در حین زیارت به این معنی منتقل میشوم که این زیارت اربعین، همه زیارتها و در کل همه خیرات از جانب حضرت صاحب عجل الله تعالی فرجه الشریف است و چقدر ما به توجه ایشان محتاجیم. یاد سرود سلام فرمانده هم می افتم و اینکه چرا اراده الهی و بالتبع اراده حضرت صاحب بر همگانی شدن این سرود تعلق گرفت؟ پیش خودم فکر میکنم که یکی از دلایل این مساله تعریف کاملا اجتماعی این سرود از انتظار و خارج کردن این واژه و مفهوم از فضای دین فردی بوده است، انگار که اراده حضرت بر معرفی صحیح انتظار ظهورشان بوده و میخواسته اند انتظار ظهورشان را امتداد حرکت میرزا و حاج قاسم و طرفداری از نظام معرفی کنند!
نماز زیارت را که میخوانم به ساعت نگاه میکنم، دیر شده است، تصمیم میگیرم دیگر به سرداب مشرف نشوم اما با توجه به شلوغی جمعیت و هدایت خادمان حرم مجبور میشوم از راه سرداب خارج شوم و توفیقی اجباری به زیارت سرداب مقدس پیدا میکنم.
جای جای حرم به غیر از اطراف ضریح پر است از زائرینی که از فرط خستگی خوابیده اند. با توجه به شرایط خاص اربعین و ظرفیت پذیرایی شهر سامرا طبیعی هم هست.
به محل قرار با دوستانم، در گوشه حیاط حرم میرسم ، آنها زودتر آمده اند. رمقی در هیچکدام مان باقی نمانده. از فرصت طلوع نکردن آفتاب استفاده میکنیم و همانجا زیر باد یک کولر بزرگ میخوابیم. قبل از تیز شدن آفتاب، یعنی حدود یک ساعت ، یک ساعت و نیم بعد بیدار میشویم و با حالتی بین خوف و رجا می رویم سمت مضیف حرم. خیلی دلم میخواهد رجا بر خوف غلبه پیدا کند و مضیف باز باشد چرا در چند سال اخیر هر بار که به سامرا مشرف شده ایم یک وعده را میهمان صاحبان کریم سامرا بوده ایم. الحمدلله خوف شکست میخورد و مضیف باز است و یک صبحانه مشتی که فکر کنم آش شله مشهدی بود قسمت مان میشود. صبحانه را که میخوریم، بلند میشویم، از صاحبان سفره سامرا تشکر و به قصد کاظمین حرکت میکنیم. سر راه وسایل مان را هم بر می داریم، پیراهنم هم خشک شده است، آن را هم برمیدارم.
با جستجویی اندک ماشینی برای کاظمین پیدا میکنیم، سر کرایه هم بعد از مختصری بحث کنار می آییم و سوار میشویم.
از خواب سیر نشده ایم، به محض سوار شدن باز هم ولو میشویم اماهم گرمای آفتاب، هم ترافیک و هم جاده های درب و داغان نمیگذارد حتی الکی هم که شده پلک هامان را مدت زیادی روی هم بگذاریم. عراق ثروتمند و بدون معارض جدی اقتصادی سالهاست که حتی در ظاهر هم پیشرفتی نمیکند و این آن چیزی است که به نظرم مردم، نظام حکمرانی عراق و خصوصا حوزه علمیه عراق را باید به فکر فرو ببرد. این خوش خیالی اقتصاد ظاهرا قوی نفتی در کنار خوش باشیِ تنبلی زده عراق در کنار خیمه سنگین استکبار جهانی روی عراق باید به همین زودی ها علاج شود و الا این روزگار به ظاهر خوش نباید خیلی عمری داشته باشد!
