ڪ اینا این‌قدر بهت اهمیت میدن، تو هیچے نیستے؛ تو خاڪ پاے این بسیجیےهایے...». شهید مهدے زین‌الدین 📚کتــاب 14 سردار، ص30-29 •❈•❧🔸 •❈•❧🔸 •❈•❧🔸 امــام صـادق (علـــيه الســلام) در آسمان دو فرشته بر بندگان گماشته شده‌اند. پس هر ڪس براے خدا تواضع ڪند، او را بالا برند و هر ڪس تڪبر ورزد او را پَست گردانند. 📚 الکافی، ج2، ص122 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ 📖بخشی از کتاب 🌸📚خاطرات رزمنده حزب الله شهید مدافع حرم احمد مشلب🌸 راوی:سیده سلام بدرالدین مادر شهید 🍃 من ۳۰ مارس سال ۱۹۷۷ (۲۹اسفند ۱۳۵۵)در شهر نبطیه به دنیا آمدم نبطیه شهری شیعه نشین در جنوب لبنان است. خانواده ی من شیعه و بسیار مذهبی بودند ما التزام زیادی به اسلام و به ویژه حزب الله داشته و داریم.🍃 🇱🇧اهمیت به این حزب اسلامی شیعه در خانواده ی ما موج می زد از زمانی که خدمت داشتم در برنامه های اجتماعی و فرهنگی حزب الله فعالیت داشتم🇱🇧 🔷🔸 در ۱۶سالگی ازدواج کردم همسرم نیز مذهبی بوده و مانند من و خانواده ام هوادار و پیرو حزب الله بود ما در منزل شخصی خود زندگی میکردیم و زندگی راحت ومرفهی داشتیم مدتی بعد از ازدواج باردار شدم و ۳۱آگوست سال ۱۹۹۵میلادی (۹شهریور ۱۳۷۴)زندگی شیرین ما با تولد اولین فرزندم زیباتر و جذاب تر شد همسرم به عشق پیامبر مکرم اسلام نامش را گذاشت🔸🔷 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با شهدا
🌹☘🌹☘🌹☘ ☘🌹☘ 🌹☘ ☘ 🍇 قسمت اول 🔮 یا زهرا س کار کتاب سلام بر ابراهیم در ایام فاطمیه به پایان رسید. شهید ابراهیم هادی یکی از ارادتمندان واقعی حضرت صدیقه بود.ابراهيم ارادت قلبی به مادر رزمندگان داشت. برای همین همیشه آرزو میکرد مانند مادرش گمنام و بیمزار باشد. خدا هم دعایش را مستجاب کرد. هنوز پیکرابراهیم در سرزمین غریب فکه باقی مانده.عجیب بود.کتاب سلام بر ابراهیم در شب شهادت حضرت زهرا س در سال 88 از چاپ خارج شد! همسفر شهدا خاطرات یکی دیگر از عاشقان حضرت بود.یکی از سادات و فرزندان ایشان. بررسی نهایی این مجموعه در صبح روز شهادت حضرت زهراس در سال 89 به پایان رسید. آن روز اصفهان بودم. ظهر را به مجلس حضرت زهرا س رفتم. عصر همان روز به گلستان شهدا رفتم. در میان قبور شهدا قدم میزدم. اعتقاد قلبی داشته و دارم که این شهدا عاشقان و رهروان واقعی حضرت صدیقه بودند. اینان مانند مادر بیمزارشان مدافعان واقعی ولایت بودند. دلیرمردانی که روی پیراهنهاشان نوشته بودند: ره دشت و ره صحرا بگیرید تقاص سیلی زهرا بگیرید برای نگارش کتاب بعدی چند پیشنهاد داشتم. اما از خدا خواستم مانند کارهای قبلی خودش راه را به من نشان دهد.در گلزار شهدای اصفهان قدم میزدم. تصاویر نورانی شهدا را نگاه میکردم.به مقابل کتابفروشي رسیدم. شلوغی اطراف مزار یک شهید توجهم را جلب کرد.افراد مختلفی از مرد و زن و پیر و جوان میآمدند. مشغول قرائت فاتحه میشدند و میرفتند. کمی ایستادم. کنار قبر که خلوت شد جلو رفتم. »یا زهرا س » اولین جمله ای بود که بالای سنگ مزار او حک شده بود. به چهره نورانی او خیره شدم. سیمایی بسیار جذاب و معنوی داشت. با یک نگاه میشد به نورانیت درونی او پی برد.