eitaa logo
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
25.7هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
10.7هزار ویدیو
103 فایل
❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙با خـدا باش پادشاهـ👑ـــی ڪن 💚بی خـدا باش هرچہ خواهی ڪن تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1898250367C031c8faa73
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ 🔴 زندگی خیلی ساده است 🔻زندگی در چهار عبارت خلاصه می‌شود؛ که اسرار حیات آدمی‌ست: 🔸آدمی باید بتواند سهم خطای خود را ببیند؛ تا بتواند بگوید: «متاسفم». 🔹آدمی باید شجاعت داشته باشد؛ تا بتواند بگوید: «من را ببخش». 🔸آدمی باید عشق داشته باشد؛ تا بتواند بگوید: «دوستت دارم». 🔹آدمی باید شاکرِ داشته و نعمت‌هایش باشد؛ تا بتواند بگوید: «متشکرم». و در نهایت آدمی باید به درک راز نهفته در این چهار عبارت برسد؛ تا بتواند مسئولیت زندگی خویش را به تمامی بپذیرد. ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
🔅 ✍️ دارکوب‌ها را از درخت زندگی‌تان دور کنید! 🔹به دارکوب‌ها نگاه کنید. آن‌ها اَره‌برقی ندارند. مته همراهشان نیست اما تنه سخت‌ترین درخت‌ها را سوراخ می‌کنند و در دلشان لانه خودشان را می‌سازند. 🔸دارکوب‌ها با ضربه‌های سریع، کوتاه اما پشت‌سرهم درخت‌ها را سوراخ می‌کنند. آن‌ها سردرد نمی‌گیرند، خسته نمی‌شوند، تا لحظه‌ای که موفق نشوند دست از کار نمی‌کشند، نه ناامید می‌شوند و نه پشیمان. دارکوب‌ها به خودشان ایمان دارند. 🔹در زندگی هر کدام از ما دارکوب‌هایی هست که با نوک‌زدن‌های مکرر، با سماجت و بدون آنکه خسته شوند، به درونمان نفوذ می‌کنند و لانه‌شان را می‌سازند. 🔸این دارکوب‌ها خسته نمی‌شوند، به کارشان ایمان دارند و تا وقتی که پیروز نشوند، دست از آن نوک‌زدن‌های مکرر برنمی‌دارند. سردرد نمی‌گیرند، کلافه نمی‌شوند اما ما را کلافه می‌کنند. 🔹دارکوب‌های طبیعت اگر لانه می‌سازند و زندگی تازه‌ای خلق می‌کنند، دارکوب‌های زندگی فقط یک حفره سیاه خلق می‌کنند، توی دل آدم را خالی می‌کنند و بعد می‌روند سراغ درخت زندگی یک نفر دیگر و خلق یک حفره دیگر. 💢به روان آدم‌های دیگر نوک نزنیم، نیش نزنیم، ما دارکوب نیستیم، انسانیم. ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
✍ دنیا مثل آینه است 🔹یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلوی اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود: 🔺«دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت! شما را به شرکت در مراسم تشییع‌جنازه که ساعت ۱۰ صبح در سالن اجتماعات برگزار می‌شود، دعوت می‌کنیم.» 🔸در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت می‌شدند. اما پس از مدتی، کنجکاو می‌شدند که بدانند چه کسی مانع پیشرفت آن‌ها در اداره بوده است. 🔹این کنجکاوی، تقریباً تمام کارمندان را ساعت ۱۰ به سالن اجتماعات کشاند. رفته‌رفته که جمعیت زیاد می‌شد هیجان هم بالا رفت. 🔸همه پیش خود فکر می‌کردند این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد! 🔹کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی‌یکی نزدیک تابوت رفتند و وقتی به درون تابوت نگاه می‌کردند ناگهان خشکشان می‌زد و زبانشان بند می‌آمد. 🔸آینه‌ای درون تابوت قرار داده شده بود و هرکس به درون تابوت نگاه می‌کرد، تصویر خود را می‌دید. 🔹نوشته‌ای نیز بدین مضمون کنار آینه بود: 🔺«تنها یک نفر وجود دارد که می‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست جز خود شما. شما تنها کسی هستید که می‌توانید زندگی‌تان را متحول کنید. شما تنها کسی هستید که می‌توانید بر روی شادی‌ها، تصورات و موفقیت‌هایتان اثرگذار باشید. شما تنها کسی هستید که می‌توانید به خودتان کمک کنید.» 🔸زندگی شما وقتی که رئیستان، دوستانتان، والدینتان، شریک زندگی‌تان یا محل کارتان تغییر می‌کند، دستخوش تغییر نمی‌شود. 🔹زندگی شما فقط وقتی تغییر می‌کند که شما تغییر کنید، باورهای محدودکننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها مسئول زندگی خودتان هستید. 🔸مهم‌ترین رابطه‌ای که در زندگی می‌توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است. 🔹خودتان امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، چیزهای غیرممکن و ازدست‌داده نهراسید. خودتان و واقعیت‌های زندگی خودتان را بسازید. ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
