eitaa logo
در جمع شهیدان
193 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.5هزار ویدیو
9 فایل
امروزه زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر ازشهادت نیست. (مقام معظم رهبری) کانال ولایی ما 👈 @zohoore_ghaem ارتباط با خادم 👈 @mohebolmahdi   
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید سعید ابوالاحرار تازه از جبهه برگشته بود، برای اعزام مجدد به بسیج آمده بود. در آن اعزام، مشکلی پیش آمد که نیروها مجبور شدند حدود 48 ساعت در بسیج بمانند تا هماهنگی‌های اعزام گروه آنها انجام شود. سعید خیلی کم با کسی صمیمی و اُخت می‌شد. اما در همین دو روزی که آنجا بود "کریم فولادفر " را پیدا کرد. اولین‌بار بود که همدیگر را می‌دیدند. اما سعید علاقه و محبت عجیبی نسبت به کریم پیدا کرد، به حدی که وقتی راه می‌رفتند، کنار هم شانه‌به‌شانه هم، حتی دست در گردن هم راه می‌رفتند. انگار با هم رفاقتی دیرین دارند. اُنس عجیبی بین این دو ایجاد شده بود، یک حالت دلدادگی که برای من که چندین سال بود با سعید آشنا بودم خیلی عجیب و ندیده بود. فقط می‌دانستم سعید یک پله بالاتر از ما را می‌دید و خوب و سریع افرادی را که هم سنخ خودش بودند را پیدا می‌کرد. این راز برای من بود، تا زمانی که شنیدم هر دو با هم با یک خمپاره شهید شده‌اند و قبرهایشان شانه‌به‌شانه هم، چسبیده هم برای ابد قرار گرفت. 🤲 🤲اللّهُمَّ اجْعَل قائِدنَا في درعك الحصينة التي تجعل فيها من ترید دلت میخاد حال دلت خوب باشه با شهداء 🌷 همنشین شو 👇👇 @ba_Shaheidan @zohoore_ghaem
❣چیزی که از شخصیت سعید من را مجذوب خودش کرد، محاسبه و مراقبه شدیدی بود که سعید داشت. خیلی مراقب نفسش بود و از آن حساب می‌کشید. خیلی کم سخن می‌گفت، اما از زیر زبانش بیرون کشیدم که دفتر محاسبه نفس دارد. بعد از شهادتش با خودم عهد کردم "دفتر نفس" سعید را پیدا کنم. این جستجو شش ماه طول کشید. دست آخر رسیدم به مدرسه امام صادق(ع) قم. خادم مدرسه را راضی کردم تا اجازه بدهد وسایل زیر شیروانی که سعید به جای حجره آنجا زندگی می کرد را جستجو کنم. یک دفترچه سبزرنگ پیدا کردم. خودش بود، دفتر محاسبه اعمال سعید. یک چیز ماورایی و غیرقابل‌تصور برای من که یک جوان بیست‌ساله چطور توانسته نفس خودش را این‌گونه مهار کند. سعید از دقیقه‌ به‌ دقیقه عمرش حسابرسی کرده و آن را نقد کرده بود. اگر جایی خطایی و گناهی از او سرزده بود حتی به‌اندازه ذره‌ای، خودش را بابت آن توبیخ و تنبیه کرده بود، کمترین تنبیهش روزه گرفتن به‌خاطر آن خطا، یا نخوردن یک وعده غذایی بود... 🤲 🤲اللّهُمَّ اجْعَل قائِدنَا في درعك الحصينة التي تجعل فيها من ترید دلت میخاد حال دلت خوب باشه با شهداء 🌷 همنشین شو 👇👇 @ba_Shaheidan @zohoore_ghaem
