✨️🇮🇷
مردی که بریتانیای کبیر از او میترسید
♦️بنز سیاهرنگی وارد #پادگان شد! همه کنار رفتند تا ماشین، خود را به #جنازه برساند. یک نفر از آن پیاده شد و در کنار جسد ایستاد. از #جسد نمونهگیری کرد و رفت...
سفیر #بریتانیای_کبیر بود میخواست به #دولت مطبوعش اطمینان دهد که #نواب دیگر زنده نیست!
📚 کتاب حاشیههای مهمتر از متن نوشتهی محمدعلی الفتپور ص42
◾️بزرگباد؛ یاد و نام #شهید_نواب_صفوی پیشاهنگ #جهاد و #شهادت...
#لبیک_یا_خامنه_ای
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
✨️🇮🇷
خاطره ای از #رهبر_معظم_انقلاب درباره #شهید_نواب_صفوی:
♦️سخنرانی نواب یك سخنرانی عادی نبود ، بلند می شد و می ایستاد و با #شعاری كوبنده شروع به صحبت می كرد . من محو نواب شده بودم ، خودم را از لابه لای جمعیت به نزدیكش رسانده و جلوی نواب نشسته بودم . تمام وجودم مجذوب این مرد بود و به سخنانش گوش می دادم و او هم بنا كرد به #شاه و به دستگاههای #انگلیس و اینها بدگویی كردن .
♦️اساس سخنانش این بود كه #اسلام باید زنده شود . اسلام باید حكومت كند و اینکه كسانی كه در راس كار هستند اینها #دروغ می گویند ، اینها مسلمان نیستند و من برای اولین بار این حرفها را از نواب صفوی شنیدم و آنچنان این حرفها درون من نفوذ كرد و جای گرفت كه احساس می كردم دلم می خواهد همیشه با نواب باشم ، این احساس را واقعا داشتم كه دوست دارم همیشه با او باشم .
📚مرکز اسناد انقلاب اسلامی
#لبیک_یا_خامنه_ای
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
هر جا برود
حجب و حیا پابرجاست
در چادر شب
چهره ی ماهش پیداست
آرایش صـــورت
چه نیازی باشد؟
هر جاذبه ای
بکـــر بماند زیباست
#زینبیه
#غیرت_ایرانی
#لبیک_یا_خامنه_ای
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🇮🇷
اگر از یاد رود عالم
تو را از یاد نخواهم برد
#جانفدا
#حاج_قاسم
#سرباز_سردار
#قاسم_بن_الحسن
#لبیک_یا_خامنه_ای
@baghdad0120
هرگز از یاد نبردم منِ مدهوش تو را
من نه آنَم که توان کرد فراموش تو را...
#جانفدا
#سردار_دلها
#قاسم_بن_الحسن
#لبیک_یا_خامنه_ای
@baghdad0120
✨🌸
کِی خزانم میشود مولا بهار؟
کِی کناره می رود گرد و غبار؟
یک سؤال ازطعمِ بغض واَشک و آه
کِی به پایان می رسد این انتظار؟
#امام_زمان
#ظهور_نزدیک_است
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
✨🇮🇷
امام صادق علیه السلام:
«اِنَّ مِمّا یُزَیِّنُ الاِْسْلامَ الاَْخْلاقُ الْحَسَنَةُ فیما بَیْنَ النّاسِ.»
خوش اخلاقى در بین مردم، زینت اسلام است. [مشکاة الأنوار، ص ۴۲۲]
#حدیث_روز #حدیث
#ظهور_نزدیک_است
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
✨️🇮🇷
📝خاطرات شهدا | #سیره_شهدا
میگفت: همیشه عکس یه شهید تو اتاقتون
داشته باشید، پرسیدیم چرا؟ گفت: اینا چشماشون معجزه میکنه، هر وقت خواستید گناه کنید فقط کافیه یه نگاهتون بهشون بخوره، میگفت: بندهها فراموش کارن، یادشون میره یکی اون بالا هست که همه چیزو میبینه ولی این شهدا انگار انعکاس نگاه خدا هستن، انگار با نگاهشون بهت میگن ما رفتیم که تو با گناهات ظهور و عقب بندازی؟ ما رفتیم که تو یادت بره خدایی هست؟ میگی جوون،؛ منم جوون بودم شهیدشدم، بهتر نیست یه بهونه بهتر بیاری؟! میگفت: خیلی جاها جلوتونو میگیرن.