🔅 ✍ ارزشت را بالا ببر 🔹یک شمش آهن را در نظر بگیرید که ارزش آن حدود ۵ دلار است. 🔸اگر با این شمش در کوره نعل اسبی ساخته شود، تقریبا ۲۰ دلار می‌شود. 🔹چنانکه همین شمش آهن را به یک کارگاه سوزن‌سازی دهید، ارزشی حدود ۲۸‌۰۰ دلار به خود می‌گیرد. 🔸ولی اگر آن را به یک کارخانه ساعت‌سازی دهید که از آن چرخ‌دنده و فنر و... بسازند که مورد استفاده قرار بگیرد، حدود ۵۰‌۰۰ دلار ارزش می‌گیرد. 💢حال شما با خود چه می‌کنید؟ با مطالعه و کسب مهارت و آموزش ارزشت را بالا می‌بری؟ ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
🔅 ✍ رسم بندگی بیاموز 🔹درويشی بسيار فقير بود و در زمستان لباس و غذا نداشت. هر روز در شهر هرات غلامان حاكم شهر را می‌ديد كه جامه‌های زيبا و گران‌قيمت بر تن دارند و كمربندهای ابريشمين بر كمر می‌بندند. 🔸روزی با جسارت رو به آسمان كرد و گفت: خدايا! بنده‌نوازی را از رئيس بخشنده شهر ما ياد بگير. ما هم بنده تو هستيم. 🔹زمان گذشت و روزی شاه، خواجه را دستگير كرد و دست‌وپايش را بست. می‌خواست ببيند طلاها را چه كرده است؟ 🔸هرچه از غلامان می‌پرسيد آن‌ها چيزی نمی‌گفتند. 🔹يک ماه غلامان را شكنجه كرد و می‌گفت: بگوييد خزانه طلا و پول حاكم كجاست؟ اگر نگوييد گلويتان را می‌برم و زبانتان را از گلويتان بيرون می‌كشم. 🔸اما غلامان شب و روز شكنجه را تحمل می‌كردند و هيچ نمی‌گفتند. 🔹شاه آن‌ها را پاره‌پاره كرد ولی هيچ‌يک لب به سخن باز نكردند و راز خواجه را فاش نكردند. 🔸شبی درويش در خواب صدايی شنيد كه می‌گفت: ای مرد! بندگی و اطاعت را از اين غلامان ياد بگير. ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
🔅 ✍️ نعمت‌های الهی در بطن رنج‌ها نهفته‌اند 🔹شغل مردی تمیزکردن ساحل بود. 🔸او هر روز مقدار زیادی از صدف‌های شکسته و بدبو را از کنار دریا جمع‌آوری می‌کرد و مدام به صدف‌ها لعنت می‌فرستاد چون کارش را خیلی زیاد می‌کردند. 🔹او باید هر روز آن‌ها را روی هم انباشته می‌کرد و همیشه این کار را با بداخلاقی انجام می‌داد. 🔸روزی، یکی از دوستانش به او پیشنهاد کرد که خودش را از شر این کوه بزرگی که با صدف‌های بدبو درست کرده بود، خلاص کند. 🔹او با قدرشناسی و اشتیاق فراوان این پیشنهاد را پذیرفت. 🔸یک سال بعد، آن دو مرد یکدیگر را دیدند. دوست قدیمی از او دعوت کرد تا به دیدن قصرش برود. 🔹وقتی به آنجا رسیدند، مرد نظافتچی نمی‌توانست آن همه ثروت را باور کند و از او پرسید: چطور توانستی چنین ثروتی را به‌دست بیاوری؟ 🔸مرد ثروتمند پاسخ داد: من هدیه‌ای را پذیرفتم که خداوند هر روز به تو می‌داد و تو قبول نمی‌کردی. در تمام صدف‌های نفرت‌انگیز تو، مرواریدی نهفته بود. 💢بیشتر وقت‌ها هدیه‌ها و موهبت‌های الهی در بطن خستگی‌ها و رنج‌ها نهفته‌اند، این ما هستیم که موهبت‌هایی را که خدا عاشقانه در اختیار ما قرار می‌دهد، ندانسته رد می‌کنیم. ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
🔅 ✍️ سخت‌ترین آزمون قضاوت 🔹در سال ۱۳۵۰ هنگامی که با درجه سرهنگی در ارتش خدمت می‌کردم، آزمونی در ارتش برگزار شد تا افراد برگزیده در رشته حقوق عهده‌دار پست‌های مهم قضایی در دادگاه‌های نظامی ارتش شوند. 🔸در این آزمون، من و ۲۵ نفر دیگر رتبه‌های بالای آزمون را کسب کرده و به دانشگاه حقوق قضایی راه یافتیم. 🔹دوره تحصیلی، یک‌ساله بود و همه با جدیت دروس را می‌خواندیم. 🔸یک هفته مانده به پایان دوره، روزی از درب دژبانی در حال رفتن به سر کلاس بودم که ناگهان دیدم دو نفر دژبان با یک نفر لباس شخصی منتظر من هستند و به‌محض ورود من فرد لباس شخصی که با ارائه مدرک شناسایی خود را از پرسنل سازمان امنیت معرفی می‌کرد، مرا البته با احترام، دستگیر کردند و با خود به نقطه نامعلومی بردند و داخل سلول انفرادی انداختند. 🔹هرچه از آن لباس شخصی علت بازداشتم را می‌پرسیدم، چیزی نمی‌گفت و فقط می‌گفت: من مأمورم و معذور و چیز بیشتری نمی‌دانم! 🔸اول خیلی ترسیده بودم. وقتی داخل سلول انفرادی رفتم و تنها شدم، افکار مختلفی ذهنم را آزار می‌داد. 🔹از زندانبان خواستم تلفنی به خانه‌ام بزند و حداقل خانواده‌ام را از نگرانی خلاص کند که ترتیب اثری نداد و مرا با نهایت غم و اندوه در گوشه بازداشتگاه به حال خود رها کرد. 