❣ بار اولی بود که برای درمان به کشور انگلیس رفته بودیم. بار اول خانم پرستاری برای کنترل وضعیت باقر آمد، تمام مدت چشمان باقر به گوشه ای دوخته شده بود. هر چه پرستار سؤال می کرد او چشم نمی چرخواند، پرستار به همکارانش گفت نم یدانم این چرا به آن گوششه خیره شد. خلاصه دست برد تا مچ باقر را بگیرد و نبض او را یادداشت کند. باقر بلافاصله دستش را کشید و با عصبانیت گفت: داداش به این خانم بگو به من دست نزنه! گفتم: داداش من این دکتره، حسب وظیفه این کار را می کنه! گفت: بگو اگه لازمه یک پارچه بندازه رو دستم. با انگلیسی دست و پا شکسته جریان را برای پرستار توضیح دادم، پرستار و همکارانش با ناراحتی اتاق را ترک کردند. اشک در چشمان باقر حلقه زده بود. دست به سوی آسمان کشید و گفت: خدایا ما که در جبهه جنگ و آن همه عملیات توفیق و لیاقت شهادت نداشتیم، از این به بعد از ما راضی شو و نگذار در بین این آدم هایی که خدا را نمی شناسند و از حلال و حرام اسلام آگاه نیستند گرفتار شویم! سرپرست تیم پزشکی حاج باقر، شخصی بود به نام پرفوسور کتوفسکی، که یک مسیحی بود. وقتی جریان را فهمید، از پرستاران مرد خواست تا کار های او را انجام دهند. ایشان علاقه عجیبی به باقر پیدا کرده بود می گفت: من از نگاه به چهره شما لذت می برم و به یاد حضرت مسیح می افتم! روزی برای ملاقات باقر آمدم دیدم دکتر با 10، 15همراه پشت در ایستاده است. جلو که رفتم جریان را جویا شدم، گفتند: برای معاینه آمده ایم اما ایشان در حال عبادت هستند، به احترام ایشان وارد نشدیم. این در حالی بود که ایشان در انگلستان متخصص مطرحی بودند و وقتش ارزشمند بود و به همه کس نمی داد. تا نماز باقر تمام بشود، دکتر از باقر و اخلاقیات او برای آنها توضیح می داد. وقتی وارد شدند، یک لحظه دیدم پروفوسور دستش را به آسمان بلند کرد. نگاهم به لب هایش قفل شده بود. می گفت: ما باید از بندگانی مثل ایشان درس بگیریم! دو نفر از همراهان دکتر، خانم هایی بودند که لباس مناسبی نداشتند. دکتر به آنها گفت: بهتر است شما بیرون باشید که ایشان از حضور شما معذب نباشند. این هم دعای مستجاب باقر بود که خدا اسباب راحتی و عزیزی اش را در کشوری غریب این گونه مهیا کرد. برادر دیگرم که در آخرین سفر همراه ایشان بود نقل می کرد در هنگام شهادت، همین پرفوسور دست باقر را بلند کرده بود و با اشک و آه می گفت: خدایا ما هر چه در توان داشتیم به کار بردیم دیگر باید خودت کمک کنی! 🌷طی یکی از دوره های درمان حاج باقر در کشور انگلستان در معیت ایشان بودم. روزی یکی از پرستاران خانم که مصری الاصل و مسلمان بود برای تزریق سرم وارد اتاق حاج باقر شد. باقر چون شنیده بود ایشان مسلمان است و پوشش و حجاب برای زن مسلمان واجب، با انگلیسی دست و پا شکسته ای که بلد بود به ایشان فهماند که تا حجاب نداشته باشد نمی گذارد که به ایشان دست بزند. هر چه پرستار اصرار کرد فایده ای نداشت. پرستار رفت و مسئولین بخش پرستاری را واسطه کرد باز باقر نپذیرفت. با امور جانبازان تماس گرفتند، آنها هم نتوانستند باقر را راضی کنند که این پرستار به او سرم وصل کند. پرستار مسلمان به اجبار حوله ای دور سر خود پیچید، تا باقر اجازه داد او سرم و دارو هایش را به او وصل کند. از آن به بعد برنامه را جوری می ریختند که رسیدگی به باقر در شیفت این خانم پرستار نباشد! 