با رفقای شهیدم🌷
خاطره ار همرزم جانبازم
برادر #حسین_حسین_زاده
درباره نبرد فڪه در
#تنگه_ابوقریب
(شب ۲۳ تیر سال ۱۳۶۷ شمسی)
برگاول؛
دستور اومد از زیر پل که اسمش تلمبه خونه بود حرکت کنیم..زمزمه بچه ها از تشنگی به گوش میرسید که آب میخواستن ولی هیچ آبی در کار نبود. راننده دوشکایی که با ما اومده بود یه کلمن داشت داخلش به اندازه یه کف دست یخ بود آورد گفت بدید به بچه ها..هرجوری حساب کردیم دیدیم کاریش نمیشه کردبا یه خشاب خردش کردیم تا ریز ریز شد مجال دست به دست دادن تیکه ها نبود چون انقدر کم بود که با حرارت دست به دست آب میشد وتبدیل به یه شبنم رودست میشد لذا گفتیم بچه ها دهناشونو باز کنن هرکدوم به اندازه یه نخود که فقط فضای داخل دهن رو تر میکرد توزیع کردیم..بعداز مدتی دستور اومد ستون رو حرکت بدیم...راه افتادیم اومدیم تو جاده ....درحال عبور نگران گشتی های شناسایی عراق بودم رفتم انتهای ستون سر بزنم .....سکوت بودو ظلمات....هراز چندگاهی منور منطقه رو روشن میکرد وهمه میخیزیدیم.. جلوی من برادر بسیجی #محمدی عزیز، بچه شهر ری بود.. یه دفعه گفت برادر #حسین_زاده سوختم.. فکر کردم شوخی میکنه! نه جلوئیش چیزی شده بود نه پشت سر که من بودم..گفتم وقت شوخی نیست آروم نشست ودراز کشید.. گفتم پاشو گفت نمیتونم تیر خوردم!
قضیه جدی شد..به ستون گفتم #محمدی تیر خورده.. بشینن..همه نشستن..امدادگر اومد وبستیمش.. اطرافو گشتیم شاید از پهلو زده باشن هیچ کس نبود.. یادمه بهش گفتیم نیرو نداریم ببرتت عقب.. کنار جاده بمون تا برگردیم..کشیدیمش کنار جاده وخداحافظی کردیم رفتیم.
یادمه ما که دسته نجف از #گردان_عمار بودیم سمت چپ دشت، بعد از تنگه.. ودوتا دسته کربلا وبقیع سمت راست ما بودن.. ستون بدون موانع رسید به یه تانک که چراغ داخلش روشن ودرحال صحبت بودن که نمیدونستیم ایرانیه یاعراقیه..دقت که کردیم متوجه شدیم عراقیه ورسیدیم پای کار.. منتظر رسیدن بقیه بچه ها به دشمن بودیم که همگی باهم بزنیم به خطشون...
ستون پای تانک عراق نشسته بودآرپی چی زن خواستیم تا آماده بشه به محض شروع درگیری تانک رو بزنه.. نمیدونم توو تاریکی کی اومد خداخیرش بده! فاصله ما باتانک خیلی کم بود تانک رو بهش نشون دادیم دید گفت چشم میزنمش.. قبضه به دوش آماده زدن بود که صدای درگیری بچه های دسته کربلا اومد.. گفتیم تانک رو بزن.. تا اومد بزنه.. نمیدونم چه عاملی باعث شد نتونست بزنه سرخی سوختن خرج ته آرپیجی بادلمون از بالای کلاهک تانک رد شد بهش نخورد.. تا اومدیم الله اکبر بگیم..
ادامه دارد..
@ba_rofaghaye_shahidam
با رفقای شهیدم🌷
خاطره از همرزم جانبازم
برادر #حسین_حسین_زاده
درباره نبرد فڪه در
#تنگه_ابوقریب
(شب ۲۳ تیر سال ۱۳۶۷ شمسی)
برگدوم؛
تا اومدیم الله اکبر بگیم..
تانکیه فهمید پاش نشستیم...قبل دشتوبان کردنمون که پخش بشیم تیربار گیرینوفش رو قفل کرد رو ما..هم زمان تانکهای دیگه و.....شروع به زدن به طرف ما کردن که شدجهنم..درگیری رسما شروع شد..
اولین نفر برادر #شهید_سیدعباس_سیمایی به سینه اش خورد.. بعد شهید مظلوم #شهید_محمود_نیکوحرف به دوتا سفیدروناش خورد و از بالا زانو شکست.. چنان از شدت درد نعره میکشید که هنوز صداش تو گوشمه..سروصدای حمله بچه ها با ذکر یاحسین یازهرا.. شروع شد
من توو فاصله دومتری رفتم بالا سر #شهید_محمود_نیکوحرف که فریادش فراتر از صدای ذکر بچه ها بود.. پیشونیش رو بوسیدم گفتم محمود جون بچه ها روحیشونو از دست میدن تورو خدا کمی آرومتر.. طفلی باشکستن استخونهای رونش چنان بافریاد ذکر میگفت چفیه رو گذاشتم تو دهنش گاز بگیره..آروم بشه..