🔸آن روز، شب شد و روزهای دیگر هم به همان ترتیب گذشت و گذشت، تا اینکه روز نهم، در حالی که انگار صد سال گذشته بود، رسید. 🔹صبح روز نهم مجددا دیدم همان دو نفر دژبان به‌همراه همان لباس شخصی به‌دنبال من آمدند. مرا یک‌راست به اتاق رئیس دانشگاه که درجه سرلشکری داشت، بردند. 🔸افکار مختلف و آزاردهنده لحظه‌ای مرا رها نمی‌کرد و شدیدا در فشار روحی بودم. 🔹وقتی به اتاق رئیس دانشگاه رسیدم، در کمال تعجب دیدم تمام هم‌کلاسی‌های من هم با حال و روزی مشابه من در اتاق هستند و البته همگی بسیار نگران بودند. 🔸ناگهان همهمه‌ای به‌پا شد. در اتاق باز شد و سرلشکر رئیس دانشگاه وارد اتاق شد. ما همگی بلند شدیم و ادای احترام کردیم. 🔹رئیس دانشگاه با خوش‌رویی تمام با تک تک ما دست داد. معلوم بود از حال و روز همه ما کاملا آگاه بود. 🔸سپس این‌چنین به ما پاسخ داد: هرکدام از شما که افسران لایقی هم هستید، پس از فارغ‌التحصیلی، ریاست دادگاهی را در سطح کشور به‌عهده خواهید گرفت و حالا این بازداشتی شما، آخرین واحد درسی شما بود که بایستی پاس می‌کردید. 🔹و در مقابل اعتراض ما گفت: این کار را کردیم تا هنگامی که شما در مسند قضاوت نشستید، قدرتمند شدید و قلم در دستتان بود از آن سوءاستفاده نکنید و از عمق وجودتان حال و روز کسی را که محکوم می‌کنید، درک کنید و بی‌جهت و از سر عصبانیت یا مسائل دیگر کسی را بیش از حد جرمش، به زندان محکوم نکنید! 🔸در خاتمه نیز از همه ما عذرخواهی شد و همه نفس راحتی کشیدیم. ◽زیر پایت چون ندانی، حال مور ◽همچو حال توست، زیر پای فیل ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
✨﷽✨ 🔴 زندگی خیلی ساده است 🔻زندگی در چهار عبارت خلاصه می‌شود؛ که اسرار حیات آدمی‌ست: 🔸آدمی باید بتواند سهم خطای خود را ببیند؛ تا بتواند بگوید: «متاسفم». 🔹آدمی باید شجاعت داشته باشد؛ تا بتواند بگوید: «من را ببخش». 🔸آدمی باید عشق داشته باشد؛ تا بتواند بگوید: «دوستت دارم». 🔹آدمی باید شاکرِ داشته و نعمت‌هایش باشد؛ تا بتواند بگوید: «متشکرم». و در نهایت آدمی باید به درک راز نهفته در این چهار عبارت برسد؛ تا بتواند مسئولیت زندگی خویش را به تمامی بپذیرد. ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
🔅 ✍️ دارکوب‌ها را از درخت زندگی‌تان دور کنید! 🔹به دارکوب‌ها نگاه کنید. آن‌ها اَره‌برقی ندارند. مته همراهشان نیست اما تنه سخت‌ترین درخت‌ها را سوراخ می‌کنند و در دلشان لانه خودشان را می‌سازند. 🔸دارکوب‌ها با ضربه‌های سریع، کوتاه اما پشت‌سرهم درخت‌ها را سوراخ می‌کنند. آن‌ها سردرد نمی‌گیرند، خسته نمی‌شوند، تا لحظه‌ای که موفق نشوند دست از کار نمی‌کشند، نه ناامید می‌شوند و نه پشیمان. دارکوب‌ها به خودشان ایمان دارند. 🔹در زندگی هر کدام از ما دارکوب‌هایی هست که با نوک‌زدن‌های مکرر، با سماجت و بدون آنکه خسته شوند، به درونمان نفوذ می‌کنند و لانه‌شان را می‌سازند. 🔸این دارکوب‌ها خسته نمی‌شوند، به کارشان ایمان دارند و تا وقتی که پیروز نشوند، دست از آن نوک‌زدن‌های مکرر برنمی‌دارند. سردرد نمی‌گیرند، کلافه نمی‌شوند اما ما را کلافه می‌کنند. 🔹دارکوب‌های طبیعت اگر لانه می‌سازند و زندگی تازه‌ای خلق می‌کنند، دارکوب‌های زندگی فقط یک حفره سیاه خلق می‌کنند، توی دل آدم را خالی می‌کنند و بعد می‌روند سراغ درخت زندگی یک نفر دیگر و خلق یک حفره دیگر. 💢به روان آدم‌های دیگر نوک نزنیم، نیش نزنیم، ما دارکوب نیستیم، انسانیم. ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
✨﷽✨ ✅اندازه تلاشت توقع داشته باش ✍پادشاهی در حال قدم زدن در باغش بود. باغبان خسته و ناراضی نزد وی رفت و گفت:پادشاه! فرق من با وزیرت چیست که من باید این‌گونه زحمت بکشم و عرق بریزم، ولی او در ناز و نعمت زندگی می‌کند و از روزگارش لذت می‌برد؟شاه کمی فکر کرد و دستور داد باغبان و وزیرش به قصر بیایند. هردو آمدند.پادشاه گفت: در گوشه باغ گربه‌ای زایمان کرده، بروید و ببینید چند بچه به دنیا آورده! هر دو به باغ رفتند و پس از بررسی نزد شاه برگشتند و گزارش خود را اعلام کردند. ابتدا باغبان گفت: پادشاها! من آن گربه‌ها را دیدم؛ سه بچه‌گربه زیبا به‌دنیا آورده است. سپس نوبت به وزیر رسید. وی برگه‌ای باز کرد و از روی نوشته‌هایش شروع به خواندن کرد:پادشاها! من به دستور شما به ضلع جنوب‌غربی باغ رفتم و در زیر درخت توت آن گربه سفید را دیدم. او سه بچه به‌دنیا آورده که دو تای آن‌ها نر و یکی ماده است. نرها یکی سفید و دیگری سیاه و سفید است. بچه‌گربه ماده، خاکستری‌رنگ است. حدودا یک‌ماهه هستند. من به‌صورت مخفی مادر را زیرنظر گرفتم و متوجه شدم آشپز هر روز اضافه‌غذاها را به مادر گربه‌ها می‌دهد و این‌گونه بچه‌گربه‌ها از شیر مادرشان تغذیه می‌کنند. همچنین چشم چپ بچه‌گربه ماده عفونت کرده که ممکن است برایش مشکل‌ساز شود! شاه رو به باغبان کرد و گفت: این است که تو باغبان شده‌ای و ایشان وزیر.گاهی‌ اوقات ما سزاوار خیلی از جایگاه‌ها نیستیم و فقط توهم برتر بودن داریم. ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
