روایت فرزند شهیده کرباسی از آنچه که در روز ترور گذشت
🔹بعد از ویدئوی تعقیب خودرو خانم کرباسی و همسرش توسط پهپاد، اولین سؤالی که در ذهنم نشست این بود که شهید و شهیده کجا میرفتند؟! مسیرشان به کجا ختم میشد که ناتمام ماند؟!
🔹سؤالم را از مهتدی پسر ۱۴ ساله این خانواده میپرسم و او با کلمات فارسی شمرده شمرده که با لهجه لبنانی عجین شده است جوابم را میدهد: « ۲۰ روزی میشد که ما خانهمان را در بیروت ترک کرده بودیم و در یکی از هتلهای جونیه زندگی میکردیم. یک اتاق دو خوابه که خانواده ۷ نفرهٔ ما و خانواده پدریام در آن میماندیم. پدرم طبق معمول آن روز نماز صبحش را خواند، قهوهاش را با مادر خورد و برای رفتن به سرکار آماده شد، مادرم هم همراهشان رفت تا سری به خانه بزند و لباسهای ما را بشوید. تقریباً ۱ ساعت بعد از آن که از خانه رفتند شهید شدند.»
🔸ادامه گفت و گو با پسر شهیده کرباسی را اینجا بخوانید
بندر اشغالی «حیفا» موشکباران شد
🔹منابع محلی از فعالشدن آژیرهای خطر در بندر اشغالی «حیفا» و تعداد زیادی از شهرکهای اطراف آن خبر دادند.
🔹رسانههای صهیونیستی گفتند که تعداد زیادی موشک بهطرز رعبآوری از جنوب لبنان به سمت حیفا و مناطق اطراف آن شلیک شدند.
🔹المیادین گزارش داد که صدای انفجارهای متعدد در حیفا، عکا، الکرمل و کریوت به گوش میرسد و صهیونیستها در حال فرار به پناهگاهها هستند.
🔷 شهید آوینی: «همانگونه که این جنگ به هیچ یکی از جنگهای دیگر در قرون جدید شباهتی ندارد، سپاه حق را نیز هرگز نمیتوان با ارتشهای دیگر دنیا مقایسه کرد.
🔹اراده ما نوری است که از شمس باطنی ایمانمان تجلی یافته است و این چنین، اراده ما اراده حق است و کدام قدرتی است که مُسَخَّر اراده او نباشد؟ اگر ارتشهای دیگر دنیا نظام خود را بر اجبار و ترس بنا کردهاند، سپاه حق، همچنان که در صدر اسلام شاهد آن بودهایم، بر انگیزههای باطنی مومنین متکی است.»
🔸منبع: کتاب «گنجینه آسمانی»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷﷽🇵🇸
🎥 ماجرای انگشتر سیدحسن نصرالله که در زمان شهادت به دست داشت تا درخواست متفاوت فرمانده شهید از سید مقاومت برای گرفتن انتقام از اشغالگران
🍃🌹🍃
#طوفان_تبیین | #یحیی_سنوار
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
─═┅═༅🇵🇸𖣔🇮🇷𖣔🇱🇧༅═┅┅─
بهکانالولایی #ظهور_نزدیک_است بپیوندید👇
@zohoore_ghaem @ba_Shaheidan
#سیدحسننصرالله #راه_نصرالله #هنیه #حاجقاسم #سنوار #the_end_of_israeil #جهاد_تحریم #تحریم_رژیمکودککش #جمعه_نصر #جمعهنصر
❣حسین علاوه بر اینکه هم محلی ما بود و در مسجد و گروه مقاومت فعال بود، معلم قرآن ما در مدرسه راهنمایی «شهید ابوذر فیروزی» هم بود. زمان کلاس قرآن، میز و نیمکتها را جمع میکرد یک زیلو کف کلاس پهن میکرد، روی زمین دور هم مینشستیم و قرآن میخواندیم. این روش درسدادن باعث شده بود ما درس قرآن را خوب بفهمیم و به این درس علاقهمند باشیم. بعد از مدرسه، حسین با دوچرخهاش منتظر من ایستاده بود، من را هم به خانه میرساند.
🌹فرزندمان تازه به دنیا آمده بود. یک روز سحر، عموی حسین از شهرستان به منزل ما آمد. حسین برای نماز صبح به مسجد رفته بود. وقتی آمد، عمویش شاکی شد که چرا این وقت شب، همسرت را با این نوزاد تنها گذاشته و به مسجد رفتهای؟
گفت: عمو جان امام فرمودهاند مساجد سنگر هستند، سنگرها را خالی نگذارید، میروم که حرف امام زمین نماند!