چندمتری به سمت عراقیا تیراندازی کردم رفتم جلو که تیر به مچ دست بسیجی دلاور #داوود_فتحعلی خورد.. به خودش پیچید وافتاد زمین.. رفتم بالای سرش دیدم دستش از مچ قطع شده وبه پوستی بنده واز شدت درد به خودش میپیچه..
کمی جدانشده بودم که دیدم بدلیل فاصله کم با تیربارچی عراقی وسرعت وشدت اولیه تیربارش کتفم شکست ودست چپم چرخید به پشت.. انگار کسی از پشت زد به گوش سمت راستم.. وافتادم.. از شدت درد که جرآت نمیکردم به خاطر روحیه رفقا فریاد بزنم تمام دندونام کجو ماوج شد..
سمت چپم برادر #علی_صنعتی تیر به شکمش خورد به حدی که منور روشن میشد میتونستی معدشو ببینی که با روده هاش اومدن بیرون..طفلی بادست جمعشون میکرد داخل شکمش بازم میریختن بیرون..
بچه ها تونستن تانک رو رد کنن وبرن جلو.. ترکشای ریز ریز هم که برامون عادی شده بود..تشنگی داشت امانمونو میگرفت.. تحرک زیاد وساعتها بدون آب توی گرمای فکه -تنگه ابو غریب بیچارمون کرده بود.. صدای ناله بچه ها از شدت درد. تو صحرا پیچیده بود..
امیدمون به تصرف منطقه وفرار عراقیا بودکه عقب نشینی کنند که نشد.. ناگهان یکی باصدای بلند داد میزد آقا #رضا_یزدی (فرمانده #گردان_عمار ) دستور دادن هرکی زنده ست برگرده رو تنگه سمت عقب..
ادامه دارد
@ba_rofaghaye_shahidam
با رفقای شهیدم🌷
خاطره از همرزم جانبازم
برادر #حسین_حسین_زاده
درباره نبرد فڪه در
#تنگه_ابوقریب
(شب ۲۳ تیر سال ۱۳۶۷ شمسی)
برگسوم؛
..هیچکس دلش نمیومد برگرده.. کسی به اونصورت توجه نمیکرد که عقب نشینی کنه.. ولی مجددا فریاد میزد هرکی بمونه شرعا مسئوله آقا #رضا_یزدی دستور داده هرکس بمونه شرعا وعرفا راضی نیستم.. برگردین عقب..
بسیجی دلاور #احمد_باورهژ اومد کنار من و #علی_صنعتی گفت چیکار کنیم..؟ تصمیم گرفتیم برگردیم عقب.. من گفتم اول #شهید_سیدعباس_سیمایی رو ببرید بعد ما رو.. آخه صدای خس خس سینهشو وقتی سروصداها می خوابید میشنیدیم.. خودش گفت نه شما برگردید.. #احمد_باورهژ رفت بالا سرش اومد گفت نمیشه تکونش داد! نمیشه دست بهش زد! تکونش بدیم در جا تموم میکنه.. دنده هاش شکسته میره تو ریه ها وکبدش..
منور منطقه رو روشن کرد دیدم #داوود_فتحعلی دست قطع شده شو گرفته تو بغلش نشسته.. گفتم داوود بکنش.. قطع شده.. گفت میارمش شاید پیوند بخوره..
امدادگر با احمد رفتن بالای سر #شهید_محمود_نیکوحرف اومدن گفتن تموم کرده.. گفتم اون الان داشت بافریاد ذکر میگفت.. گفتن نه! پریده..
یه طرفمم #علی_صنعتی که از ناحیه شکم مجروح شده بود افتاده بود.. شکمشم ریخته بود بیرون.. بادست جمعشون کرده بود داخل و با دو دستاش نگرش داشته بود..
صدای مهیب انفجارات که کمی کم شد شنیدم از سمت چپ تنگه صدای جیر جیر زنجیر تانکهاشون با فاصله زیاد داره میاد.. کمی فکرکردم تجربم میگفت اینا میخوان تنگه رو ببندن محاصرمون کنن..
به #علی_صنعتی گفتم علی صدای زنجیر شنی تانک رو میشنوی گفت آره گفتم فکر کنم قصدشون اینه که محاصرمون کنن.. یه نفر تو منطقه دادزد آقا #رضا_یزدی دستور دادن هرکی میتونه برگرده رو تنگه..زیاد توجه نکردیم وجدی نگرفتیم.. ظاهرآ کسی برنگشته بود وخودشون متوجه شده بودن چون دلمون نمیومدبرگردیم ومنطقه رو به اون نامردا بدیم..
بعدش اون شخص مجددا بعداز مدتی دادزد آقارضا میگه هر کی بمونه شرعآ مسئوله باید برگرده.. گیر افتادیم باید برگریدم.
از بزرگترمون #شهید_سیدعباس_سیمایی (معاون #گروهان_شهید_باهنر ) سوال کردیم چیکار کنیم؟ ادامه دارد..
@ba_rofaghaye_shahidam