دوباره به سنگ مزار او خیره شدم. فرمانده دلیر گردان یا زهراس از لشكر امام حسین شهید نمیدانم چرا، ولی جذب چهره نورانی و معنوی او شده بودم! دست خودم نبود. دقایقی را به همین صورت نشستم. چند جوان آمدند و کنار مزار او نشستند. با هم صحبت میکردند. یکی از آنها گفت: این شهید تورجی مداح بود. سوز عجیبی هم داشت. کمتر مداحی را مثل او دیده بودم. سی دی مداحی او هم هست.بعد ادامه داد: او عاشق حضرت زهرا بوده. وقتی هم که شهید شد ترکش به پهلو و بازوی او اصابت کرده بود!!با آنها صحبت کردم. بچه های مسجد اباالفضل محله نورباران بودند.یکی از آنها گفت: شما هر وقت بیایی، اینجا شلوغ است. خیلی از مردم در گرفتاریها و مشکالتشان به سراغ ایشان میآیند.مردم خدا را به آبروی این شهید قسم میدهند و برای او نذر میکنند. قرآن میخوانند. خیرات میدهند. بعد به طرز عجیبی مشکالتشان حل میشود! این مطلب را خیلی از جوانهای اصفهانی میدانند. شما کافی است یک شب جمعه بیایی اینجا، بسیاری از کسانی که با عنایت این شهید مشکل آنها حل شده حضور دارند.بعد گفت: دوست عزیز اینها خیلی نزد خدا مقام دارند. نشنیدی حضرت امام فرمودند: تربت پاک شهیدان تا قیامت مزار عاشقان و عارفان و دارالشفای آزادگان خواهد بود. رفتم به فروشگاه. سی دی مداحی شهید تورجی را گرفتم. دوباره به کنار مزار شهيد آمدم. با اینکه بارها به سر مزار شهدا رفته بودم اما این بار فرق می کرد. اصلانمیتوانستم از آنجا جدا شوم. یک نیروی عجیبی مرا به آنجا میکشاند.دقایقی بعد شخصي آمد كه با خانواده شهيد ارتباط داشت. بی مقدمه از خاطرات شهید تورجی سؤال کردم. ایشان هم ماجراهای عجیبی تعریف کرد. پرسیدم: آیا خاطرات او چاپ شده؟ پاسخش منفی بود. دوباره پرسیدم: آدرس منزل اين شهيد را داريد؟! ٭٭٭ ساعتی بعد منزل شهید تورجی بودم. مادر و تنها برادرش حضور داشتند. من هم نشسته بودم مشغول ضبط خاطرات! تا غروب روز شهادت حضرت زهرا س بیشتر خاطرات خانواده او را جمع آوری کردم. وقتی از منزل شهید خارج میشدم خوشحال بودم. خدارا شاکر بودم. به خاطر این لطفی که در حق من نمود.اینکه یکی دیگر از عاشقان و رهروان حضرت زهرا س را به من معرفی كرده است. و من نمیدانم چگونه شکر نعمتهای بی پایان حضرت حق را به جا آورم. ادامه دارد....... 📚 کتاب یازهرا 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
