💐🌼☘🌸
🌼🌺🍃
☘🍃
🌸
یک روز از پدرم پرسیدم :
فرق بین #عشق و #ازدواج چیست؟
روز بعد او کتابی قدیمی آورد و به من گفت این برای توست. با تعجب گفتم : اما این کتاب خیلی با ارزش است، تشکر کردم و در حالیکه خیلی ذوق داشتم تصمیم گرفتم کتاب را جایی دنج بگذارم تا سر فرصت بخوانم.
چند روز بعد پدرم روزنامه ای را آورد، نگاهی به آن انداختم و بنظرم جالب آمد که پدرم گفت این روزنامه مال تو نیست، برای شخص دیگریست و موقتا میتوانی آن را داشته باشی، من هم با عجله شروع به خواندنش کردم که مبادا فرصت را از دست بدهم،
در همین گیر و دار پدرم لبخندی زد و گفت : حالا فهمیدی فرق عشق و ازدواج به چیست؟ در عشق میکوشی تا تمام محبت و احساست را صرف شخصی کنی که شاید سهم تو نباشد اما ازدواج کتاب با ارزشیست که به خیال اینکه همیشه فرصت خواندنش هست به حال خود رهایش میکنی
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
🔷🔹🔹🔹🔹
🔖شاه می بخشید
شیخ علی خان نمی بخشید !!
✳️ پس از شاه عباس دوم پسر بزرگش "صفی میرزا" به نام "شاه سلیمان" در سال ۱۰۷۸ق بر تخت سلطنت نشست و مدت ۲۹ سال با قساوت و بی رحمی تمام سلطنت کرد. وی وزیر مقتدر و کاردانی داشت به نام شیخ علیخان زنگنه که از سال ۱۰۸۶ تا ۱۱۰۱ق فرمانروای حقیقی ایران به شمار می رفت و چون شاه صفی خوش گذران و ضعیف النفس بود، همه ی امور مملکتی را او اداره می کرد.
✳️ شیخ علیخان شبها با لباس مبدل به محلات و اماکن عمومی شهر می رفت تا از اوضاع مملکت با خبر شود. بناها و کاروان سراهای متعددی به فرمان او درگوشه و کنار ایران ساخته شده است که امروزه به غلط "شاه عباسی" نامیده می شوند. شیخ علیخان با وجود قهر شاه سلیمان شخصیت خود را حفظ می کرد و تسلیم هوس بازی های او نمی شد.
✳️ یکی از عادت های شاه سلیمان این بود که در مجالس عیش و طرب شبانه، هنگامی که سرش از باده ی ناب گرم می شد، دیگ کرم و بخشش او به جوش می آمد و برای رقاصه ها و مغنیان مجلس مبالغ هنگفتی حواله صادر می کرد که صبح بروند و از شیخ علی خان بگیرند.
✳️ چون شب به سر می رسید و بامدادان حواله های صادر شده را نزد شیخ علی خان می بردند، او همه را یکسره و بدون پروا به بهانه ی آن که چنین اعتباری در خزانه موجود نیست، بی پاسخ می گذاشت و متقاضیان را دست از پا درازتر برمیگردانید. یعنی "شاه می بخشید، ولی شیخ علی خان نمی بخشید"
✳️ از آن تاریخ است که عبارت بالا در میان مردم اصطلاح شده است
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
✅ميگویند روزي برای سلطان محمود غزنوی كبكی آوردن كه لنگ بود
فروشنده براي فروشش زر و زيوری زياد درخواست ميکرد
✅ سلطان حكمت قيمت زياد كبك لنگ رو جويا شد
فروشنده گفت وقتي دام پهن ميكنيم براي كبك ها ، اين كبك را نزديك دام ها رها ميكنيم
✅ آوازی خوش سر ميدهد و كبك هاي ديگر به سراغش مي ايند و در اين حين در دام گرفتار ميشوند
✅ هر بار كه كبك را براي شكار ببريم حتما تعدادی زياد كبك گرفتار دام میشوند
سلطان امر به خريدن كرد و خواستار كبك شد
✅ چون زر به فروشنده دادن و كبك به سلطان ، سلطان تيغي بر گردن كبك لنگ زد و سرش را جدا كرد
✅ فروشنده كه ناباوارنه سر قطع شده و تن بی جان كبك را ميديد گفت اين همه كبك ، اين را چرا سر بريديد ؟؟؟
✅ سلطان گفت هركس ملت و قوم خود را بفروشد بايد سرش جدا شود.
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
9.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این کلیپِ پُرحرف رو از دست ندید!