🔻خاطرات شهید سعید کمالیکفراتی
#شهید_نظر_میکند_به_وجه_الله
#رفیق_شهیدم
#شهدای_مدافع_حرم
#شهید_سعید_کمالی
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_زینب
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
baghdad0120
✨ #روز_شمار_دفاع_از_حرم 🕊 #شهید_جهاد_عماد_مغنیه #شهید_مدافع_حرم_جهاد_عماد_مغنیه شهید جهاد عماد
✨🇮🇷
#روز_شمار_دفاع_از_حرم
🕊
“اشهد ان ” شما زندهتر از ما هستید! مرگ در مسلک ققنوس ندارد جایی🕊
#شهید_مدافع_حرم_جهاد_عماد_مغنیه
#شهید_مدافع_حرم_محمد_علی_اله_دادی
#صلوات 🌷
#جانفدا #جان_فدا
#شهدای_مدافع_حرم
#لبیک_یا_خامنه_ای
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
baghdad0120
#دمشق_شهر_عشق #قسمت_سیزدهم 🔹 دیگر رمق از قدمهایم رفته بود، بدنم هر لحظه سُستتر میشد و او
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهاردهم
🔹 باورم نمیشد پس از شش ماه که لحظهای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد و میدانستم #زندانبان دیگری برایم در نظر گرفته که رنگ از صورتم پرید. دوباره به سمتش برگشتم و هرچقدر وحشی شده بود، همسرم بود و میترسیدم مرا دست غریبهای بسپارد که به گریه افتادم.
از نگاه بیرحمش پس از ماهها محبت میچکید، انگار نرفته دلتنگم شده و با بغضی که گلوگیرش شده بود، زمزمه کرد :«نیروها تو استان ختای #ترکیه جمع شدن، منم باید برم، زود برمیگردم!» و خودش هم از این رفتن ترسیده بود که به من دلگرمی میداد تا دلش آرام شود :«دیگه تا پیروزی چیزی نمونده، همه دنیا از #ارتش_آزاد حمایت میکنن! الان ارتش آزاد امکاناتش رو تو ترکیه جمع کرده تا با همه توان به #سوریه حمله کنه!»
🔹 یک ماه پیش که خبر جدایی تعدادی از افسران ارتش سوریه و تشکیل ارتش آزاد مستش کرده و رؤیای وزارت در دولت جدید خواب از سرش برده بود، نمیدانستم خودش هم راهی این لشگر میشود که صدایم لرزید :«تو برا چی میری؟»
در این مدت هربار سوالی میکردم، فریاد میکشید و سنگینی این مأموریت، تیزی زبانش را کُند کرده بود که به آرامی پاسخ داد :«الان فرماندهی ارتش آزاد تو ترکیه تشکیل شده، اگه بخوام اینجا منتظر اومدنشون بمونم، هیچی نصیبم نمیشه!»
🔹 جریان #خون در رگهایم به لرزه افتاده و نمیدانستم با من چه خواهد کرد که مظلومانه التماسش کردم :«بذار برگردم #ایران!» و فقط ترس از دست دادن من میتوانست شیشه بغضش را بشکند که صدایش خش افتاد :«فکر کردی میمیرم که میخوای بذاری بری؟»
معصومانه نگاهش میکردم تا دست از سر من بردارد و او نقشه دیگری کشیده بود که قاطعانه دستور داد :«ولید یه خونواده تو #داریا بهم معرفی کرده، تو میری اونجا تا من برگردم.»
🔹 سپس از کیفش روبنده و چادری مشکی بیرون کشید و مقابلم گرفت :«این خانواده #وهابی هستن، باید اینا رو بپوشی تا شبیه خودشون بشی.» و پیش از آنکه نام وهابیت جانم را بگیرد، با لحنی محکم هشدار داد :«اگه میخوای مثل دفعه قبل اذیت نشی، نباید بذاری کسی بفهمه ایرانی هستی! ولید بهشون گفته تو از وهابیهای افغانستانی!»
از میزبانان وهابی تنها خاطره سر بریدن برایم مانده و از رفتن به این خانه تا حد مرگ #وحشت کرده بودم که با هقهق گریه به پایش افتادم :«تورو خدا بذار من برگردم ایران!» و همین گریه طاقتش را تمام کرده بود که با هر دو دستش شانهام را به سمت خودش کشید و صدایش آتش گرفت :«چرا نمیفهمی نمیخوام از دستت بدم؟»
🔹 خودم را از میان دستانش بیرون کشیدم که حرارت احساسش مثل جهنم بود و تنم را میسوزاند. با ضجه التماسش میکردم تا خلاصم کند و اینهمه باران گریه در دل سنگش اثر نمیکرد که همان شب مرا با خودش برد.
