eitaa logo
با رفقای شهیدم🌷
503 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
902 ویدیو
13 فایل
﷽ 🌷ازدفاع‌مقدس‌تادفاع‌ازحرم🌷 🍃وَمُرافَقةالشّهداءِمِن‌خُلَصائک🍃 عکس‌،فیلم‌وخاطره شیخ‌علےعزلتےمقدم #جامانده از شاگردان آیت‌الله‌حق‌شناس‌ره حاج‌شیخ‌احمدمجتهدی‌ره امام‌خامنه‌ای امروزفضیلت‌زنده‌نگه‌داشتن‌یادشهداءکمترازخود شهادت نیست. اصلی👈 @hazin14
مشاهده در ایتا
دانلود
6.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نگاهت‌آسمانے.. دلت‌هم‌آسمانے... وجودت‌آسمانے... شهادتت‌مبارڪ‌آسمانے.. عاش‌سعیدا.. ومات‌شهیدا.. @ba_rofaghaye_shahidam
إنّه‌من‌سلیمان‌وإنّه بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم🌹❤️💪 سپاه‌انتقام‌سخت‌راشروع‌ڪرد.. الله‌اڪبر پایگاه‌هوایےعین‌الأسددرعراق‌ بادوهزارنیروی‌آمریڪایےوداعشے باکلےهواپیماامروزدرآتش‌سوخت. الله‌اڪبر @ba_rofaghaye_shahidam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
إِنَّهُۥ مِن سُلَیۡمَـٰنَ وَإِنَّهُۥ بِسۡمِ ٱللَّهِ ٱلرَّحۡمَـٰنِ ٱلرَّحِیمِ [سورة النمل ۳۰] @ba_rofaghaye_shahidam
بعداز۴۰ سال‌مبازه.. تازه‌حالاشروع‌شدے.. @ba_rofaghaye_shahidam
🌷شهیدی که سردار وصیت کرد کنار ا‌و دفن شود 🌷عارفی است که در در واحد اطلاعات عملیات لشکر ۴۱ ثارالله، مراتب کمال الی الله را طی کرد و کمتر رزمنده ای است که روزگاری چند با محمد حسین زیسته باشد اما خاطره ای از سلوک معنوی و کرامات او نداشته باشد. 🌷محمد حسین، مصداق سالکان و عارفانی است که به فرموده حضرت روح الله رحمت الله علیه، یک شبه ره صد ساله را پیمودند و چشم تمام پیران و کهنسالان طریق عرفان را حسرت زده قطره ای از دریای بی انتهای خود کردند. @ba_rofaghaye_shahidam
با رفقای شهیدم🌷
#شهید_محمدحسین_یوسف‌الهی 🌷شهیدی که سردار #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی وصیت کرد کنار ا‌و دفن شود 🌷عارفی
خاطراتے ازعارفانہ‌هاے از زبان مادر و برخی از همرزمان شهید 1⃣ به من گفته بود در کنار اروند بمان و جذر و مدّ آب را که روی میله ثبت می شود بنویس. بعد هم خودش برای مأموریّت دیگری حرکت کرد..نیمه های شب خوابم برد. آن هم فقط ۲۵ دقیقه. بعداً برای این فاصلة زمانی، از پیش خودم عددهایی را نوشتم. وقتی حسین و دوستش برگشتند، بی مقدّمه به من خیره شد و گفت: تو شهید نمی شوی! با تعجّب به او نگاه کردم! مکثی کرد و گفت: چرا آن ۲۵ دقیقه را از پیش خودت نوشتی؟ اگر می نوشتی که خوابم برد، بهتر از دروغ نوشتن بود! 2⃣ با مجروح شدن پسرم محمّد حسین برای ملاقاتش به بیمارستان رفته بودم نمی دانستم در کدام اتاق هست. در حال عبور از سالن بودم که یک دفعه صدایم کرد: مادر! بیا اینجا.. وارد اتاق شدم! خودش بود.. محمّد حسین من..! امّا به خاطر مجروح شدن هر دو چشمش بسته بود! بعد از کمی صحبت گفتم: مادر! چه طور مرا دیدی؟! مگر چشمانت.. امّا هر چه اصرار کردم، بحث را عوض کرد.. 3⃣ پنجمین بار که مجروح و شیمیایی شد سال ۶۲ بود. او را به بیمارستان شهید لبّافی نژاد تهران آوردند. من و برادر دیگرم با اتوبوس راهی تهران شدیم.. ساعت ۱۰ شب به بیمارستان رسیدیم. با اصرار وارد ساختمان بیمارستان شدیم.. نمی‌دانستیم کجا برویم.. جوانی جلو آمد و گفت: شما برادران محمّد حسین یوسف الهی هستید؟ با تعجّب گفتیم: بله! جوان ادامه داد: حسین گفت: برادران من الآن وارد بیمارستان شدند. برو آنها را بیاور اینجا!وارد اتاق که شدیم، دیدیم بدن حسین سوخته.. ولی می تواند صحبت کند. اوّلین سؤال ما این بود: از کجا دانستی که ما آمدیم..؟ لبخندی زد و گفت: چیزی نپرسید؛ من از همان لحظه که از کرمان راه افتادید، شما را می دیدم! محمّد حسین حتّی رنگ ماشین و ساعت حرکت و.. را گفت! 4⃣ دو تا از بچّه های واحد شناسایی ازما جدا شدند. آنها با لباس غوّاصی در آبها جلو رفتند. هر چه معطّل شدیم برنگشتند.. به ناچار قبل از روشن شدن هوا به مقرّ بر گشتیم... محمّد حسین که مسؤول اطّلاعات لشکر ثارالله بود، موضوع را با برادر (حاج قاسم سلیمانی فرمانده لشکر) در میان گذاشت.. حاج قاسم گفت: باید به قرارگاه خبر بدهم. اگر اسیر شده باشند، حتماً دشمن از عملیّات ما با خبر می شود.. امّا محمد حسین گفت: تا فردا صبر کنید. من امشب تکلیف این دو نفر را مشخّص می کنم.. صبح روز بعد حسین را دیدم، خوش حال بود.. گفتم: چه شد؟ به قرارگاه خبر دادید؟ گفت: نه. پرسیدم: چرا؟! مکثی کرد و گفت: دیشب هر دوی آنها را دیدم.. هم اکبر موسایی پور هم حسین صادقی را... با خوش حالی گفتم: الآن کجا هستند؟ گفت: «در خواب آنها را دیدم. اکبر جلو بود و حسین پشت سرش.. چهرة اکبر نور بود! خیلی نورانی بود. می دانی چرا؟ اکبر اگر درون آب هم بود، نماز شبش ترک نمی شد. درثانی اکبر نامزد داشت.. او تکلیفش را که نصف دینش بود انجام داده بود، امّا صادقی مجرّد بود.. اکبر در خواب گفت که ناراحت نباشید؛ عراقی ها ما را نگرفته اند، ما بر می گردیم.. پرسیدم: چه طور؟!  گفت: شهید شده اند. جنازه های شان را امشب آب می آورد لب ساحل.. من به حرف حسین مطمئنّ بودم. شب نزدیک ساحل ماندم. آخر شب نگهبان ساحل از کمی جلوتر تماس گرفت و گفت: یک چیزی روی آب پیداست.. وقتی رفتم، دیدم پیکر شهید صادقی به کنار ساحل آمده! بعد هم پیکر اکبر پیدا شد! 5⃣ زمستان ۶۴ بود. با بچّه های واحد اطّلاعات در سنگر بودیم. حسین وارد شد و بعد از کلّی خنده و شوخی گفت: در این عملیّات یک راکت شیمیایی به سنگر شما اصابت می کند.. بعد با دست اشاره کرد و گفت: شما چند نفر شهید می شوید. من هم شیمیایی می شوم.. حسین به همه اشاره کرد به جز من..! چند روز بعد تمام شهودهای حسین، در عملیّات والفجر ۸ محقّق شد! منبع: کتاب نسل سوخته @ba_rofaghaye_shahidam