🌹☘🌹☘🌹☘ ☘🌹☘ 🌹☘ ☘ 🍇 قسمت دوم 🔮 میلاد راوی: مادر شهید روزهای آغاز سال 1343 بود. بیست وسه سال از خدا عمر گرفته بودم. خداوند سه دختر به خانواده ما عطا کرده. فرزند بزرگم چهار ساله بود. تا سه ماه دیگر هم فرزند بعدی به دنیا میآید!مثل بسیاری از مردم آن زمان در یک خانه شلوغ و پر جمعیت بودیم. حیاطی بود و تعدادی اتاق در اطراف آن. در هر اتاق هم خانواده ای! رسیدگی به کارهای خانه و چندین فرزند خیلی سخت بود. بيشتر وقتها مادرم به کمکم میآمد. اما باز هم مشکلات تمامي نداشت.البته همه مردم آن زمان مثل ما بودند. همه تحمل میکردیم و شکر خدا را به جا ميآورديم. مثل حالا نبود که اینقدر رفاه و آسایش باشد با این همه ناشکری!مادرم بیش از همه به من سفارش میکرد. میگفت: وقتی باردار هستی بیشتر دقت کن! نمازت را اول وقت بخوان.مادرم ميگفت: به قرآن و احکام بیشتر اهمیت بده. هر غذایی که برایت میآورند نخور!من هم تا آنجا که میتوانستم عمل میکردم. يادم هست همیشه وهمه جا دعا میکردم. کاری از دستم برنمیآمد الا دعا! میگفتم: خدایا از تو بچه سالم و صالح میخواهم. دوست دارم فرزندم سربازی باشد برای امام زمان)عج( خدایا تو حلال همه مشکلاتی آنچه خیر است به ما عطا کن.رسیدگی به زندگی و سه بچه کوچک و... وقتی برایم باقی نمیگذاشت. با این حال سعی میکردم هر روز با خدا خلوت کنم و درد دل نمایم.بیست و سوم تیرماه چهارمین فرزندم به دنیا آمد.پسری بود بسیار زیبا. همه میگفتند سریع برای او عقیقه کنید. صدقه بدهید. مبادا چشم زخم ... پدرش نام او را »محمدرضا« گذاشت. خیلی هم خوشحال بود.من هم خوشحال بودم. همراه با نگرانی! من کم سن بودم و کم تجربه.میترسیدم که نتوانم بار زندگی را تحمل کنم.اما خدا همه درها را به روی انسان نمیبندد. این پسر به طرز عجیبی آرام و متین بود.هیچ دردسر و اذیتی برای ما نداشت. از زمانی که محمدرضا به دنیا آمد زندگی ما آرامش و برکت خاصی پیدا کرد. محمد رضا رشد خوبی داشت. در سه سالگی مانند یک بچه شش ساله شده بود! همسایه ها میگفتند: خیلی از خدا تشکر کن. با وجود این همه مشکلات لااقلاین بچه هیچ اذیتی ندارد. ادامه دارد..... 📚 کتاب یازهرا 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🌹☘🌹☘🌹☘ ☘🌹☘ 🌹☘ ☘ 🍇 قسمت سوم 🔮 پدر راوی: علی تورجی زاده (برادرشهید) پدر ما »حاج حسن« مغازه نانوایی داشت. در اطراف مقبره علامه مجلسی. ايشان بسيار پرتلاش بود.صبح زود برای نماز از خانه خارج میشد. آخر شب هم برمیگشت. آن زمان نانواییها از صبح زود تا آخر شب مشغول کار بودند.حاج حسن از لحاظ ایمان و تقوا در درجه بالایی قرار داشت. تقریبًا همه احکام را مسلط بود. سؤالات شرعی شاگردان را خوب و مسلط جواب میداد.روزه گرفتن در گرمای طاقت فرسای تابستان در پای تنور خیلی سخت بود. اما برای کسی که براساس اعتقادات زندگی میکند هیچ کار سختی وجود ندارد. در شبهای ماه رمضان با وجود خستگی بسیار همه خانواده را همراه میکرد.همه به دعای ابوحمزه حاج آقا مظاهری میرفتیم.کسبه اطراف مسجد جامع اصفهان همه او را میشناختند. او بین مردم به دیانت و تقوا مشهور بود. هنوز هم در بین مردم ذکر خیر او هست. ٭٭٭ هميشه به فكر حل مشكلات مردم بود. بيشتر شاگردان او از خانواده هاي نيازمند بودند. آنها را ميآورد تا كمك خرج خانواده خود باشند. پدر به اين طريق به خانواده هاي مستحق كمك مي كرد.هرچند براي آموزش آنها خيلي اذيت ميشد اما ميگفت: اين كار مثل صدقه است.