اسبی که در باتلاقی سرد و عمیق گیر کرده، با پذیرشِ شکست، داره نااُمیدانه به استقبال مرگ میره. ساکنان محلی، اسبِ گرفتار رو میبینن و با دیدن چسبناکی و عمق باتلاق، به این نتیجه میرسن که چیزی که میتونه ناجیِ این اسب نااُمید و تسلیمشده باشه، یک انگیزه و انرژی درونیه که اون رو به حرکت و تلاش برای نجاتِ خودش وادار کنه.
برای ایجاد این انگیزه، گلهی اسبشون رو دور باتلاق میارن و اونا رو به حرکت درمیارن. اسبِ گرفتار با دیدن آزادی و جنبوجوش اسبهای دیگه، امید و انگیزهاش شعلهور میشه و جنگیدن برای رها شدن رو آغاز میکنه. سرانجام، کششِ اشتیاقِ اسب، به کششِ باتلاقِ سرد میچربه و اسبِ خسته، خودش رو نجات میده!
این قضیه تو زندگی ما هم صادقه! با چه افرادی در ارتباطیم؟! این افراد به ما اُمید و انگیزه میدن یا حرفها و رفتارشون سرشار از انرژی منفیه و اشتیاق زندگی رو از ما میگیره؟ خیلی باید مراقب روابطمون باشیم، بهخصوص در کشور ما که انگیزه داشتن و متفاوت بودن، روزبهروز داره عجیبتر و کمیابتر میشه!
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
🍂
💟داستان کوتاه
دزدی میلیون ها تومان از بانک دزدید،
دزد دیگری هم به کاهدان زد و مقداری کاه دزدید...
هردو را گرفتند و نزد قاضی بردند
قاضی دزد بانک را آزاد کرد و دزد کاه را به دوسال حبس با اعمال شاقه محکوم کرد
کاه دزد به وکیلش گفت چرا اونی که پول دزدیده بود را آزاد کرد و من که فقط مقداری کاه دزدیدم به دوسال حبس با اعمال شاقه محکوم شدم؟
وکیل گفت: آخه قاضی کاه نمی خورد
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
🔖#این متن فوق العاده س
ایستگاه اتوبوس.
کنار دستم نشسته بود و یهو به حرف اومد!
گفت:
"جَوونی کن تا وقت داری!"
گفتم:
"ببخشید؟!"
گفت:
"جَوونی کن جَوون...
الان اگه به حرف دلت نباشی، چند سال دیگه بخواهیم نمیشه...!"
سکوت کردم و گفت:
"اگه دختر یا پسری داشتم حتما بهش میگفتم بعضی روزا قید کار و زندگیو بزن و تا لنگ ظهر بگیر بخواب...
بی چتر برو زیر بارون و شعر بخون و عاشقی کن و نترس از برچسب دیوونگی زدنای بقیه!
یه قوری چای هل دار برای خودت دم کن و بشین چارلی چاپلین ببین و بخند!!!
دل بکن از ماشین و اینترنت و گوشی؛
گاهی پیاده راهو گز کن و ببین دور و برت چی میگذره...!
به دخترم میگفتم گاهی وقتا رژ پررنگ بزن و کاریم به نگاهای مزخرف بعضیا نداشته باش...گور باباشون!
لاک خوش رنگ بزن و با همین تغییر کوچیک سرحال کن خودتو!
لباسای شاد و رنگی رنگی بپوش و مطمئن باش شاد بودن هیچ منافاتی با متانت و سنگین رنگین بودن نداره!!!
نترس از پیچیدن صدای خنده ت توو گوش شهر، آدم تا جوونه میتونه به هرچیز بی مزه ای بخنده!
بهش میگفتم یکمم برای خودت باش، به خودت برس، گاهی برای خودت کادو بخر، گلی، عروسکی، عطری...!
میگفتم عاشق شو و با عشق زندگی کن دختر...عاشق باش همیشه!
میگفتم هرچند ساله که بودی گاهی سوار تاب شو و لذت ببر از پریشونی موهات توو باد، این موهای بلند و سیاه برای همیشه وفا نمیکنه بهت.
بستنی تابستون و زمستون نداره، هر موقع هوس کردی به خودت یه بستنی جایزه بده و همرنگ جماعتی نشو که قهوه رو شاید تلخ میخورن به خاطر کلاسش و داغ به خاطر ترس از نگاه بقیه!
گاهی وقتا توو خونه بشین جلوی آینه و برای دل خودت آرایش کن و خودت زیباییتو تحسین کن...