همین هم بود و سعی میکرد هر سه نمازش را در مسجد به جا بیاورد. دائم الوضو بود، همیشه ورد زبانش یاد خدا بود و ذکر «إِلَهِي وَ رَبِّي مَنْ لِي غَيْرُكَ» را زیاد تکرار میکرد.
خیلی به بحث انفاق اشاره میکرد. خودش دفترچههایی درست کرده بود و از میان اهالی مسجد و محل، مبالغی را جمع میکرد و بین فقرایی که میشناخت تقسیم میکرد.
❣حميد جان اگر از وضع جبهه خواسته باشید:
آدمي هنگامي که از پل کرخه به اینطرف يعني جبهه میآید حرف و موضوع، فقط خداست و بس. ولي بر خلاف آن از پل کرخه به آن طرف که میرویم همهاش حرف از پول و ماديات و غيره است. چه جايي از اينجا بهتر که هیچگونه حرفي از پول و لباس و ماديات و غيره زده نمیشود. اينجا جايي است که فقط و فقط حرف از خداست. خدايي که جان ما از اوست. حميد به خدا اينجا و در اينجا بودن صفايي دارد که در آن شهر (شيراز) بودن هيچ صفايي ندارد.
جبهه جايي است که امام آن را دانشگاه میداند، دانشگاهي که حرف از جنگ نيست، دانشگاهي که فقط انسانساز است انساني که با دلي پر از غفلت و خواب به اين دانشگاه میآید ولي با دلي پاک از اينجا بيرون میآید.
الحمدلله ديشب يک حمله که مرحله اوّل حمله بود شروع شد و بچههایی را ديدم که در اين شب فقط کارشان گريه بود و در آنجا کسي را ديدم که زمزمه در زبان داشت که میگفت: خدايا مرا شهيد کن!
بله ملتي را ديدم که مشتاقانه در آغوش شهادت میرفتند. ملتي را ديدم که فقط در اينجا ياد شهدا کردند و بار ديگر شهدا را زنده کردند. در اين شب آنقدر نيرو را ديدم که فقط چيزي که بر لب و دندان میگفتند دعا به جان امام بود و از خدا میخواستند که تا انقلاب مهدي خميني را نگه دارد.
ديشب که از قرار معلوم قرار شد حمله بشود بچهها سر از پا نمیشناختند و همديگر را در بغل میگرفتند و میگفتند که ممکن است يکي دو ساعت ديگر همديگر را دیگر نبينيم. حميد جان آنقدر اين جا محبت هست که قابل بيان نيست...
از شهید سعید چتر فیروزه به برادرش شهید حمید چتر فیروزه
❣ جوانهای جبهه از یک آدم معمولی به یک ولیّ الهی تبدیل شدند
✏️ رهبر انقلاب: دفاع مقدّس، انقلاب را زنده نگه داشت، اسلام را زنده نگه داشت، ملّت ایران را عزیز کرد، روح معنوی را در کشور ترویج کرد، جوهر واقعی انسانی و ایمانی را در جوانها زنده کرد؛ جوانهایی که رفتند در میدان جنگ، از یک آدم معمولی تبدیل شدند به یک ولیّ الهی؛ مردانی که با یک نگاه ساده و معمولی به مسائل دینی وارد میدان جنگ شدند، مثل یک عارف الهی و معنوی از میدان جنگ بیرون آمدند... این، باطن دوران جنگ ما است.
🔹️بخشی از بیانات رهبر انقلاب در دیدار پیشکسوتان و فعالان دفاع مقدس و مقاومت. ۱۴۰۳/۷/۴
#شهید_اسماعیل_دقایقی
❣از 14 سالگی مبارزات سیاسی و مذهبی خودش را شروع کرد. از مریدان و پا منبری های شهید آیت الله دستغیب بود. درجه دار تیپ 55 هوابرد بود، اما با همان لباس نظامی اش در جلسات مذهبی شرکت می کرد، حتی یک بار برای اعتراض اعلامیه امام را روی میز فرمانده خود در پادگان گذاشته بود.
وقتی شهید دستغیب دستگیر و به تهران منتقل شد، تا یک ماه شب ها با لباس شخصی از منزل شهید دستغیب محافظت می کرد و می گفت اگر کسانی بخواهد به خانواده شهید دستغیب آسیب بزند، اول آنها را با گلوله می زنم بعد خودم را خلاص می کنم.
در روزهای تظاهرات گلوله ها را از اسلحه هم قطارانش بر می داشت که به مردم آسیبی نرسانند و خودش شب ها در خانه و روزها در روستاهای اطراف به جوانان محل آموزش های نظامی و اسلحه می داد...
بالاخره هم ضد اطلاعات ارتش برای او حکم اعدام صادر کردند که انقلاب به پیروز شد.