در انتهای کوچهای تنگ و تاریک، زیر بارش باران، مرا دنبال خودش میکشید و حس میکردم به سمت #قبرم میروم که زیر روبنده زار میزدم و او ناامیدانه دلداریام میداد :«خیلی طول نمیکشه، زود برمیگردم و دوباره میبرمت پیش خودم! اونموقع دیگه #سوریه آزاد شده و مبارزهمون نتیجه داده!»
🔹 اما خودش هم فاتحه دیدار دوبارهام را خوانده بود که چشمانش خیس و دستش به قدرت قبل نبود و من نمی خواستم به این خانه بروم که با همه قدرت دستم را کشیدم و تنها چند قدم دویدم که چادرم زیر پایم ماند و با صورت زمین خوردم.
تمام چادرم از خاک خیس کوچه گِلی شده بود، ردّ گرم خون را روی صورتم حس میکردم، بدنم از درد به زمین چسبیده و باید #فرار میکردم که دوباره بلند شدم و سعد خودش را بالای سرم رسانده بود که بازویم را از پشت سر کشید.
🔹 طوری بازویم را زیر انگشتانش فشار داد که ناله در گلویم شکست و با صدایی خفه تهدیدم کرد :«اگه بخوای تو این خونه از این کارا بکنی، زندهات نمیذارن نازنین!»
روبنده را از صورتم بالا کشید و تازه دید صورتم از اشک و #خونِ پیشانیام پُر شده که چشمانش از غصه شعله کشید :«چرا با خودت این کارو میکنی نازنین؟» با روبنده خیسم صورتم را پاک کرد و نمیدانست با این زخم پیشانی چه کند که دوباره با گریه تمنا کردم :«سعد بذار من برگردم #ایران...»
🔹 روبنده را روی زخم پیشانیام فشار داد تا کمتر خونریزی کند، با دست دیگرش دستم را روی روبنده قرار داد و بیتوجه به التماسم نجوا کرد :«اینو روش محکم نگه دار!» و باز به راه افتاد و این جنازه را دوباره دنبال خودش میکشید تا به در فلزی قهوهای رنگی رسیدیم.
او در زد و قلب من در قفسه سینه میلرزید که مرد مُسنی در خانه را باز کرد. با چشمان ریزش به صورت خیس و خونیام خیره ماند و سعد میخواست پای #فرارم را پنهان کند که با لحنی به ظاهر مضطرب توضیح داد : «تو کوچه خورد زمین سرش شکست!»...
#ادامه_دارد
@baghdad0120
✨️🇮🇷
وزیر ارتباطات: فردا از ساعت ۰۷:۳۰ تا ۱۱:۳۰ اینترنت فقط در محدوده حوزههای امتحانی کنکور و با اطلاع قبلی قطع خواهد شد. اینترنت ثابت بههیچ عنوان قطع نخواهد شد .
#لبیک_یا_خامنه_ای
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
✨️🇮🇷
امروز سالروز #شهادت شهدای #قنیطره، از جمله #جهاد_مغنیه، پسرِ نخبهی نظامی #حزب_الله، #حاج_عماد_مغنیه هست ... آقازادهای که #آقازاده نبود ... بقول #حاج_قاسم_سلیمانی، جهاد الگوی جوانان بود.
#شهدای_مدافع_حرم
#شهید_جهاد_مغنیه
#جانفدا
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_زینب
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
baghdad0120
✨️🇮🇷 امروز سالروز #شهادت شهدای #قنیطره، از جمله #جهاد_مغنیه، پسرِ نخبهی نظامی #حزب_الله، #حاج_عما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🇮🇷
چـادرت تاج بهشتـی است که بر سـر داری!
#زینبیه #حجاب
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
#لبیک_یا_خامنه_ای
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
✨🇮🇷
نبودنت را با ساعت شنی
اندازه گرفته ام
یڪ صحرا گذشته است ...
#جانفدا #سردار_دلها
#لبیک_یا_خامنه_ای
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🌸
بیــا تا گل آرزوها شود در دل ما شکوفا 🌸
#یابن_زهرا
#امام_زمان
#ظهور_نزدیک_است
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
✨️🇮🇷
#کلام_شهید
پیام شهیدان مسئولیتی سنگینتر از هر مسئولیت دیگری بر عهده شما میگذارد. مسئولیتی که ما از آقا امام حسین(ع) بر گردن خویش و بر خود حس کردیم و تا پای جان هم برای انجام این تکلیف الهی ایستادگی کردیم تا این امامت به دست صاحب اصلی خود، امام زمان(عج) برسد.