پدر باجذب این بچه ها هدف دیگری نیز داشت. بسیاری از این افراد چیزی از مسائل دینی نمیدانستند. نانوایی او محل تربیت دینی آنها هم بود. احکام و مسائل دین را به آنها میآموخت و آنان را تشويق به حضور در مجالس ديني ميكرد.شبهای جمعه با همان بچه ها به جلسه دعای کمیل میرفت. حتی مشتریها را تشویق میکرد. همیشه میگفت: از دعا و نماز اول وقت غافل نشوید. پدر بیشتر صبحهای جمعه را در دعای ندبه شرکت میکرد. ادامه دارد.... 📚 کتاب یازهرا 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🌹☘🌹☘🌹☘ ☘🌹☘ 🌹☘ ☘ 🍇 قسمت چهارم 🔮 روزی حلال راوی: علی تورجی زاده شخصی آمده بود خدمت یکی از بزرگان. میگفت: من نمیتوانم فرزندم را ًتربیت کنم. اصلا مسائل تربیتی را نمیدانم. شما بگویید چه کنم!؟ ایشان در جواب گفته بود:به دنبال روزی حلال باش! روزی حلال به خانه ببر و همیشه برای هدایت فرزندت دعا کن. برای تو همین بس است.پدر ما حاج حسن سواد زیادی نداشت. بیشتر ساعات را هم در خانه نبود.اما به این کلام نورانی پیامبر اعظم عمل میکرد که می فرماید: عبادت اگر ده قسمت باشد نُه قسمت آن به دست آوردن روزی حلال است.ً کسی که فراموش نمیکنم در آن زمان قیمت نان سه ریال بود. معمولا کسی که سه عدد نان میخرید، ده ریال پول میداد و ميرفت.پدر یک نان را به سه قسمت تقسیم میکرد. به این افراد یک قسمت نان میداد.تا مبادا پول شبه هناک وارد زندگیش شود.شاگردانش اعتراض میکردند. میگفتند: چرا اینقدر وقت خود را برای یک ریال تلف میکنی. اما پدر میُ گفت: نباید پول شبهه ناک وارد زندگی شود.صبحها زودتر از بقیه به مغازه میرفت. وضو میگرفت و کار را شروع میکرد. دقت میکرد خمیر نان خوب و آماده باشد. میگفت: باید نان خوب تحویل مردم بدهیم تا روزی ما حلال باشد. مشتری باید راضی از مغازه برود. خودش مقابل تنور می ایستاد. دقت میکرد که نان سوخته یا خمیر نباشد.در ایام عید و... که بیشتر نانوایی ها بسته بودند پدر بیشتر کار میکرد. میگفت:برای رضای خدا باید به خلق خدا خدمت کرد.حرفهای او جالب بود. بیشتر این صحبتها را بعدها در احادیث اهل بیت میدیدم. آنجا که امام صادق میفرماید: »خداوند بندگان را خانواده خود میداند.پس محبوبترین بنده در نزد پروردگار کسی است که نسبت به بندگان خدا مهربانتر و در رفع حوائج آنها کوشاتر باشدپدر مقلد حضرت امام بود. از همان سالهای دهه چهل. از آن زمانی که خیلی ها جرأت بردن نام امام را نداشتند.در زمانی که داشتن رساله امام جرم بود، پدر ما رساله امام را در منزل داشت.اهل حساب سال بود.همیشه برای محاسبه و پرداخت خمس خدمت علمای اصفهان میرفت.گویی این حدیث نورانی امام صادق را میدانست که میفرماید: »کسی که حق خداوند)مانند خمس( را نپردازد دو برابر آن را در راه باطل صرف خواهد کرد ادامه دارد... 📚 کتاب یازهرا 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