خیلی برای مسجد موسی بن جعفر(ع) زحمت می کشید و خیلی هزینه های مسجد را خودش پرداخت می کرد، حتی می گفت دوست دارم بعد از بازنشستگی خادم مسجد شوم!
از وقتی جنگ شروع شد در جبهه بود. می گفت من تا راه کربلا را باز نکنم بر نمی گرد. می گفت صدام در جنگ با ایران، با دم شیر بازی کرده است باید درسی به او و لشکریان کافرش بدهیم که نتوانند روی زمین زندگی کنند!
بالاخره، هم زمان با روز شهادت استادش شهید آیت الله دستغیب در 20آذر ماه 1360 در جبهه رقابیه به شهادت رسید.
❣#ﺷﻬﻴﺪ_اﻣﺎﻡ_ﺯﻣﺎنی
... نمی دانم آقا با چه قلمی روی کاغذی، سه خط نوشتند و به دست من دادند و فرمودند: «این را به خانمیرزا بده و دیگر مانع فرمانده لشکر صاحب الزمان نشو!»
باز تلاشم را کردم شاید اثری داشته باشد. گفتم: آقا بگذارین امتحان آخرش را بده، خودم راهی اش می کنم.
آقا با کمی غضب فرمودند: «اگر به خان میرزا اجازه ندی روز قیامت، از مادرم، حضرت زهرا(س) می خواهم به تو پشت کند.»
دستم را روی چشم گذاشتم و گفتم: من و خان میرزا فدای امام زمان(عج)...
در وصیتش نوشته بود:... باور کنید امام زمان(عج) در جبهه هاست
امیدوارم که از این سرباز عقب مانده از لشکرت راضی شوی و مرا ببخش اگر گنهکارم، مرا ببخش اگر خطا کارم. مهدی جان در قدمگاه هایت که محل خانواده شهدا بود میرفتم ومتوسل میشدم.آخر درِ ورود به درگاه خدا از آنجا میگذرد.کجا را غیر از این راه میتوانستم پیدا کنم. مهدی جان شاید در اوایل نمی دانستم ولی بعداً فهمیدم که درِ ورود به پیشگاه خدا ازکنار بازماندگان شهدا می گذرد.درِ راه یابی به تو واجدادت،از خانه ی شهدا نورش سوسو میزند...
ﻣﻨﺒﻊ: ﻛﺘﺎﺏ ﺭاﺯ ﻳﻚ ﭘﺮﻭاﻧﻪ..
#شهید #خانمیرزا_استواری
❣ در روستای بند امیر از توابع مرودشت ساکن بودیم. روز هشتم ماه محرم بود. مهدی سه ساله بود، گوشه ای از خانه، روی پتو ای خوابیده بود. من هم مشغول کارهایم بودم. پدرش مداح بود و خادم هیات. از صبح رفته بود به کارهای حسینیه برسد تا حسینه را برای عزادارن در شب تاسوعا آماده کند.
عصر شد و مهدی هنوز بیدار نشده بود. یکی از همسایه ها که خانه ما بود، متوجه مهدی شد و گفت: چرا این پسر بیدار نمی شود.
رفتم کنارش. دیدم سر و پیشانی اش غرق عرق است، متکا و پتوی زیرش هم خیس، خیس. خواستم بلندش کنم, دیدم بی حال است و هیچ حرکتی ندارد. ماشین نبود، مهدی را در آغوش کشیدم و شروع کردم به دویدن در کوچه ها تا به دکتر برسم.
دکتر مهدی را معاینه کرد و گفت: خانم، پسر شما مننژیت گرفته، همین الان برسانیدش بیمارستان سعدی شیراز وگرنه از بین می رود.
سراسیمه برگشتم. ما در آن محل غریبه بودیم کسی را نمی شناختیم. فرستادم دنبال پدرش. پدرش آمد. جریان را گفتم و خواستم تا ماشینی پیدا کند تا به شیراز برویم.
خیلی جدی گفت: من نمی آیم.
گفت: من خادم حضرت ابوالفضل هستم و باید امشب به عزادارانش خدمت کنم و کارهای حضرت ابوالفضل برای من واجب تر از این پسر است!
تعجب من را که دید گفت: من به حضرت ابوالفضل خدمت می کنم، مطمئن هم هستم ایشان هم فرزند من را بر می گردانند.
دیگر حرفی نزد و رفت دنبال کارهایش. من ماندم و مهدی که فقط نفسش بالا می آمد و می رفت و دیگر حرکتی نداشت. ساعت ها به سختی می گذشت. ساعت ده شب شد. هیات عزادارن از کوچه ما عبور می کردند و حضرت ابوالفضل را صدا می زدند. مهدی را رها کردم و با پای برهنه شروع کردم دنبال هیات دویدن و شفای فرزندم را از آقا ابوالفضل خواستم.
