https://eitaa.com/oshahsavaro/704
-
شب بود ، خالم تو اینستا میچرخید ..عکس دستِ بریدهٔ حاجقاسم همه جا بود خالم اشک میریخت و من باورم نمیشد کلاس هفتم بودم..
صبح ساعت هشت صدای گریهٔ پدربزرگم رو شنیدم که از ته دلش گریه میکرد
یه لحظه همه چی رو سرم خراب شد هنوزم باورم نمیشد هنوزم باورش سخت بود برام
گذشت و گذشت و گذشت ..
تارسیدیم به روز راهپیمایی برای حاج قاسم
پیکرش رو آورده بودن تهران !
جمعیت زیادی اومده بودن خیلیی زیاد
نزدیک ۲۰ کیلومتر پیاده راه رفتیم.. هم رفت و هم برگشت !
دیگه پاهام توان راه رفتن نداشت دیگه داشتم واقعا میمردم ولی نمیدونم چه جوری با چه نیرویی بازم میتونستم راه برم..
پیکر حاجقاسم رو آوردن ولی چفیهم رو تو جمعیت گم کردم آورده بودم که بزنم به پیکر شهید ..
ولی همین دیدن پیکرشون خودش کلی بود همین راهپیمایی همینکه منو طلبید :))
زنگ زدم به رفیقم بیچاره خواب بود گفتم میشه یه لحظه انشی کار واجب دارم داوشمی
گف نه قطع کرد
۵ ساعت از زنگم گذشته و آن نشده🙂😭
ینی اینقد خوابیدی؟ :)