eitaa logo
در جمع شهیدان
215 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
10 فایل
امروزه زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر ازشهادت نیست. (مقام معظم رهبری) کانال ولایی ما 👈 @zohoore_ghaem ارتباط با خادم 👈 @mohebolmahdi   
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حاج قاسم تلفنی به دختر شهید مغنیه گفت من امشب به مقتل خودم می‌روم! روایت سردار حجازی از ساعاتی پیش از شهادت سردار سلیمانی
مداحی_آنلاین_دلتنگ_سردار_مجتبی_رمضانی.mp3
6.19M
▪️به وقت عروج ▪️ یاد تو از خاطر مگر میره اینجا همه دلتنگتند سردار بانوای: بخدا حاجی تورو خیلی کم داریم...😭😭😭
13.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️به وقت غم▪️ 💠 حاج قاسم در منطقه اروند کنار با یاد همرزمان شهیدش، دعا کرد: «خدایا به آن نمازها که در کنار این نهرها خوانده شد قسمت میدهیم عاقبت ما را ختم به شهادت کن.»؛ و دعایی که مستجاب شد.
من در مقطعی این توفیق و لیاقت را پیدا کردم که در جنگ با داعش در عراق، همرزم شهید هادی طارمی باشم. آنجا هادی را که دیدم، پرسیدم: از حاج قاسم چه خبر؟ گفت: "الحمدلله سالم و سلامت است." آن روز توانستم به دستبوسی سردار بروم. به هادی گفتم: حاج قاسم اجازه میده باهاش عکس بگیرم؟ گفت: "حاج قاسم بزرگتر از این حرف‌هاست. عکس که چیزی نیست. حتی اجازه میده باهاش غذا بخوری." هادی مرا پیش سردار برد و به‌عنوان یک مدافع حرم هم‌محله‌ای به ایشان معرفی کرد و حاج قاسم هم خوشحال شد. آن روز بیش از هر چیزی،‌ به این افتخار کردم که یکی از بچه‌های شادآباد،‌ محافظ سردار سلیمانی است. شاید باورتان نشود، آن روز من سر سفره صبحانه حاج قاسم نشستم و از دست خودش لقمه گرفتم.» ▫️«هادی می‌گفت: من هر روز از دست حاج قاسم،‌ لقمه متبرک می‌گیرم. این به‌جای خود اما نکته مهم، صمیمیت سردار با نیروهایش بود. سردار حتی خودش لقمه در دهان نیروهایش می‌گذاشت. ✍به روایت همرزم شهید 📎محافظ رشید حاج قاسم سلیمانی 🌷
💠شهادت آرزوی دیرینه شهید مظفری‌نیا بود و می‌خواست طوری شهید شود که پوزه آمریکا و اسرائیل را به خاک بمالد مهربان و خوش‌اخلاق بود و دست به خیر داشت؛ حتی وقتی که خسته از مأموریت و کار برمی‌گشت اگر احساس می‌کرد کسی چه پدر و مادر و چه غریبه به کمکش نیاز دارند لباس از تن بیرون نمی‌آورد و به کمک و خدمت می‌شتافت.. ✍راوی: برادر شهید
﴾﷽﴿ . «از دامن زن مرد به معراج می‌رود» این جمله‌ی امام خمینی(ره) وقتی برایم معنی پیدا کرد که خبر شهادت آقا وحید رو بهم دادند... . اون لحظه‌ای که بدون توجه به اطرافم بی امان اشک می‌ریختم! بی تابی و دلتنگی امانم را بریده بود. هرچه گریه می‌کردم آرام نمی‌شدم. انگار قلب و جگرم می‌سوخت. در میان بی‌قراری‌هایم دستانِ پر از مهرش را روی دستانم حس کردم. نگاهش کردم، نگاهم کرد. دستی به سر و صورتم کشید و گفت: «دخترم ناراحت نباش، بی‌تابی نکن، انقدر گریه نکن وحید الان پیش امام حسینه، همون جایی که دوست داشت. آروم باش، تمام نگرانی من تویی، کمتر اشک بریز. جای بدی که نرفته، هدیه‌ای ناقابل تقدیم خدا کردیم تو هم راضی باش عزیزم.» چقدر بزرگ بود، چقدر روحِ عظیمی داشت. چقدر آرامم کرد. انگار فرشته‌ای بود از جانب خدا... عطرِ بهشتی وحید را همراه خود داشت. عجب جمله‌ی درستی؛ امام راست می‌گفت. وحید از دامن پاک مادرش به معراج رفت... ✍ راوی: مادربزرگوار شهید
: ●خدایا در دفاع از دینت دویدم، جهیدم، خزیدم گریستم، خندیدم خنداندم و گریاندم افتادم و بلند شدم کریم حبیب، به کَرَمت دل بسته ام..‌‌.
ذره ای دردم ده ای درمانِ من زانکه بی دردت بميرد جانِ من... 🌷
💠شهید حسن فتاحی معروف به حسن امریکایی یا حسن سر طلا پدر و مادرم اصفهانی بودند؛ در کودکی به عراق رفتند و در شهر نجف اشرف مستقر شدند؛ ما هم از کودکی در نجف بزرگ شدیم؛ همسرم مرحوم «جان‌محمد فاتحی» که با برادر و پسرعمویشان به عراق برای کار رفته بودند، در منزل پدرم ساکن شدند؛ بعد از آشنایی با وی ازدواج کردیم. حسن فرزند پنجم خانواده بود که 20 شهریور 1348 در نجف اشرف به دنیا آمد؛ وقتی او دو ساله بود، در سال 1350 ما را از عراق بیرون کردند و زمانی که وارد ایران شدیم، با توجه به سردی هوا ما را به جیرفت استان کرمان بردند؛ برای همه ما که از عراق آمده بودیم، چادر زدند؛ اطراف مان کوه بود. محل موقت زندگی‌مان به قدری جمعیت زیاد بود که یک بار حسن‌آقا را گم کردم و بعد از ساعتی در پشت بلندگو اعلام کردند: «بچه‌ای با موهای طلایی پیدا شده، خانواده‌اش بیایند و او را تحویل بگیرند». بعد از 3 ماه ما را از کرمان به اصفهان منتقل کردند و بعد از 2 ـ 3 سال در شاهین‌شهر ساکن شدیم. او 17 سال بیشتر نداشت و در وصیت‌نامه‌اش برای خواهرانش نوشت: «مثل حضرت زینب(س) باشید»؛ دفعه آخر هم می‌خواست برود، ‌گفت: «اگر من مجروح و زخمی شدم؛ اگر شهید شدم و نیامدم، شما راه مرا ادامه بدهید». تا اینکه پسرم در 14 دی 1365 و در جریان عملیات «کربلای 4» منطقه ام‌الرصاص به شهادت رسید و پیکرش را نتوانستند به عقب بازگردانند. وقتی خبر شهادت حسن آقا را آوردند، آخرین عکس او که با لباس غواصی است، داخل ساکش بود و در نامه‌ای هم نوشته بود: «وصیت نامه‌ام در کمدم است» پدر شهید هم بعد از 12 سال بی‌خبری از حسن آقا به رحمت خدا رفت و بالاخره چهل روز بعد از فوت همسرم، استخوان‌‌های پسرم را آوردند؛ وقتی برای شناسایی رفتیم، استخوان‌هایش تیره رنگ شده بود؛ پلاکش همراهش بود؛ حتی موهای طلایی حسن روی لباس‌هایش بود... 📎 پ ن: بیسیمچی گردان غواصی نوح لشگر سیدالشهدا 🌷