🔅 ✍️ نعمت‌های الهی در بطن رنج‌ها نهفته‌اند 🔹شغل مردی تمیزکردن ساحل بود. 🔸او هر روز مقدار زیادی از صدف‌های شکسته و بدبو را از کنار دریا جمع‌آوری می‌کرد و مدام به صدف‌ها لعنت می‌فرستاد چون کارش را خیلی زیاد می‌کردند. 🔹او باید هر روز آن‌ها را روی هم انباشته می‌کرد و همیشه این کار را با بداخلاقی انجام می‌داد. 🔸روزی، یکی از دوستانش به او پیشنهاد کرد که خودش را از شر این کوه بزرگی که با صدف‌های بدبو درست کرده بود، خلاص کند. 🔹او با قدرشناسی و اشتیاق فراوان این پیشنهاد را پذیرفت. 🔸یک سال بعد، آن دو مرد یکدیگر را دیدند. دوست قدیمی از او دعوت کرد تا به دیدن قصرش برود. 🔹وقتی به آنجا رسیدند، مرد نظافتچی نمی‌توانست آن همه ثروت را باور کند و از او پرسید: چطور توانستی چنین ثروتی را به‌دست بیاوری؟ 🔸مرد ثروتمند پاسخ داد: من هدیه‌ای را پذیرفتم که خداوند هر روز به تو می‌داد و تو قبول نمی‌کردی. در تمام صدف‌های نفرت‌انگیز تو، مرواریدی نهفته بود. 💢بیشتر وقت‌ها هدیه‌ها و موهبت‌های الهی در بطن خستگی‌ها و رنج‌ها نهفته‌اند، این ما هستیم که موهبت‌هایی را که خدا عاشقانه در اختیار ما قرار می‌دهد، ندانسته رد می‌کنیم. ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
🔅 ✍️ سخت‌ترین آزمون قضاوت 🔹در سال ۱۳۵۰ هنگامی که با درجه سرهنگی در ارتش خدمت می‌کردم، آزمونی در ارتش برگزار شد تا افراد برگزیده در رشته حقوق عهده‌دار پست‌های مهم قضایی در دادگاه‌های نظامی ارتش شوند. 🔸در این آزمون، من و ۲۵ نفر دیگر رتبه‌های بالای آزمون را کسب کرده و به دانشگاه حقوق قضایی راه یافتیم. 🔹دوره تحصیلی، یک‌ساله بود و همه با جدیت دروس را می‌خواندیم. 🔸یک هفته مانده به پایان دوره، روزی از درب دژبانی در حال رفتن به سر کلاس بودم که ناگهان دیدم دو نفر دژبان با یک نفر لباس شخصی منتظر من هستند و به‌محض ورود من فرد لباس شخصی که با ارائه مدرک شناسایی خود را از پرسنل سازمان امنیت معرفی می‌کرد، مرا البته با احترام، دستگیر کردند و با خود به نقطه نامعلومی بردند و داخل سلول انفرادی انداختند. 🔹هرچه از آن لباس شخصی علت بازداشتم را می‌پرسیدم، چیزی نمی‌گفت و فقط می‌گفت: من مأمورم و معذور و چیز بیشتری نمی‌دانم! 🔸اول خیلی ترسیده بودم. وقتی داخل سلول انفرادی رفتم و تنها شدم، افکار مختلفی ذهنم را آزار می‌داد. 🔹از زندانبان خواستم تلفنی به خانه‌ام بزند و حداقل خانواده‌ام را از نگرانی خلاص کند که ترتیب اثری نداد و مرا با نهایت غم و اندوه در گوشه بازداشتگاه به حال خود رها کرد. 🔸آن روز، شب شد و روزهای دیگر هم به همان ترتیب گذشت و گذشت، تا اینکه روز نهم، در حالی که انگار صد سال گذشته بود، رسید. 🔹صبح روز نهم مجددا دیدم همان دو نفر دژبان به‌همراه همان لباس شخصی به‌دنبال من آمدند. مرا یک‌راست به اتاق رئیس دانشگاه که درجه سرلشکری داشت، بردند. 🔸افکار مختلف و آزاردهنده لحظه‌ای مرا رها نمی‌کرد و شدیدا در فشار روحی بودم. 🔹وقتی به اتاق رئیس دانشگاه رسیدم، در کمال تعجب دیدم تمام هم‌کلاسی‌های من هم با حال و روزی مشابه من در اتاق هستند و البته همگی بسیار نگران بودند. 🔸ناگهان همهمه‌ای به‌پا شد. در اتاق باز شد و سرلشکر رئیس دانشگاه وارد اتاق شد. ما همگی بلند شدیم و ادای احترام کردیم. 🔹رئیس دانشگاه با خوش‌رویی تمام با تک تک ما دست داد. معلوم بود از حال و روز همه ما کاملا آگاه بود. 🔸سپس این‌چنین به ما پاسخ داد: هرکدام از شما که افسران لایقی هم هستید، پس از فارغ‌التحصیلی، ریاست دادگاهی را در سطح کشور به‌عهده خواهید گرفت و حالا این بازداشتی شما، آخرین واحد درسی شما بود که بایستی پاس می‌کردید. 🔹و در مقابل اعتراض ما گفت: این کار را کردیم تا هنگامی که شما در مسند قضاوت نشستید، قدرتمند شدید و قلم در دستتان بود از آن سوءاستفاده نکنید و از عمق وجودتان حال و روز کسی را که محکوم می‌کنید، درک کنید و بی‌جهت و از سر عصبانیت یا مسائل دیگر کسی را بیش از حد جرمش، به زندان محکوم نکنید! 🔸در خاتمه نیز از همه ما عذرخواهی شد و همه نفس راحتی کشیدیم. ◽زیر پایت چون ندانی، حال مور ◽همچو حال توست، زیر پای فیل ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