🌷باقر مقید بود به نوشتن وصیت نامه. از ابتدای جنگ هر چند وقت یک وصیت می نوشت و وصیت قبل را امحاء می کرد. بار آخری هم که در بیمارستانی در انگلیس بستری بود تصمیم گرفت به نوشتن وصیت، اما توان و قدرت این کار را نداشت، علی رغم میل باطنی مرا مجبور کرد به انشاء وصیت. برادر وصیت می کرد و من از زبان او می نوشتم که این کار سه روز به طول انجامید. من همه عمر از او آموخته بودم اما آن سه روز درس انسانیت و زندگی جاویدان را برای من دیکته کرد. ↘️ هدیه به جانباز شهید باقر رشیدی صلوات 🌾🌷🌾🌷🌾 تولد: 1338 – روستای گازرگاه - نورآباد ممسنی سمت: فرمانده سپاه داراب، لار و ... شهادت: 21/8/1371 – مصدومیت های شیمیایی،کشور انگلستان 🤲 🤲اللّهُمَّ اجْعَل قائِدنَا في درعك الحصينة التي تجعل فيها من ترید دلت میخاد حال دلت خوب باشه با شهداء 🌷 همنشین شو 👇👇 @ba_Shaheidan @zohoore_ghaem
❣از راست شهید باقر رشیدی، سید محمد عاطفه مند، شهید محمد اسلام نسب، شهید شریف نصیری و... 🤲 🤲اللّهُمَّ اجْعَل قائِدنَا في درعك الحصينة التي تجعل فيها من ترید دلت میخاد حال دلت خوب باشه با شهداء 🌷 همنشین شو 👇👇 @ba_Shaheidan @zohoore_ghaem
❣تک تیرنداز افسانه ای ❤️ شهید عبدالرسول زرین 🗓 عبدالرسول زرین در سال ۱۳۲۰ در یکی از روستاهای حومه کهگیلویه (دهدشت) به دنیا آمد. 🌷 تاریخ شهادت ۱۱ اسفند ۱۳۶۲ در مرحله دوم عملیات خیبر 🔹شهید عبدالرسول زرین با شروع جنگ، راهی غرب کشور شد و بعد از آن به جبهه جنوب اعزام شد و در کنار "سردار شهید حاج حسین خرازی" به نبرد پرداخت.به گفته دوستانش او در ۷۰۰ شلیک موفق فرماندهان و نیروهای تأثیرگذار بعثی را کشته بود. 🔹گردان تک‌نفره صدایش می‌کردند. این لقب را فرمانده اش شهید خرازی به او داده بود و همیشه می‌گفت بعد از توکل به خدا و اهل‌بیت (ع)، امیدم به دستان عبدالرسول است. شهید عبدالرسول زرین اعجوبه بود برای خودش تا جائیکه برای پیدا کردن او بهترین تک‌تیراندازهای دنیا را اجیر کرده بودند و میان بعثی‌ها به «صیاد خمینی» معروف شده بود. زرین در مدت حدود ۴ سال حضورش در جبهه‌ها بیش از ۳ هزار تیر شلیک کرد. معتقد بود تیرها از بیت‌المال تهیه می‌شود و نباید خطا رود. 🤲 🤲اللّهُمَّ اجْعَل قائِدنَا في درعك الحصينة التي تجعل فيها من ترید دلت میخاد حال دلت خوب باشه با شهداء 🌷 همنشین شو 👇👇 @ba_Shaheidan @zohoore_ghaem
❣خاطرات فاطمی 🌷غروب بود که جنازه شهیدی را به اقلید آوردند. مقدمات تشیع را آماده کردیم برای صبح روز بعد. همراه شهید یک وصیت بود. آن را باز کردیم نوشته بود:دوست دارم جنازه ام را شب و غریبانه دفن کنید! همان شب،در تاریکی و غربت با چند نفر از دوستان دفنش کردیم. 🌷🌾🌷🌾🌷🌾🌷 هدیه به شهید علی اکبر افضل صلوات 🤲 🤲اللّهُمَّ اجْعَل قائِدنَا في درعك الحصينة التي تجعل فيها من ترید دلت میخاد حال دلت خوب باشه با شهداء 🌷 همنشین شو 👇👇 @ba_Shaheidan @zohoore_ghaem