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
🍂
💟حکایت و پند زیبا
پادشاهی به همراه غلامش سوار کشتی شدند.
غلام هرگز دریا را ندیده بود شروع به گریه و زاری کرد و همچنان می ترسید و هر کاری می کردند آرام نمی شد و پادشاه نمی دانست که باید چکار کند .
حکیمی در کشتی بود به پادشاه گفت اگر اجازه بدهی من آرامش میکنم و پادشاه قبول کرد.
حکیم گفت غلام را در دریا بیاندازند.
پس چند بار دست وپا زدن گفت تا اورا بیرون آوردند.
رفت در گوشه ای ساکت و آرام نشست ودیگر هیچ نگفت.
پادشاه بسیار تعجب کرد و گفت حکمت کار چه بود؟
گفت او مزه غرق شدن را نچشیده بودو قدر در کشتی بودن و سلامتی را نمی دانست
به راستی قدر عافیت کسی میداند که به مصیبتی گرفتار آید...
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
🍂
💟داستان کوتاه
دزدی میلیون ها تومان از بانک دزدید،
دزد دیگری هم به کاهدان زد و مقداری کاه دزدید...
هردو را گرفتند و نزد قاضی بردند
قاضی دزد بانک را آزاد کرد و دزد کاه را به دوسال حبس با اعمال شاقه محکوم کرد
کاه دزد به وکیلش گفت چرا اونی که پول دزدیده بود را آزاد کرد و من که فقط مقداری کاه دزدیدم به دوسال حبس با اعمال شاقه محکوم شدم؟
وکیل گفت: آخه قاضی کاه نمی خورد
پروکسی پند * پروکسی پند * پروکسی پند
🅰
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
روزی ملانصرالدین خطایی مرتکب میشود و او را نزد حاکم می برند
تا مجازات را تعیین کند . حاکم برایش حکم مرگ صادر می کند
اما مقداری رافت به خرج می دهد و به وی می گوید
اگر بتوانی ظرف سه سال به خرت سواد خواندن و نوشتن بیاموزانی
از مجازاتت درمی گذرم .
ملانصرالدین هم قبول می کند و ماموران حاکم رهایش می کنند
عده ای به ملا می گویند مرد حسابی آخر تو چگونه می توانی
به یک الاغ خواندن و نوشتن یاد بدهی ؟
ملانصرالدین می گوید :
ان شاءالله در این سه سال یا حاکم می میرد یا خرم
همیشه امیدوار باشید شاید چیزی به نفع شما تغییر کند
پروکسی پند » پروکسی پند » پروکسی پند
🅰
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
📚داستان کوتاه
❇️ سال هفتاد وپنج عاشق رها دختر عموی دوستم شدم ، من دانشجو عمران و رها دانشجو پزشکی بود،بعد از یکسال خونواده دختر بما اجازه داد بریم خواستگاری، خان اول گفتن کار نداری ،رد کردن، باهزار داستان استخدام استانداری شیراز شدم ، یکسال زمان برد و دوباره رفتیم ، گفتن ماشین نداری،کنار دانشگاه و کار و کار ازاد یه بنز معماری خریدم اونموقع ماشین بدی نبود
❇️ دوباره رفتم ، گفتن خدمت نرفتی ، لیسانس رو هفت ترمه تموم کردم، یادمه چقدر بهم فشار اومد، خدمت رو خریدم ، رفتیم دوباره، خونه رو وسط کشیدن ، اینجا پدرم کمک کرد زمین داد بهم و وام از بانک ویه خونه ساختم ، دوسال زمان برد ،دیگه عاشق نبودم ، عادت کرده بودم به دوست داشتن این خانم ، کسی جز ایشون جلو نظرم نمیومد، تو این مدت دختر با من ارتباط کرفت ، رابطه منو دختر یواشکی شکل گرفت ، براش رنو پنج خریدم از نزدیک خونه خودشون سوار میشد میرفت بیمارستان و دوباره برمیگشت نزدیک خونه پارک میکرد، کسی نمیدونست
❇️ اون هنوز دانشجو بود،براش موبایل گرفته بودم که واقعا خیلی اون زمان ابهتی داشت، موبایل رو خونه نمیبرد ، هرکسی هم موبایل نداشت،رفتیم خواستگاری مادرش گیرداد هزار سکه طلا مهریه.دیگه بریده بودم ،پدر مادرم قبول کردن ، صلوات فرستادن ، مادرش تو مراسم جلوم شیرینی گرفت ،رد کردم ، خل شده بودم
❇️ جرات پیدا کردم و گفتم ببخشید من موافق نیستم ،این مهریه از نظر من مردوده، اصلا چطور تا حالا ثابت نشده بهتون من واقعا این دختر رو دوست دارم ، ولوله شد، بحث شد، لج کردم و برگشتیم
❇️ سال ۸۲ یا ۸۳ شده بود دیگه وقتی بخودم اومدم دیدم هفت هشت سال عمرم رو تلاش کرده بودم برای رسیدن به دختری که یه کلمه نکفت منم دوستش دارم ، مهریه باشه یا نباشه اصلا ،
دختر سریع ازدواج کرد و سال بعدش شنیدم طلاق گرفته...