خورد و خسته برگشتم. نیمه شب پدرش هم برگشت. گفت: مهدی چطوره گفتم همان طور که بود.
گفت: نگران نباش، راحت بخواب، آقا بچه ما را بر می گرداند.
خودش که از خستگی زود خوابش برد. اما من از ناراحتی خوابم نمی برد. ساعت سه شب بود. دیدم در اتاق باز شد. مهدی بود. ما را صدا می زد. رو به سمت کربلا ایستاده بود. دویدم سمتش گفتم چی شده مادر، چطور ایستادی؟
با زبان بچگانه خود گفت: حضرت ابوالفضل و امام حسین دست زیر سر من کردند و من را بلند کردند و رفتند!
از حال طبیعی خارج شدم و شروع کردم به گریه و زاری و می گفتم: خدا را شکر که آقا ابروی خادم خود را خریدند!
☝راوی : خانم مؤیدی, مادر شهید
1️⃣
دوستان من بهبهانی هستم. در روز سیام مردادماه سال هزار و سیصد و چهل و شش بدنیا اومدم🙂دوره دبستان و راهنمایی رو در بهبهان گذروندم😐اما به خاطر اینکه کمک حال پدرم بشم، بعداز دوره راهنمایی در امتحانات ورودی آموزشگاه حرفهای شرکت نفت امیدیه شرکت کردم. 🙂خُب خداروشکر امتحان رو خوب دادم و قبول شدم و دیگه مجبور شدم از خانواده دور بشم و به امیدیه برم.
2⃣
سال دوم آموزشگاه که بودم دیگه نتونستم تحمل کنم و جبهه نرم🙂اما چون هنوز پانزده سالم بود ثبت نامم نمی کردند. دیگه کلک زدم و شناسنامم رو دستکاری کردم. یعنی دوسالی خودم رو بزرگتر کردم.😄 تولدم رو آوردم موقعی که توی شکم مادرم هم نبودم.😳رفتم سپاه امیدیه ثبت نام کردم و عازم جبهه شدم.🤔
3⃣
راستی من از همون دوره آموزشگاه تو پایگاه بسیج و انجمن اسلامی آنجا ثبت نام کرده بودم. یه دفترچه هم برای ثبت اعمال روزانم درست کرده بودم و شبها قبل از خواب یه خورده به حساب و کتاب اعمال خودم رسیدگی میکردم. آخه توصیه امام علیه.🤔
4⃣
بار اولی که جبهه رفتم بدون اجازه پدر و مادرم رفته بودم.😐 برادرم حسن پاسدار بود و توی همون جبههای بود که من رفته بودم. یعنی منطقه پدافندی والفجر مقدماتی.🙂برادرم از اومدنم به جبهه تعجب کرد و گفت: وروجک تو چه جوری اومدی جبهه؟ تو که سِنِت نمی رسید.🤔گفتم داداش صداش رو درنیار، کلک زدم. 😄اونم دیگه چیزی نگفت.
5⃣
بعداز پایان مأموریتم به آموزشگاه برگشتم. درسم رو تموم کردم و استخدام شرکت نفت شدم. یعنی هفده سالم بود که رفتم سر کار.😐همونجا هم بیکار ننشستم و کار فرهنگی می کردم.🙂اما مزه جبهه رفتن زیر زبونم رفته بود.☺️دوباره رفتم و توی عملیات های والفجر هشت و کربلای یک و چهار و پنج هم شرکت کردم.😐
6⃣
قبل از عملیات کربلای پنج یه خواب خوب دیدم.😉 امام مسابقه سینه خیز گذاشته بود و منم تو مسابقه بودم. باید تا جایی که امام خمینی روی صندلی نشسته بود سینهخیز میرفتیم. من رفتم و رسیدم🙂امام بهم گفت بزودی جایزه خوبی بهت میدم.😊 منم از خوشحالی از خواب بیدار شدم.😄دیگه میدونستم که جایزهام حتما شهادته و خیلی ذوق کردم.😃
7⃣
امام به وعده اش عمل کرد . وقتی برای عملیات کربلای پنج رفته بودیم، توی جاده شهید صفوی شلمچه به همراه گردان فجر بهبهان بمباران شیمیایی شدیم. همگی سوختیم و غرق تاول شدیم. نامرد گاز خردل زده بود. هفتاد و چهار نفر از بچهها تو بیمارستانها بسوی بهشت پر کشیدن. منم در تاریخ بیست و ششم دی ماه شصت و پنج توی بیمارستان شهید چمران تهران آسمانی شدم.🌹