نزدیک ظهر میرسیم به کاظمین. هوا خیلی گرم است طوری که به محض پیاده شدن از ماشین تبرید دار گرمای سوزاننده ای تمام هیکل مان را فرا می گیرد. دور یک میدان که با خیابانی منتهی میشود به حرم پیاده میشویم. از همان فاصله سلامی به محضر امام کاظم و امام جواد علیهم السلام عرض میکنیم. موکبی اطراف میدان است که آب توزیع میکند، چند لیوان آب خنک میگیریم و در سایه یک ماشین به مشورت می ایستیم که چه کار کنیم. تصمیم میگیریم به یکی از دو حسینیه ای که سالهای قبل میزبان ما بوده است و خاطره خوشی از آن داریم برویم و قبل از زیارت کمی استراحت کنیم. از عراقی هایی که آنجا هستند نحوه رفتن به خیابانی که حسینیه اول مدنظرمان داخل آن است را میپرسیم اما آنها انگار اصلا اسم آن خیابان را تا به حال نشنیده اند. البته خودم آدرس را بلد هستم اما کمی در جهت یابی اشتباه میکنم و به جای اینکه از سمت راست حرم حرکت کنیم از سمت چپ می رویم و راهمان کمی دورتر میشود، کمی اشتباه که زیر آن گرما تبدیل میشود به اشتباه خیلی زیادی.🥵😁 کاظمین «شهر آرامش هایم» در عین نزدیکی به پایتخت عراق که به خوبی در نوع پوشش اهالی آن و مغازه های طلافروشی و موبایل فروشی اطراف حرم مشخص است اما قسمتی از بافت سنتی خودش را حفظ کرده است. بازاری سنتی در کنار حرم در کاظمین وجود دارد که برای بنده در نوع خودش جذاب است، میوه فروشی ها و مرغ و ماهی فروشی هایی با سبک قدیمی. از میان این بازار عبور میکنیم، نکته ای که به نظرم زنگ خطر بزرگی است برای عراقی ها نظرم را جلب میکند. مرغ فروشی هایی که قبلتر فقط مرغ زنده میفروختند و نهایتا همانجا ذبح انجام می دادند حالا هم مرغ زنده دارند و هم گوشت مرغهایی که معلوم است صنعتی کشتار شده اند و پوست کنده هستند. این یعنی عراق هم دارد به صورت فانتزی و با فرمولی بیگانه حرکت میکند. به جای اینکه برود به سمت تولید، و ایجاد الگوهای بومی پیشرفت، با چشم بسته و بدون در نظر داشتن حقیقت پیشرفت، دارد راهی را میرود که «نظم نوین جهانی» به همه آدمها در هر کجای دنیا، یکسان دیکته میکند!
به حسینیه ای که از حرم فاصله کمتری دارد میرسیم. چند نوجوان ایرانی دم در نشسته اند و در حسینیه بسته است. معلوم است دسته جمعی و به رهبری جوان دیگری آمده اند که مدام او را صدا میزنند. در پرس و جویی که از آنها انجام میدهیم معلوم میشود آنها دیشب را در همین حسینیه استراحت کرده اند اما صبح که برای زیارت بیرون آمده اند فهمیده اند که تا نزدیکی های اذان ظهر حسینیه باز نمیشود. ساعت را نگاه میکنیم حدود ده ونیم است و لااقل یک ساعت دیگر در حسینیه باز میشود. یادم می افتد حسینیه دیگر هم عصرها فقط پذیرای زائران میشود. با خودم میگویم اگر مثلا کسی در مشهد این کار را انجام بدهد ما حتما سرکوفت به او میزنیم که برو از عراقی ها یاد بگیر.
راستی راستی مرغ همسایه غاز است.