✨﷽✨ 🔴 زندگی خیلی ساده است 🔻زندگی در چهار عبارت خلاصه می‌شود؛ که اسرار حیات آدمی‌ست: 🔸آدمی باید بتواند سهم خطای خود را ببیند؛ تا بتواند بگوید: «متاسفم». 🔹آدمی باید شجاعت داشته باشد؛ تا بتواند بگوید: «من را ببخش». 🔸آدمی باید عشق داشته باشد؛ تا بتواند بگوید: «دوستت دارم». 🔹آدمی باید شاکرِ داشته و نعمت‌هایش باشد؛ تا بتواند بگوید: «متشکرم». و در نهایت آدمی باید به درک راز نهفته در این چهار عبارت برسد؛ تا بتواند مسئولیت زندگی خویش را به تمامی بپذیرد. ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
🌼خداوند برای دل پُری که داریم چه فرمودند؟ ✍بطری وقتی پر است و می‌خواهی خالیش کنی، خمش می‌کنی. هر چه خم شود خالی‌تر می‌شود. اگر کاملا رو به زمین گرفته شود سریع‌تر خالی می‌شود. دل آدم هم همینطور است، گاهی وقت‌ها پُر می‌شود از غم، غصه، حرف‌ها و طعنه‌های دیگران. قرآن می‌گوید: "هر گاه دلت پُر شد از غم و غصه‌ها، خم شو و به خاک بیفت." این نسخه‌ای است که خداوند برای پیامبرش پیچیده است: "ما قطعا می‌دانیم و اطلاع داریم، دلت می‌گیرد، به خاطر حرف‌هایی که می‌زنند. سر به سجده بگذار و خدا را تسبیح کن." 📚سوره حجر، آیات ۹۷ و ۹۸ ‌‌ ‌⚘|❀ ❀|⚘ ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
🔅 ✍ گر با خداباشی، حکمتش را خواهی فهمید 🔹زمان ازدواج به دیدن دو خواهر رفتم که تقریبا هم‌سن ولی ناتنی بودند. 🔸یکی از آن دختران که کمی زیباتر بود به مذاق من چسبید و انتخاب کردم. بعد از مدتی دیدم بر‌خلاف چهره مظلومش، اخلاق بسیار تند و بدی در پشت سر دارد. خواهر دیگر او بسیار آرام و متین بود، هرچند قیافه زیاد جالبی هم نداشت. 🔹زن من از زن اول پدرزنم بود که مادرش فوت شده بود. در زمان ازدواج نامادری همسرم به من گفته بود که مریم، اخلاق تندی دارد، ولی من روی این حساب که نامادری است و حسادت می‌کند، حرفش را قبول نکردم. 🔸مادرزنم فهمید من با مریم نمی‌سازم، به من پیشنهاد داد که اگر خواستم او را طلاق دهم و دختر او را بگیرم. 🔹تمام دلایل مرا قانع می‌کرد مریم را طلاق دهم، به‌خصوص اخلاق بدش و خودم را سرزنش می‌کردم که عاشق جمال طرف شدم و کمال طرف یادم رفت. و این طلاق منطقی است. 🔸پدر مریم کارگر بود و کار می‌کرد و افسار خودش و زندگی‌اش دست همسرش بود. و می‌دانستم بعد از گذشت مدتی از طلاق این کار را می‌کند. اما چون مریم مادر نداشت، عذاب وجدان گرفته بودم. 🔹و از طرفی، خواهر ناتنی مریم همیشه به من محبت زیادی می‌کرد و من حس می‌کردم، او هم به دست مادرش توجیه شده است. 🔸در این بحران روحی من، یک خواستگار خوبی برای خواهرزنم پیدا شد و او ازدواج کرد. من وقتی به خانه مادرزنم می‌رفتم و خوش‌اخلاقی و مهربانی خواهر‌زنم را با شوهرش می‌دیدم از انتخابم دیوانه می‌شدم. اما می‌دانستم در این صبرم و نوشتن خدا حکمتی است. 🔹سال‌ها گذشت و اکنون بعد از ۱۲ سال که من دو پسر زیبای باهوش و شیرین از مریم دارم، هنوز خواهرزنم صاحب اولاد نشده و نازابودنش قطعی است. 🔸اکنون فهمیدم که اگر خودم را به خدا نسپرده بودم و توکل نکرده بودم و تسلیم سرنوشت نشده بودم، این دو فرزند گل را خدا به من نداده بود و من باید یا زنم را طلاق می‌دادم یا تجدیدفراش می‌کردم چون تحمل بداخلاقی مریم را داشتم ولی تحمل اخلاق نیک خواهرش را بدون فرزند‌آوری نداشتم. 🔰 وَ عَسي‏ أَنْ تَکْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَکُمْ وَ عَسي‏ أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ؛ و بسا چیزی را خوش ندارید و آن برای شما بهتر است، و بسا چیزی را دوست دارید و آن برای شما بدتر است، و خدا می‌داند و شما نمی‌دانید. (بقره: ۲۱۶) ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