خاطرات فاطمی 🌷شب عملیات والفجر ۸ بود. نماز مغرب و عشا را خوانده و در حال اماده شدن برای عملیات بودیم. باباعلی (سردار قنبر زاده,فرمانده گردن), بی سیم زد که مسلم(سردار شهید مسلم شیرافکن) پیام داده, برادرش, محسن را شب اول نبرید. سریع رضا حیدری که رفیق فابریک محسن بود را فرستادم تا جریان را به محسن بگوید! چند دقیقه بعد دیدم این نوجوان با عصبانیت به سمت من امد. گفت اقای مهدوی رضا چی میگه, چرا من نباید بیام؟ گفتم دستور فرماندهیه, قایق ها جا نداره... بغضش ترکید, اشک روی گونه اش شروع به غلطیدن کرد و گفت چرا من, منم می خواهم بیام! ناگهان پایش سست شد و افتاد روی زمین. رضا رفت زیر بغلش را گرفت. گریه می کرد و با لهجه کازرونی التماس می کرد. هی می گفت اقای مهدوی ههههاااانمبری؟ می گفتم نه ! شاید صد بار این خواهش تکرار شد. رضا که با محسن هم سن وسال و رفیق جنگ و پایه بود هم به التماس و گریه افتاد که محسن هم بیاد! کلافه شدم, سرشان داد زدم و رفتم. یک مرتبه محسن دوید جلویم با اشک گفت دیشب خواب حضرت زهرا(س) را دیدم. به من گفت تو میای پیش خودم! تعجب مرا که دید ادامه داد به قران اگه دروغ بگم. اگه نبریم شکایتت رو می کنم! خیلی با جذبه وجدی می گفت. یک مرتبه بدنم شل شد. بی اختیار گفتم برو آماده شو بیا! پرید سر و صورتم رو بوسید. بعد دست دور گردن رضا انداخت و همدیگر را بغل کردند. رضا گفت بچه بدو که آخر گرفتی! من مبهوت نگاه این دو نوجوان می کردم و بی اختیار اشک می ریختم. همان شب هردو پر کشیدند. 🌾🌷🌾🌹🌾🌷🌾 هدیه به شهیدان محسن شیرافکن و رضا حیدری صلوان دل 👇 @ba_Shaheidan @zohoore_ghaem
70.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣روایتی تازه از شهیدان...🌹 از اسماعیل دقایقی تا حاج قاسم سلیمانی 🔰بشنویم از مسیر نورانی شهیدان...🌹 از جبهه های دفاع مقدس تا غزه و جنوب لبنان ✳️باروایت :ناوسالاریکم پاسدار صادق بهمئی 🔹روابط عمومی بنیاد شهید و امور ایثارگران امیدیه 🤲 🤲اللّهُمَّ اجْعَل قائِدنَا في درعك الحصينة التي تجعل فيها من ترید دلت میخاد حال دلت خوب باشه با شهداء 🌷 همنشین شو 👇👇 @ba_Shaheidan @zohoore_ghaem
❣وقتی شهید بابایی خونه‌اش رو می‌بخشه به یکی از نیرو‌هایش... عباس یه روز اومد خونه و گفت: خانوم! باید خونه‌مون رو عوض‌ کنیم، می‌خوام خونه‌مون رو بدیم به یکی از پرسنلِ نیروی هوایی که با هشت تا بچه توی یه خونۀ دو اتاقه زندگی می کنن، این خونه برای ما بزرگه، میدیم به اونا و خودمون میریم اونجا... اون بنده خدا وقتی فهمید فرمانده‌اش می‌خواد اینکار رو کنه قبول نکرد. اما با اصرارِ عباس بالاخره پذیرفت و خونه مون رو باهاشون عوض کردیم... 👤خاطره‌ای از زندگی شهید عباس بابایی 📚خدمت‌ از ماست ۸۲؛ ص ۱۸۱. 🤲 🤲اللّهُمَّ اجْعَل قائِدنَا في درعك الحصينة التي تجعل فيها من ترید دلت میخاد حال دلت خوب باشه با شهداء 🌷 همنشین شو 👇👇 @ba_Shaheidan @zohoore_ghaem