خودم به شخصه اعتقاد دارم محبین اهل بیت چه ایرانی، چه عراقی و چه اهل هرکجای دیگر، همه وقتی پای اهل بیت وسط می آید آماده فداکاری هستند، البته هر قومی با آداب و سنن قدیمی خودش.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رحمت الله به عشاق اباعبدالله
سلام خدا بر دلهای آماده و بیدار عالم
زار و خسته ایم و نمیتوانیم منتظر باز شدن در حسینیه ها شویم. احتیاج به استراحت و تجدید قوا داریم. یک مسافرخانه پیدا میکنیم و برای نیم روزی همانجا استراحت میکنیم. مسافرخانه اینترنت هم دارد، از فرصت ایجاد شده نهایت استفاده را میکنیم و اول اخبار سلامت مان را به خانواده ها میرسانیم، احوال آنها را میپرسیم. بعد هم کمی از مسایل کاری را حل و فصل میکنم. دست آخر هم نگاهی به اخبار می اندازم که عمدتا مربوط به مشکلات تردد زائرین اربعین از مرزهاست. غالبا همه زبان تلخ گشوده اند به اعتراض. همه شاکی هستند از اوضاع. در اصل مطلب حق با آنهاست، باید فکری میشده است برای این حجم از تردد و واقعا کوتاهی شده است. تا اینجای کار واقعا انتقادها وارد است اما به نظرم انصاف در انتقادها عمدتا رعایت نشده. نه در حد انتقاد ها نه در شیوه و نه حتی در کل نگری به ماجرا. پنجشنبه و جمعه است و خیلی ها خواسته اند از این فرصت برای زیارت استفاده کنند، حجم زائر بالا رفته است و ظرفیت جاده و مرزها، میزان وسایل نقلیه و موکبها جوابگو نبوده است. بله دولت باید برای کنترل حجم ورودی به سمت مرزها فکری میکرده، امکانات بیشتری هم در نظر میگرفته است اما چند نکته مغفول مانده است اولا واقعا خود ما به عنوان زائر وظایفی از جمله رعایت حال هم را نداریم؟ در ثانی آیا برای چند روز میشود یک دفعه ظرفیت جاده ها و میزان وسایل نقیله را اضافه کرد؟ آیا مثلا وسایل نقلیه نباید به کارهای حیاتی دیگر برسند؟ ثالثا ما که داعیه داریم تا در این راه میخواهیم کمی از سختی آل الله را درک کنیم نباید کمی هم صبوری کنیم؟ و در آخر به فرض اینکه هیچکدام از موارد بالا هم وجود ندارد و همه تقصیرها متوجه دولت است، نباید ما در انتقادمان انصاف را رعایت کنیم و مثلا حضور میدانی معاون اول رئیس جمهور و وزیر کشور در مرز و کشور عراق برای حل مشکل را هم ببینیم؟ نباید چندین کار مثبت دولت را در تسهیل زیارت اربعین ببنیم و بعد با انصاف انتقاد کنیم؟ آیا در این صورت زبان نرم تر و انتقاد معقولتری نخواهیم داشت؟
به نظرم کلا ما در کنترل هیجانات مان مشکل اساسی داریم و در مواقعی که این هیجانات در میان است نمیتوانیم خیلی معقول رفتار کنیم. حتما باید فکری به حال رفع این نقیصه داشته باشیم.
همین نقص رفتاری در عموم ما خیلی وقتها باعث کفران نعمت و در نتیجه سلب آن نعمت از ما شده است!
از فرصت استفاده میکنیم. لباس میشوییم، دوستان حمام می روند، ارتباطهای لازم را از طریق اینترنت میگیریم، یک ساعتی آرام و در جای راحت میخوابیم، سر اذان ظهر یکی مان میرود حرم اما بنده و رفیق دیگرم می مانیم تا نماز را بخوانیم و بعد به زیارت برویم. از آنجایی که جا برای نماز خواندن دو نفر کافی نیست، اول دوستم نماز میخواند و می رود حرم، بعد هم بنده. البته قبل از همه اینا ها یک دل سیر پسته🤣، دو تا نان، دو تا پنیر خامه ای کوچک و یک آبمیوه بزرگ به بدن زده ایم.
به محض خروج از مهمانخانه دوباره با هیبت آفتاب آشنایی تمام و کمالی پیدا میکنم اما هیهات اگر با گرمای °نجف جانم° قابل مقایسه باشد.
از میان خیل زائران ایرانی دم حرم رد میشوم و می ایستم به اذن دخول گرفتن. امید به ذره پروری و چشم پوشی صاحبان این خانه دارم، امید به جایی ست، با همه روسیاهی، دلم می لرزد و گمان میکنم که دل امام به حالم رحم آمده است و اجازه ورود دارم.
قصد دارم زیارت مأثوری بخوانم اما می نشینم به درد دل کردن با امام و در نهایت به روضه ای مختصر در ایوان ورودی به سوی مضجع شریف.
چند بچه خردسال به همراه بزرگترشان جلویم نشسته اند و غرق عالم بازی و بچگی خودشان. سرم پایین است، دلم میخواهد ببینم چه میکنند اما میترسم انصراف از توجه به امام کاظم و امام جواد سلام الله علیهما ولو در همین حد بی ادبی باشد به محضر عزیزشان که جانم فدایش باد.
چشم برهم میزنم وقت تنگ شده، بلند میشوم و به سمت ضریح مطهر حرکت میکنم. ضریح را بغل میکنم، درد دلی میگویم و عقب عقب از آن اتاق عزیز خارج میشم. همانجا به لطف خدا جایی برای نماز پیدا میکنم و نماز شکر و زیارت را در امتداد قبله و رو به ضریح میخوانم. یاد پنجره فولاد امام رضا جان می افتم که برایم مظهر توحید ناب و صحیح اسلام است:« رو به خدا و البته با واسطه امام».