🌼خداوند برای دل پُری که داریم چه فرمودند؟ ✍بطری وقتی پر است و می‌خواهی خالیش کنی، خمش می‌کنی. هر چه خم شود خالی‌تر می‌شود. اگر کاملا رو به زمین گرفته شود سریع‌تر خالی می‌شود. دل آدم هم همینطور است، گاهی وقت‌ها پُر می‌شود از غم، غصه، حرف‌ها و طعنه‌های دیگران. قرآن می‌گوید: "هر گاه دلت پُر شد از غم و غصه‌ها، خم شو و به خاک بیفت." این نسخه‌ای است که خداوند برای پیامبرش پیچیده است: "ما قطعا می‌دانیم و اطلاع داریم، دلت می‌گیرد، به خاطر حرف‌هایی که می‌زنند. سر به سجده بگذار و خدا را تسبیح کن." 📚سوره حجر، آیات ۹۷ و ۹۸ ‌‌ ‌⚘|❀ ❀|⚘ ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
🔅 ✍ گر با خداباشی، حکمتش را خواهی فهمید 🔹زمان ازدواج به دیدن دو خواهر رفتم که تقریبا هم‌سن ولی ناتنی بودند. 🔸یکی از آن دختران که کمی زیباتر بود به مذاق من چسبید و انتخاب کردم. بعد از مدتی دیدم بر‌خلاف چهره مظلومش، اخلاق بسیار تند و بدی در پشت سر دارد. خواهر دیگر او بسیار آرام و متین بود، هرچند قیافه زیاد جالبی هم نداشت. 🔹زن من از زن اول پدرزنم بود که مادرش فوت شده بود. در زمان ازدواج نامادری همسرم به من گفته بود که مریم، اخلاق تندی دارد، ولی من روی این حساب که نامادری است و حسادت می‌کند، حرفش را قبول نکردم. 🔸مادرزنم فهمید من با مریم نمی‌سازم، به من پیشنهاد داد که اگر خواستم او را طلاق دهم و دختر او را بگیرم. 🔹تمام دلایل مرا قانع می‌کرد مریم را طلاق دهم، به‌خصوص اخلاق بدش و خودم را سرزنش می‌کردم که عاشق جمال طرف شدم و کمال طرف یادم رفت. و این طلاق منطقی است. 🔸پدر مریم کارگر بود و کار می‌کرد و افسار خودش و زندگی‌اش دست همسرش بود. و می‌دانستم بعد از گذشت مدتی از طلاق این کار را می‌کند. اما چون مریم مادر نداشت، عذاب وجدان گرفته بودم. 🔹و از طرفی، خواهر ناتنی مریم همیشه به من محبت زیادی می‌کرد و من حس می‌کردم، او هم به دست مادرش توجیه شده است. 🔸در این بحران روحی من، یک خواستگار خوبی برای خواهرزنم پیدا شد و او ازدواج کرد. من وقتی به خانه مادرزنم می‌رفتم و خوش‌اخلاقی و مهربانی خواهر‌زنم را با شوهرش می‌دیدم از انتخابم دیوانه می‌شدم. اما می‌دانستم در این صبرم و نوشتن خدا حکمتی است. 🔹سال‌ها گذشت و اکنون بعد از ۱۲ سال که من دو پسر زیبای باهوش و شیرین از مریم دارم، هنوز خواهرزنم صاحب اولاد نشده و نازابودنش قطعی است. 🔸اکنون فهمیدم که اگر خودم را به خدا نسپرده بودم و توکل نکرده بودم و تسلیم سرنوشت نشده بودم، این دو فرزند گل را خدا به من نداده بود و من باید یا زنم را طلاق می‌دادم یا تجدیدفراش می‌کردم چون تحمل بداخلاقی مریم را داشتم ولی تحمل اخلاق نیک خواهرش را بدون فرزند‌آوری نداشتم. 🔰 وَ عَسي‏ أَنْ تَکْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَکُمْ وَ عَسي‏ أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ؛ و بسا چیزی را خوش ندارید و آن برای شما بهتر است، و بسا چیزی را دوست دارید و آن برای شما بدتر است، و خدا می‌داند و شما نمی‌دانید. (بقره: ۲۱۶) ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
✨﷽✨ 🔴شیطانی که در کمین توست ✍پیرمردی به نام «مشهدی غفار» حدود ۱۲۰ سال پیش، در بالای مناره مسجد ملاحسن خان، سال‌ها اذان می‌گفت. پسر جوانی داشت که به پدرش می‌گفت: ای پدر! صدای من از تو سوزناک‌تر و دلنشین‌تر و رساتر است، اجازه بده من نیز بالای مناره بروم و اذان بگویم. پدر پیر می‌گفت: فرزندم تو در پایین مناره بایست و اذان بگو. بدان در بالای مناره چیزی نیست. من می‌ترسم از آن بالا سقوط کنی، می‌خواهم همیشه زنده بمانی و اذان بگویی. تو جوان هستی، بگذار عمری از تو بگذرد و سپس بالای مناره برو. از پسر اصرار بود و از پدر انکار! روزی نزدیک ظهر، پدر پسر خود را بالای مناره برای گفتن اذان فرستاد. مشهدی غفار تیز بود و از پایین پسرش را کنترل می‌کرد. دید پسرش هنگام اذان گاهی چشمش خطا رفته و در خانه مردم نظر می‌کند. وقتی پایین آمد، به پسر جوانش گفت: فرزندم من می‌دانم صدای تو بلندتر از صدای پدر پیر توست. می‌دانم صدای تو دلنشین‌تر از صدای من است. هیچ پدری نیست بر کمالات و هنر فرزندش فخر نکند. من امروز به خواسته تو تسلیم شدم تا بر خودت نیز ثابت شود، آن بالا جای جوانی چون تو نیست و برای تو خیلی زود است. آن بالا فقط صدای خوش جواب نمی‌دهد، نفسی کشته و پیر می‌خواهد که رام مؤذن باشد. تو جوانی و نفست هنوز سرکش است و طغیان‌گر، برای تو زود است این بالارفتن. به پایین مناره کفایت کن! بدان همیشه همهٔ بالارفتن‌ها به‌سوی خدا نیست. چه‌بسا شیطان در بالاها کمین تو کرده است که در پایین اگر باشی، کاری با تو ندارد. ‌‌‌ ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
