گفتہبودےڪہشوممستودوبوست
بدهم/وعدهازحدبشدومانہدودیدیم ونہیَڪ
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#شهید_ابومهدی_المهندس
@ba_rofaghaye_shahidam
با پلارک👆
عارف و دلاور #شهید_سید_احمد_پلارک از #گردان_عمار #لشگر_عملیاتی۲۷ محمد رسول الله صلی الله علیه وآله و سلم
الحمدلله با اسم و سنگ قبر معطر این شهید والامقام خیلی از مردم آشنا هستند؛ ولی جهت تحریف زدایی از زندگی پاک شهیدان باید عرض کنم که حکایت های اغراق آمیزی بابت استشمام بوی گلابی بدن مطهرشون ویا کرامت دانستن بوی خوش سنگ قبرشون، که در فضای مجازی و افواه برخی افراد دست به دست می شود، به گواه شاهدان و همرزمان این شهید والامقام صحت ندارد. بنابراین علت بوی خوش سنگ قبر این شهید عزیز ماوراءطبیعی نبوده و دست ساز است.
در دیداری که من جامانده چند سال پس از شهادت ایشان (دهه 70) برای ادای احترام به این شهید و مادر بزرگوارشون به منزلشون مشرف شدم، این بوی خوش نیز از اتاق ایشان و لوازم اتاق به مشامم میرسید.
همرزم این شهید برادر عباس بیات چندتا خاطره گفته که براتون میگم
اول این که👇
تازه در اردوگاه کوزران مستقر شده بودیم.
چادرهای هر گروهان روی یه تپه بود و حسینیه و صبحگاه گردان تو منطقه نسبتا باز کف این تپه ها .
منطقه پا نخورده بود و پر از خارهای تیز و محکم .
برای صبحگاه پوتین پامون بود و خارها کمتر اذیت میکرد ولی برای نماز جماعت که با دمپایی میومدیم تیکه پاره میشدیم علی الخصوص شبها که مهتاب نبود و ظلمات.
یک شب به شهید پلارک گفتم فردا بچه ها رو جمع کنیم سنگهای بزرگ چپ و راست راهی که از دسته به محوطه حسینیه میرسه بچینیم و رنگ روشن بزنیم تا راه مشخص بشه بچه ها لای درختچه ها گم نشن. اونم قبول کرد و فردا چیدیم و راه رو از خارها پاک کردیم و رنگ زرد روغنی زدیم رو سنگا.
یه فکری به ذهنم رسید که اسم شهدای دسته رو روشون بنویسیم که با بچه ها مشغول شدیم و الحمدلله این سنگ نوشته ها تکرار شد و خودش یه فرهنگ شد.
تو همون کوزران محرم رسید و پارچه سبز گرفتیم کلیشه یا فاطمه الزهرا (س) درست کردیم و رو سینه هامون نصب کردیم.
شب عاشورا احمد پلارک چند تا از بچه ها رو جمع کرد و به یاد حر و به نیت قبولی در لشگر امام حسین پوتینها رو روی گردن انداخته وتوی اون سنگ و خاک هروله میرفتین و روضه میخوندن..
دوم این که 👇
احمد پلارک توی مشهد یه صبح که پاشد خیلی منقلب بود بعد از نماز صبخ به من گفت امروز بیا بریم بهشت رضا گفتم چه خبره گفت بریم دیگه کار دارم. من که حالشو دیدم گیر دادم تا نگی چیه نمیام آخر به شرط عدم نقل تا شهادت گفت که خواب شهیدی رودیده که اسمشم گفت که اون شهید بهش گفته بوده تو هم شهید میشی و ما با هم همنشینیم حالا که اومدی مشهد من بهشت رضا هستم.
من زدم به شوخی گفتم داداش شما که اینجوری دل و قلوه دادین شماره قطعه و ردیف رو هم میپرسیدی دیگه چطوری پیداش کنیم حالا .
خلاصه صبح شد و حسین آقا لشگری اعلام کردن کل گردان میریم بهشت رضا . گفتم احمد جون درست شد بچه ها رو دشتبان میکنم پیداش میکنیم که میگفت اذیت نکن .
رفتیم و بعد از دسته و سینه زنی من به یه تعداد از بچه ها گفتم باز بشید لای مزارها شهیدی به این نام روپیدا کنید احمد خودش جلو میرفت و میگفت این چه کاریه آخه یهوگفت اوناها اون بود جلورفتیم همون اسم که الان یادم نیست خودش شروع کرد قرآن خوندن و فاتحه بچه ها هم میگفتن کیه من میگفتم شهیده دیگه فاتحه بدین همین وسطا شهید امیدی اومد فاتحه بده دیدم یه دوربین دستشه گرفتم
سوم این که👇
یادش بخیر ظهر گرمی بود همه توی سوله خوابیده بودن احمد پلارک چفیه بسته بود سر چوب بچه ها رو باد میزد.
منم دراز کشیده بودم و چشمام بسته بود علی وفایی کنار گوش من گردومیشکوند همونطور که چشام بسته بود دهنمو باز میکردم و علی با خنده گردو میزاشت دهنم .
چند دقیقه بعد زدم بیرون و رفتم بالای پی ام پی بیرون سوله نشستم امیر اربابی اومد کنارم نشست گفت چه خبرا؟ گفتم یه کم قرآن بخون حال کنیم گفت یه آیه من میخونم یه آیه تو بخون.
شروع کردیم به خوندن خمپاره ها نزدیک شدن و نزدیکتر.
گفتم امیر آقا بخونم آیه نهایی روگفت بریم گفتم بریم.
شروع کردم گوشامو گرفتم وآیه ان الله اشتری من المومنین انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه رو خوندم که انگار یهو شخم زدن با خمپاره اونجا روهر دوپریدیم پایین رفتیم زیر پی امپی علی نیازی هم انگار شاهد بود اونم پرید زیر پی ام پی و با خنده شروع کردیم لب کارون خوندن که خمپاره ها رفت . بیرون که اومدیم دیدیم علی وفایی دستش قطع شده.
بعدها میگفت من با این دست بهت گردو میدادم میخوردی.. بیا خوبی کن!
برادر حسین شاهین از دسته هجرت گروهان شهید بهشتی گردان عمار میگه👇
هر وقت تو چادر دسته ی هجرت کسی بیدار نمیشد سید احمد پلارک آیه ی سجده ی واجب در گوشش میخواند و طرف بلافاصله بلند میشد و سجده میکرد.
👇👇👇👇