🌹☘🌹☘🌹☘ ☘🌹☘ 🌹☘ ☘ 🍇 قسمت پنجم 🔮 نجات راوی: مادر شهید چهار سال از تولد محمدرضا گذشت. روز به روز بزرگتر و زیباتر میشد. آن زمان وسط حیاط حوض بزرگی داشتیم. پسرم با بچه ها دور حوض میدویدند و بازی میکردند. من هم مشغول کارهای خانه بودم.یکدفعه صدای ناله و فریاد پسرم بلند شد. بی اختیار دویدم. سنگ لب حوض قبلا شکسته بود. گوشه آن هم خیلی تیز شده بود. محمد زمین خورد. سرش به همان لبه تیز حوض برخورد كرد. خون از سرش به شدت جاری شد.ملافه بزرگی را آوردم. پر از خون شد! اما خون بند نمیآمد. خیلی ترسیدم. همسایه ها آمدند. از شدت خونريزي محمد بیهوش روي زمين افتاد!در آن حالت فقط امام زمان ع را صدا میزدم. حال من بدتر از او شده بود! با کمک همسایه ها او را به بیمارستان بردیم. آن روز خدا پسرم را نجات داد. ٭٭٭ ایام عید بود. مهمان داشتیم. به خاطر شیرین زبانی و زیبایی چهره، همه محمد را دوست داشتند. یکی از بستگان شکلات بزرگي به او داد. من هم رفتم که چایی بیاورم. یکدفعه دیدم همه بلند فریاد میزنند! همه من را صدا میکردند.با رنگ پریده دویدم به سمت اتاق. محمد افتاده بود روی زمین! چشمانش به گوشه ای خیره شده بود. از دهان او کف و خون میآمد! صحنه وحشتناكي بود.من حال خودم را نمیفهمیدم. خدا را به حق حضرت زهرا س قسم میدادم. شکلات بزرگ در گلويش گير كرده و راه نفس او را بند آورده بود. یکی از همسایه ها كه انسان دنیا دیده ای بود. آمد جلو.انگشتش را در حلق بچه کرد. باسختي شکلات را درآورد. آن شب هم خدا فرزندم را نجات داد.چند روز گذشت. محمد را توی پشه بند خوابانده بودم. موقع غروب به سراغ او رفتم. یکدفعه دیدم گردنش سیاه و متورم شده! خیلی ترسیدم. همسایه ها را صدا کردم. نََفس او بالا نمیآمد. با یکی از همسایه ها رفتیم بیمارستان. دکتر سریع او را معاینه کرد. آزمایش گرفت و... روز بعد دکتر گفت: خدا خیلی رحم کرده. اگر او را دیرتر رسانده بودید بچه تلف میشد. این یک عفونت سخت بود که به خیر گذشت.چند روزی از اين ماجراها گذشت. چندین اتفاق دیگر نيز رخ داد.من همیشه توسل به حضرت زهرا س داشتم. هر بار دست عنایت خدا را میدیدم. اما باز ميترسيدم! شب بعد از نماز سر سجاده نشستم. به این اتفاقات فکر میکردم. بعد از سه دختری که خدا به ما عطا کرد این پسر به دنیا آمد. حالا پشت سر هم این اتفاقات و... نکند این بچه عمرش به دنیا نیست. نکند چشم زخم و...به سجده رفتم. خیلی گریه کردم. بعد گفتم: خدایا همه چیز به دست توست.ماهیچ اختیاری از خود نداریم. خدایا مرگ و زندگی به دست توست. شفا به دست توست. بعد خدا را به حق ائمه قسم دادم؛ گفتم خدایا پسرم را از خطرات نجات بده.خدایا فرزندم را به تو میسپارم. خدایا دوست دارم پسرم سرباز امام زمان ع شود. خدایا او را از خطرات حفظ کن. در تربیت فرزندان ما را یاری کن.بعد از آن دیگر مشکلات قبلی پیش نیامد. پسرم روز به روز بزرگتر میشد و قویتر. هر وقت نماز میخواندم کنارم می ایستاد. او هم مثل ما نماز میخواند. ادامه دارد..... 📚 کتاب یازهرا 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