✨﷽✨ 🔴شیطانی که در کمین توست ✍پیرمردی به نام «مشهدی غفار» حدود ۱۲۰ سال پیش، در بالای مناره مسجد ملاحسن خان، سال‌ها اذان می‌گفت. پسر جوانی داشت که به پدرش می‌گفت: ای پدر! صدای من از تو سوزناک‌تر و دلنشین‌تر و رساتر است، اجازه بده من نیز بالای مناره بروم و اذان بگویم. پدر پیر می‌گفت: فرزندم تو در پایین مناره بایست و اذان بگو. بدان در بالای مناره چیزی نیست. من می‌ترسم از آن بالا سقوط کنی، می‌خواهم همیشه زنده بمانی و اذان بگویی. تو جوان هستی، بگذار عمری از تو بگذرد و سپس بالای مناره برو. از پسر اصرار بود و از پدر انکار! روزی نزدیک ظهر، پدر پسر خود را بالای مناره برای گفتن اذان فرستاد. مشهدی غفار تیز بود و از پایین پسرش را کنترل می‌کرد. دید پسرش هنگام اذان گاهی چشمش خطا رفته و در خانه مردم نظر می‌کند. وقتی پایین آمد، به پسر جوانش گفت: فرزندم من می‌دانم صدای تو بلندتر از صدای پدر پیر توست. می‌دانم صدای تو دلنشین‌تر از صدای من است. هیچ پدری نیست بر کمالات و هنر فرزندش فخر نکند. من امروز به خواسته تو تسلیم شدم تا بر خودت نیز ثابت شود، آن بالا جای جوانی چون تو نیست و برای تو خیلی زود است. آن بالا فقط صدای خوش جواب نمی‌دهد، نفسی کشته و پیر می‌خواهد که رام مؤذن باشد. تو جوانی و نفست هنوز سرکش است و طغیان‌گر، برای تو زود است این بالارفتن. به پایین مناره کفایت کن! بدان همیشه همهٔ بالارفتن‌ها به‌سوی خدا نیست. چه‌بسا شیطان در بالاها کمین تو کرده است که در پایین اگر باشی، کاری با تو ندارد. ‌‌‌ ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
✨﷽✨ ✨ هیچ وقت بخاطر اینکه همرنگ جماعت بشی، نقاب به صورتت نزن!!! ✅شجاع باش! ✅خاص باش! ✅خودت باش! افراد با اصالت دارای هویت رشد یافته اند و در روابطشان نیازی به نقاب زدن ندارند. آنها خود واقعی شان را زندگی می کنند و از اینکه خودشان باشند، واهمه ندارند. 💚 ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
﷽ پندنامه فاعتبرو یا اولی الابصار ..🟡 🔅 💎ما با آنچه به‌دست می‌آوریم زندگی می‌كنیم و با آنچه می‌بخشیم یک زندگی می‌سازیم 💎در روزگاران قدیم بانوى خردمندى كه به‌تنهایی و پیاده سفر می‌كرد در عبور از كوهستان سنگ گران‌قیمتی را پیدا كرد. 💎روز بعد به مسافرى رسید كه گرسنه بود. آن بانوى خردمند كیف خود را باز كرد و مقداری غذا به او داد. 💎مسافر سنگ گران‌قیمت را در كیف بانوى خردمند دید و از او خواست تا آن را به او بدهد و بانوى خردمند بدون درنگ سنگ باارزش را به او داد. 💎مرد مسافر به‌سرعت از آنجا دور شد و از شانس خوب خود بسیار شادمان گشت. 💎او می دانست آن سنگ آن‌قدر ارزش دارد كه می‌تواند تا آخر عمر با خیال راحت زندگی بی‌دردسر و پرنعمتی را داشته باشد. 💎چند روزی گذشت ولی طمع مرد او را راحت نمی‌گذاشت و مرتب با خود می‌گفت اگر او چنین سنگ باارزشی را به این سادگی به من داد پس اگر از او می‌خواستم بیش از این به من می‌داد. 💎بنابراین مرد بازگشت و با سختی فراوان آن بانو را پیدا كرد. 💎سنگ گران‌قیمت را به او بازگرداند و به او گفت: من خیلی فكر كردم و می‌دانم كه این سنگ چقدر ارزش دارد اما من او را به تو بازمی‌گردانم به این امید كه چیزی به من بدهی كه از این سنگ باارزش‌تر باشد. 💎بانوى خردمند گفت: از من چه می‌خواهی؟ 💎مرد گفت: همان چیزی كه باعث شد به این راحتی از این همه ثروت چشم‌پوشی كنی! 💎زن پاسخ داد: قناعت. به همین دلیل است كه می‌گویند افراد، ثروتمند یا فقیرند به‌خاطر آنچه هستند نه آنچه دارند. 💎ما با آنچه به‌دست می‌آوریم زندگی می‌كنیم و با آنچه می‌بخشیم یک زندگی می‌سازیم. 💎💎 ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
✨﷽✨ 🌼 دلت که ابری شد، بدان آفتاب رحمت خدا پشت این ابرها می‌درخشد ✍روزی پدری، پسرش را که از زندگی خسته و افسرده شده بود، در هوای ابری به پارک برد. لحظه‌لحظه ابرها روی هم انباشته شدند و هوا تاریک شد. پدر به پسر گفت: پسرم آسمان را خوب نگاه کن، هر چقدر ابرهای سیاه در روز روشن روی هم قرار بگیرند، هوا را می‌توانند تاریک سازند، ولی نور خورشید را نمی‌توانند محو و نابود کنند و روز روشن را چون شب سیاه و تاریک سازند. پس در سخت‌ترین شرایط که هوای دلت ابری می‌شود، یقین داشته باش که آفتاب رحمت خدا در پشت این ابرها می‌درخشد. ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