بین راه بازگشت از حرم به مسافرخانه هوس صمون داغ میکنم. هشت تا به قیمت هزار دینار یعنی حدودا بیست هزار تومان میخرم یعنی تقریبا دانه ای ۲۵۰۰ تومن. دو تا را تا خانه میخورم. اصلا زیارت مشتی اشتهای آدم را باز میکند، یاد بچگی تر هایم می افتم. می رفتیم مشهد، زیارت و وقتی از حرم بیرون می آمدیم تا محل اسکان هرچه دست مان میرسید می لمباندیم.
خلاصه شش تا میرسد به مسافرخانه ای که دو رفیق همسفرم زودتر از بنده به آنجا رسیده اند. نفری دو تا برمیداریم و با آخرین دانه های پسته میخوریم.
قرار است تا مغرب استراحت کنیم و بعد بیفتیم توی جاده تا شب جمعه را کربلا باشیم. یکی از دوستان طلبه مان که در سوریه مدافع حرم بود و برادرش هم جانباز مدافع حرم است و می دانیم که برای زیارت به عراق آمده اند تماس میگیرد. سلام و علیکی میکنیم و احوالی میپرسیم. بعد از کمی شوخی و جفنگ، میگوید ما حله هستیم منزل علی، چرا نمی آیید اینجا؟
علی هم از اعضا حشدالشعبی عراق است، سعید دوست همسفرم او را میشناسد و قبلا هم منزل او رفته است. صحبت تلفنی مان که تمام میشود، گوشی را کنار می گذارم و چرتی میزنم. از خواب که بیدار میشوم سعید دارد با گوشی چیزی گوش می دهد و میخندد، برای بنده هم پخشش میکند. کسی دارد به طور عجیبی فارسی صحبت میکند:«سعید!جانم!بیا!بیا خونه ما! من در خانه منتظر شما. بیا»
علی است، حرفهای ما و دوست مدافع حرم را شنیده است و مصر است تا به خانه او برویم. کلی میخندیم و تصمیم میگیریم سری به او بزنیم. تا به حال در سفر اربعین میهمان خانه عراقی های عزیز نبوده ام. البته سالهای قبل منزلی در ورودی کربلا بود که میهمان آنجا میشدیم اما آن خانه در این ایام کلا از حالت خانه به حسینیه تبدیل میشد و امکان این که در حالت عادی با زندگی عراقی ها آشنا شوم وجود نداشت. خوشحال میشوم که این امکان هم دارد برایم فراهم میشود.
از فرصت باقی مانده باید نهایت استفاده را بکنم. هیچ معلوم نیست دیگر تا آخر سفرامکان استفاده از حمام را داشته باشیم و برای اینکه گرمای هوا و تعریق بدن برایم دردسر درست نکند، میروم حمام. پیراهن مشکی دومم را هم که حسابی خیس عرق شده بود به محض ورود به مسافرخانه شسته بودم و جایی آویزان کرده بودم که باد بخورد و تا وقت رفتن خشک شود. داخل حمام که هستم صدای دوستانم را میشنوم که بلند صحبت میکنند و گاها میخندند. از حمام که بیرون می آیم شیطنت خاصی توی نگاهشان موج میزند، طوری که تقریبا ناخودآگاه از آنها میپرسم «چیزی شده؟» با همان شیطنت خاص پاسخ می دهند«نه!»
13.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دعوت سر ایران قوی بوده همیشه
#مداح_بااصالت
#مداح_تراز
باب جهاد
بین راه بازگشت از حرم به مسافرخانه هوس صمون داغ میکنم. هشت تا به قیمت هزار دینار یعنی حدودا بیست هز
کمی شیطنت میکنند و دست آخر می گویند بلیط زودتری برای بازگشت پیدا کرده اند. البته این را با چاشنی رقیقی از ترس و لرز بیان می کنند، چرا احساس می کردند ممکن است موافق نباشم. قرارمان این بود که شنبه برگردیم، حتی وقتی سعید برای بلیط بازگشت، قبل از سفر ازم پرسیده بود که شنبه چه ساعتی بلیط بگیرم؟ پاسخ داده بودم«هرچه دیرتر بهتر».