خاطرات فاطمی 🌷بابا هر از گاهی که یکی از رفقایش شهید می شد، اگر می توانست برای مراسم ختمش حتماً به شیراز می آمد و گاهی در مراسم شهدا سخنرانی می کرد. یک روز که از خط برگشته بود، گفت: ابوذر، فردا مراسم فلان شهید است، من می خواهم برم شیراز، میای؟ من که مدت ها بود به شیراز نیامده بودم، از خدا خواسته گفتم: چرا که نه! با هم به میدان چهار شیر اهواز آمدیم. نمی دانم چه مناسبت یا ایامی بود که اصلأ ماشین برای شیراز پیدا نمی شد. چند دقیقه ای که بی نتیجه ایستادیم، متوجه بابا شدم که سر به سمت آسمان کشید و گفت: خانم، یا حضرت زهرا، من را شرمنده این شهید نکن، کمک کن به مراسم ختمش برسم! خدا شاهد است، سرش را که پائین آورد، به دقیقه نکشید، یک ماشین آریا جلو پای ما ترمز زد؟ -کجا؟ - شیراز! - تا گچساران میرم! بابا کمی فکر کرد و گفت: توکل به خدا، ابوذر سوار شو. سوار ماشین شدیم. توی راه بابا گفت: آقا حالا مسیرت شیراز نیس! - نه آقا، من گچساران میرم. به گچساران رسیدیم. یک دفعه راننده برگشت و گفت: برادر، منصرف شدم خودم شما را تا شیراز می رسانم! بعد هم ما را به شیراز رساند و پدر به موقع به مراسم آن شهید رسید. 👆به روایت ابوذر اسلام نسب 🌷در جریان بمباران پادگان ابوذر در سر پل ذهاب، ترکشی یا شیشه ای، مثل خار بر چشم محمد وارد شده و آن را بد جوري پاره کرده بود. خبردار شدم در اصفهان بستری است. خواستم به اصفهان بروم که گفت: نیا، من اینجا نمی مانم. از اصفهان به منطقه برگشته بود. چند روزی مرخصی گرفتم و به اهواز رفتم. دیدم پنبه و باندی روی چشم زیر عینکش گذاشته است. گفتم: وضع چشمت چه جوره؟ خندید و گفت: نگران نباش، خوبه، مشکلی نداره! مدتی بعد برگشت شیراز و در بیمارستان خلیلی چشمش را به متخصصان چشم پزشک نشان داد. پزشکان پس از معاینه گفتند: امیدي به برگشت بینایی و بهبود چشم شما نیست! غم سنگینی بر دل محمد نشسته بود، دوري از جبهه و هدف بزرگ زندگیش، مثل کوهی از درد بر سینه اش سنگینی می کرد. چند روز بیشتر از قطع امید پزشکان نگذشته بود که دوباره به بیمارستان برگشت. با اصرار کادر پزشکی را راضی کرد تا چشمش را عمل کنند. می گفت: شما با رمز یا فاطمه الزهرا (س) جراحی را شروع کنید. هرچه از دستتان بر می آید انجام دهید، کاری هم به نتیجه عمل نداشته باشید. بالاخره یکی از پزشکان، توکل کرد و راضی به این عمل شد. چند روز بعد از عمل، وقتی بانداژ چشمان محمد باز شد، بینایی مجددش، اشک حیرت را به چشم همه پزشکان نشاند. نتیجه عمل با آنچه آنها تصور می کردند قابل مقایسه نبود. هنوز پانسمان چشمش را کامل برنداشته بودند که دوباره عازم منطقه شد. 👆به روایت علی اسلام نسب 📚منبع: ستاره سهیل ( روایت هایی از سردار شهید محمد اسلام نسب) 🤲 🤲اللّهُمَّ اجْعَل قائِدنَا في درعك الحصينة التي تجعل فيها من ترید دلت میخاد حال دلت خوب باشه با شهداء 🌷 همنشین شو 👇👇 @ba_Shaheidan @zohoore_ghaem
29.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ روایت تصویری شیخ محمد 💡روایتی از زمان شهادت شیخ محمد مؤیدی 💻 کاری از حسینیه هنر شیراز محمد مؤیدی در روز ٢۴ آبان‌ماه ١۴٠١ در درگیری با اغتشاشاگران در خیابان معالی‌آباد شیراز به شهادت رسید. (انتشار به مناسبت سالروز شهادت شهید مؤیدی) 🤲 🤲اللّهُمَّ اجْعَل قائِدنَا في درعك الحصينة التي تجعل فيها من ترید دلت میخاد حال دلت خوب باشه با شهداء 🌷 همنشین شو 👇👇 @ba_Shaheidan @zohoore_ghaem