🔅 ✍ با هزاران وسیله خدا روزی می‌رساند 🔹سلطانى بر سر سفره خود نشسته و غذا مى‌خورد. مرغى از هوا آمد و ميان سفره نشست و مرغ بريان‌كرده‌ای را كه جلوی سلطان گذارده بودند، برداشت و رفت. 🔸سلطان متغير شد، با اركان و لشكرش سوار شدند كه آن مرغ را صيد و شكار كنند. 🔹دنبال مرغ رفتند تا ميان صحرا رسيدند. يک مرتبه ديدند آن مرغ پشت كوهى رفت. 🔸سلطان با وزرا و لشكرش بالاى كوه رفتند و ديدند پشت كوه مردى را به چهار ميخ كشيدند و آن مرغ بر سر آن مرد نشسته و گوشت‌ها را با منقار و چنگال خود پاره مى‌كند و به دهان آن مرد مى‌گذارد تا وقتى كه سير شد. پس برخاست و رفت و منقارش را پر از آب كرد و آورد و در دهان آن مرد ريخت و پرواز كرد و رفت. 🔹سلطان با همراهانش بالاى سر آن مرد آمدند و دست‌وپايش را گشودند و از حالت او پرسيدند. 🔸مرد گفت: من مرد تاجرى بودم، جمعى از دزدان بر سر من ريختند و مال‌التجاره و اموال مرا بردند و مرا به اين حالت اينجا بستند. اين مرغ روزى دو مرتبه به همين حالت مى‌آيد، چيزى براى من مى‌آورد و مرا سير مى‌كند و مى‌رود. 🔹سلطان از شنیدن این وضع شروع به گریه کرد و گفت: در صورتی که خداوند ضامن روزی بندگان است و برای آن‌ها حتی در چنین موقعیتی می‌رساند، پس حاجت به این زحمت و تکلف سلطنت و تحمل آن همه گناه راجع به حقوق مردم و حرص بی‌جا داشتن برای چیست؟ 🔸ترک سلطنت كرد و رفت در گوشه‌اى مشغول عبادت شد تا از دنيا رفت. ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
✍ مثل تختی باشیم 🔸تختی يک ماشين بنز ۱۷۰ سبزرنگ داشت. هميشه برای تعمير به تعمیرگاه نادر می‌آمد که مالکانش دو شريک بودند. مردمی که گرفتاری يا مشکلی داشتند، برای تختی نامه می‌نوشتند و به صاحبان این تعمیرگاه می‌دادند تا به دست تختی برسانند. 🔹يک روز در اين تعمیرگاه نشسته بوديم که تختی بدون ماشینش آمد. 🔸گفتيم: ماشين کو؟ 🔹آقا تختی گفت: ديشب ماشين را دزديدند. 🔸آوانس با شنيدن اين حرف گفت: آقا موقع رفتن ماشين منو ببر تا ببينم چه خواهد شد. 🔹يک هفته بعد، در تعمیرگاه نادر بوديم که چند نامه به تختی دادند. پهلوان در حالی که یکی از نامه‌ها را می‌خواند، يک دفعه خنده‌ بلندی کرد و گفت: نامه آقا دزده است! نوشته ماشينت مقابل شير پاستوريزه پارک شده و شرمنده‌ام که ماشینت رو دزدیدم. 🔸به همراه تختی به محلی که سارق گفته بود، رفتيم. ماشین آنجا بود، تختی دور ماشين چرخيد و گفت: لاستيک‌ها، تودوزی، ‌ضبط و همه چيز ماشین نو شده! 🔹سارق بعد از اینکه فهمیده بود ماشین جهان پهلوان تختی را دزدیده از کارش پشیمان شده و برای عذرخواهی همه چیز ماشین را نو کرده بود. 🔸بعد که سوار ماشین شدیم، تختی گفت: عمو حيدر! بيا مبلغی که برای ماشين من خرج شده رو به خيريه بديم. 🔹در واقع تختی هر وقت می‌توانست به مردم خدمت می‌کرد. حتی زمانی که چنين اتفاقی برای او افتاد. در يک کلمه بگويم تختی قهرمانی مردمی بود. ‌‌‌‌ ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
✨﷽✨ 🔴چهار "نون" راهگشا ✍ گاهی آدم هنگام گرسنگی با یه "نون" مشکل رو حل می‌کنه؛ حالا با چهار تا "نون" می‌شه جلوی خیلی از مشکلات را گرفت و به آرامش رسید. 🔰 این هم "چهار نون" راهگشا: نبین نگو نشنو نپرس 1⃣ نَبین ۱- عیب مردم را نَبین. ۲- مسائل جزئی در زندگیِ خانوادگی را نَبین. ۳- کارهای خوب خودت را که برای دیگران انجام دادی، نَبین. ۴- گاهی باید وانمود کنی که ندیدی (اصل تغافل). ￸ 2⃣ نگو 1- هر چه شنیدی، نگو. ۲- به کسی که حرفت در او تأثیر ندارد، چیزی نگو. ۳- سخنی که دلی را بیازارد، نگو. ۴- هر سخن راست را هر جا، نگو. ۵- هر خیری که در حق دیگران کردی، نَگو. ۶- راز را حتی به نزدیک‌ترین افراد نگو. ￸ 3⃣ نَشنو ۱- هر سخنی ارزش شنیدن ندارد، نَشنو. ۲- وقتی دو نفر آهسته سخن می‌گویند، سعی کن نَشنوی. ۳- غیبت را نَشنو. ۴- گاهی وانمود کن که نشنیدی (اصل تغافل). (خود را به نشنیدن بزن) ￸ 4⃣ نَپرس ۱- آنچه را که به تو مربوط نیست، نپرس. ۲- آنچه که شخص از گفتنش شرم دارد، نپرس. ۳- آنچه باعث آزار شخص می‌شود، نپرس. ۴- آن پرسشی که در آن فایده‌ای نیست، نپرس. ۵- آنچه که موجب اختلاف و نزاع می‌شود، نپرس. ￸ ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