❇️ سال ۸۵ تو مراسم فوت مادرم همشون امده بودن ، همون موقعها بود مادرش پیغام داد اگه دوستش داری بیا ، این پروسه یکم زمان برد ، افسرده فوت مادر بودم و شیمی درمانی شروع شده بود، سال ۸۶ بود، با مادره صحبت کردم که درگیر شیمی درمانی ام، گفت پس بیخیال شو و لطفا نیا...
❇️ من دیگه قادر به دوست داشتن کسی نبودم ، ذهنم کلا گیر بود ، سال ۹۲ به اصرار خونوادم با دختری ازدواج کردم که تو شرکتم کار میکرد و دوماه بعد خانمم تو تصادف فوت کرد ، مادر زنم شش ماه بعد از فوت خانمم ، ادعای سکه های مهریه رو کرد و دادگاه و دادگاه و تمام ۱۳۶۵ تا سکه رو گرفت که تا پارسال ادامه داشت
❇️ این پرداخت مهریه من برا زنی که فقط دوماه زندگی مشترک داشتیم و درد از دست دادنش یه طرف و سالها سکه دادن یه طرف، از حدود پونصد هزار تومان خریدم تا چهارده تومن فک کنم ،
❇️ تازه به ارامش و تنهایی عادت کردم، امشب در زمانی که فکر نمیکردم ، در جایی که فکر نمیکردم دوباره رها رو دیدم ، بسیار اتفاقی در کشوری غریب،دست و پاهام لرزید ، اونم وارفته بود از این دیدن اتفاقی ضربان قلبم بشدت نامنظم شد، تمام خاطرات در چند ثانیه رد و بدل شد
❇️ گفت شماره بدیم که در ارتباط باشیم؟
فقط تونستم بگم خیر سخت بود برام اما امشبم رو زهر مار کرد ، محیط رو ترک کردم و پیاده راه افتادم ، تا رسیدم خونه تازه متوجه شدم ماشین برده بودم و حالا صبح باید برگردم ماشین رو بیارم
❇️ نسل ما خونواده ها جای ما تصمیم میگرفتن، عاطفه وعشق رو سرکوب میکردن اما من هنوز تو قلبم یواشکی دوستش دارم
👤شیرین دانمارکی
💟 کانال داستان و پند
🅰
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#نسل مزخرفی بودیم!
⚜نسل انتخاب بین بد و بدتر! ...
به ما که رسید رودخانه ها خشکید ، جنگل ها سوخت و ابر ها نبارید
دل به هر کس دادیم ، قبل از ما دل داده بود
⚜نسلی هستیم نه به پدرمان رفتیم و نه به مادرمان ..... بلکه به فنا رفتیم
⚜نسلی هستیم از بیرون تحریم شدیم!!! از داخل فیلتر ....
⚜نسل دیدن و نداشتن ، خواستن و نتوانستن ،رفتن و نرسیدن
⚜نسل آرزو های که تا آخرش بر دل ماند
⚜نسل آهنگ های سوزناک
⚜نسل طلاق هفتاد درصد
⚜نسل فیس بوک از سر بی کسی
⚜نسل درد و دل با هر کسی
⚜نسل ماندن سر بی راهی
⚜نسلی که ناله های همو فقط لایک می کنیم
⚜نسل خوابیدن با اس ام اس
⚜نسل جمله های کوروش و دکتر شریعتی ...
⚜نسل کادو های یواشکی
⚜... یادمان باشد وقتی به جهنم رفتیم بگوییم یادش بخیر آن دنیا هم جهنمی داشتیم
.. سگ دو زدیم برای آغاز راهی که قبل از ما هزاران نفر به آخر خطش رسیده بودند
⚜تنها نسلی هستیم که هرگز نخواهیم گفت جوانی کجایی که یادت بخیر
اتصال به پروکسی☄
🅰
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
🍁 قدیما و این روزها
ﺍﯾﻦ ﻣﺘﻦ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻪ ﺁﺩﻡ ﻣﯿﺪﻩ
ﻗﺪﻳﻤﺎ ﺩﻟﻤﻮﻥ ﺑﻪ ﻭﺳﻌﺖ ﻳﻪ ﺁﺳﻤﻮﻥ ﺑﻮﺩ ...
ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﭼﺸﻢ ﻣﻴﻨﺪﺍﺯﻳﻢ ﺑﻪ ﺳﻘﻒ ﻣﺤﻘﺮ ﺍﺗﺎﻗﻤﻮﻥ ﻭ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﯼ
ﻫﺎﻣﻮﻧﻮ ﻣﯽﺷﻤﺮﻳﻢ!
ﻗﺪﻳﻤﺎ ﻳﻪ ﺗﻠﻮﻳﺰﻳﻮﻥ ﺳﻴﺎﻩ ﻭ ﺳﻔﻴﺪ ﺩﺍﺷﺘﻴﻢ ﻭ ﻳﻪ ﺩﻧﻴﺎﯼ ﺭﻧﮕﯽ...
ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯﺍ ﺗﻠﻮﻳﺰﻳﻮﻧﺎﯼ ﺭﻧﮕﯽ ﻭ ﺳﻪ ﺑﻌﺪﯼ ﻭ ﻳﻪ ﺩﻧﻴﺎﯼ ﺧﺎﻛﺴﺘﺮﯼ!!
ﻗﺪﻳﻤﺎ ﺍﮔﻪ ﻧﻮﻥ ﻭ ﺗﺨﻢ ﻣﺮﻍ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﻴﺸﺪ، ﺭﺍﺣﺖ ﻣﯽ ﭘﺮﻳﺪﻳﻢ ﻭ ﺯﻧﮓ
ﻫﻤﺴﺎﻳﻪ ﺭﻭ ﻫﺮ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﺍﺯ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺭﻭﺯ ﻣﯽﺯﺩﻳﻢ ﻭ ﻛﻠﯽ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻣﯽﺧﻨﺪﻳﺪﻳﻢ...
ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺍﮔﻪ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ، ﺩﺭﺏ ﻭﺍﺣﺪ ﺍﻭﻧﺎ ﺑﺎﺯ ﺷﻪ ﺑﺮ ﻣﻴﮕﺮﺩﻳﻢ ﺗﺎ ﻛﻪ
ﻣﺠﺒﻮﺭ ﻧﺸﻴﻢ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺳﻼﻡ ﻋﻠﻴﻚ ﻛﻨﻴﻢ...!
ﻗﺪﻳﻤﺎ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻓﺮﺻﺘﯽ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﯽﻛﺮﺩﻳﻢ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎ ﻭ ﻓﺎﻣﻴﻞ
ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﻢ، ﭼﻪ ﺑﺎ ﻧﺎﻣﻪ ﭼﻪ ﻛﺎﺭﺕ ﭘﺴﺘﺎﻝ ﻭ ﭼﻪ ﺣﻀﻮﺭﯼ...
ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺑﺎ "ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ ﻫﺎﯼ ﺭﺳﺎﻧﻪ ﺍﯼ" ﻫﻢ، ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺭﻳﻢ...
ﻗﺪﻳﻤﺎ ﺗﻮ ﻳﻪ ﻣﺤﻠﻪ ﺟﺪﻳﺪ ﻫﻢ ﻛﻪ ﻣﯽﺭﻓﺘﻴﻢ، ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻭ ﺍﺷﺘﻴﺎﻕ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ
ﺟﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽﻛﺮﺩﻳﻢ...
ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺩﻭﺭﺑﻴﻨﺎﯼ ﻋﻜﺎﺳﯽ ﻭ ﻓﻴﻠﻤﺒﺮﺩﺍﺭﯼ ﻣﯽﺑﻴﻨﻴﻢ!!!
ﻗﺪﯾﻤﺎ ﯾﻪ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﺟﻤﻌﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﯾﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻪ، ﺑﺎ ﻓﮏ ﻭ ﻓﺎﻣﯿﻞ...
ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﺍ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺗﻌﻄﯿﻠﯽ، ﻭﻟﯽ ﮐﻮ ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻪ؟
ﮐﻮ ﺍﻭﻥ ﻓﺎﻣﯿﻞ؟
ﮐﻮ ﺍﻭﻥ ﺧﻮﻧﻪ؟
ﻗﺪﻳﻤﺎ ﺗﻮﯼ ﻗﺪﻳﻤﺎ ﻣﻮﻧﺪ....!!
🅰
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