زمان بلیط جدیدی که بچه ها پیدا کرده بودند و زودتر بود، حوالی عصر جمعه بود.
حالا بچه ها خیلی زیرپوستی، طوری که تابلو نشود منتظر عکس العمل و پاسخ بنده بودند. با دیدن شرایط اربعین امسال از نزدیک و درک این مطلب که باید جا را برای زائران دیگر باز کرد، عکس العمل خاصی ندارم، پاسخ میدهم«خوبه! همین را بگیرید.» به نظر بچه ها انتظار این برخورد را نداشتند، سریعا شروع میکنند به خریدن بلیط جدید و پس دادن بلیط قبلی. بلیط جدید ثبت میشود اما قبلی هر کاری میکنیم لغو نمیشود🤦
به هزار زحمت، دست آخر زنگ میزنیم ایران و بنده خدایی در ایران کار را پیگیری میکند و بعد از چند بار رفت و برگشت با ما، ظاهرا بلیط لغو میشود اما پیامک لغوش برای ما ارسال نمیشود.
به هرحال چون بلیط عصر جمعه را گرفته ایم برنامه را تغییر میدهیم قرار میشود راه بیفتیم سمت جاده کاظمین کربلا، کمی از مسیر را پیاده برویم و بعد با ماشین خودمان را برای سحر برسانیم حرم سیدالشهدا، زیارت کنیم و بعد از نماز صبح برویم حله، منزل علی آقا. به همین قصد وسایل را جمع میکنیم و را می افتیم اما همان اول راه دردسر عجیبی پیش می آید. سعید زودتر از ما می رود توی لابی تا کلید را پس بدهد و گذرنامه ها را بگیرد اما گذرنامه بنده و دوستم پیدا نمیشود. همیشه از پیش آمدن چنین مساله ای هراسان بوده ام، مشکلات پیدا کردن یا صدور دوباره آن یا هر روش دیگری برای خروج از عراق و ورود به ایران یک طرف و امکان سواستفاده از گذرها و خدایی نکرده امکان خیانتی به کشور طرف دیگر.
چندباری همه گذرهای موجود در مسافرخانه را نگاه میکنیم اما خبری از گذرهای ما نیست. دارد استرس برایم درست میکند البته از سمتی دلگرمی ای دارم که در زیارت اتفاق بدی برایم نمی افتد که نمیدانم چطوری از بین یک دسته گذرنامه که چندبار هم آنها را دیده ایم، گذر بنده و دوستم پیدا میشود. صلوات میفرستم و از ائمه معصومین برای این کمک تشکر می کنم.
از مسافرخانه خارج میشویم. گنبد حرم پیداست. از دور سلامی میدهیم و عرض حاجتی میکنیم. بعد هم بر خلاف جهت حرم، به سمت گاراژ حرکت میکنیم. ماشین تمیزی پیدا میشود و به هر نحو ممکن توافق می کنیم که ما را تا آغاز جاده مشایه به کربلا برساند. نماز را هم قبل از خروج از کاظمین میخوانیم. اول جاده که میرسیم حسابی شب شده است.موکبهایی برپاست و البته موکب های بیشتر در حال برپایی هستند. مسیر را با یک موکب دار خوش اخلاق شروع میکنیم. میفهمد ایرانی هستیم اما علیرغم چیزهایی که شنیده بودم و انتظار می رفت صدری های موکب دار مسیر کاظمین کربلا، ما ایرانی ها را تحویل نگیرند، گل از گل موکب دار می شکفد و با چهره ای خندان، با یک دست لقمه ای دستم می دهد و دست دیگرش را روی سر می گذارد و می گوید:«ایرانی، علی رأسی»
محبتش به دلم مینشیند، دلم میخواهد طوری جوابش را بدهم اما واقعا از جبران محبتش ناتوانم.
بماند که می دانم یقینا او یک صدری اصیل نیست والا نهایتا به عنوان یک زائر احترامم می کرد نه به عنوان یک زائر ایرانی!
به این معتقدم:
«کسی که مشتی و بامرام نباشد نمیتواند بنده خوب و کاملی باشد.
کسی که محبت نمی فهمد و قدرشناسی بلد نیست حتما محبت خدا را نخواهد فهمید و قدردان او جل و اعلا هم نخواهد شد.»