#شهید_محمد_ناصر_علوی
#لبیک_یا_خامنه_ای #جانفدا
#قاسم_ابن_الحسن
@baghdad0120
✨️🇮🇷
نوشته ای برای فرشتگان سرزمینم :
و تو چه می دانی مردانی که شعار آزادی را برای زن فریاد می زنند تنها به دنبال یک هدف می گردند و آن عرصه ای بیزحمت است برای التذاذشان از بیحجابی زن.
آنان با چشمان حریص همیشه به دنبال تمامیت گوهر زن می گردند پس به گمانشان چه بهتر آنکه در این غوغای بی اساس حامیان این شعار باشند
#زن_زندگی_آزادی
بی آنکه بدانند این شعار جور دیگری برای فرشتگان سرزمینم معنا می شود.
✾ــــــــــــــــــــــــ
#لبیک_یا_خامنه_ای #حجاب #زن_عفت_افتخار #مرد_غیرت_اقتدار #زن_زندگی_آگاهی #جنگ_شناختی #روشنگری #قاسم_ابن_الحسن
@baghdad0120
baghdad0120
✨️🇮🇷 نوشته ای برای فرشتگان سرزمینم : و تو چه می دانی مردانی که شعار آزادی را برای زن فریاد می زنن
✨️🇮🇷
برادرم !
←تمام شهرهم ڪہ زلیخا
شوندوجلوه گرے ڪنند دربرابر دیدگانت
⇤تو یوسف باش
⇤یوسف گونہ ببین
⇤یوسف گونہ رفتارڪن
خدارا چہ دیدے!
شاید ⇣
بایـــوسف بودن تو ،
زلیخا هم بہ خود آمد...
✾ــــــــــــــــــــــــ
#لبیک_یا_خامنه_ای #حجاب_و_عفاف #حیا_پوششی_برای_ایمان_است #حیا_عفت_غیرت #قاسم_ابن_الحسن
@baghdad0120
baghdad0120
#دمشق_شهر_عشق #قسمت_چهاردهم 🔹 باورم نمیشد پس از شش ماه که لحظهای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد و می
#دمشق_شهر_عشق
✍ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_پانزدهم
🔹 صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و به گریههایم #شک کرده بود که با تندی حساب کشید :«چرا گریه میکنی؟ ترسیدی؟»
خشونت خوابیده در صدا و صورت این زندانبان جدید جانم را به لبم رسانده بود و حتی نگاهم از ترس میتپید که سعد مرا به سمت خانه هل داد و دوباره بهانه چید :«نه ابوجعده! چون من میخوام برم، نگرانه!»
🔹 بدنم بهقدری میلرزید که از زیر چادر هم پیدا بود و دروغ سعد باورش شده بود که با لحنی بیروح ارشادم کرد :«شوهرت داره عازم #جهاد میشه، تو باید افتخار کنی!»
سپس از مقابل در کنار رفت تا داخل شوم و این خانه برایم بوی #مرگ میداد که به سمت سعد چرخیدم و با لبهایی که از ترس میلرزید، بیصدا التماسش کردم :«توروخدا منو با خودت ببر، من دارم سکته میکنم!»
🔹 دستم سُست شده و دیگر نمیتوانستم روی زخمم را بگیرم که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاری شد.
نفسهایش به تپش افتاده و در سکوتی ساده نگاهم میکرد، خیال کردم دلش به رحم آمده که هر دو دستش را گرفتم و در گلویم ضجه زدم :«بذار برم، من از این خونه میترسم...» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، صدای نکره ابوجعده از پشت سرم بلند شد :«اینطوری گریه میکنی، اگه پای شوهرت برای #جهاد بلنگه، گناهش پای تو نوشته میشه!»
🔹 نمیدانست سعد به بوی غنیمت به #ترکیه میرود و دل سعد هم سختتر از سنگ شده بود که به چشمانم خیره ماند و نجوا کرد :«بذارم بری که منو تحویل نیروهای امنیتی بدی؟»
شیشه چشمانم از گریه پر شده و به سختی صورتش را میدیدم، با انگشتان سردم به دستش چنگ زدم تا رهایم نکند و با هقهق گریه قسم خوردم :«بخدا به هیچکس هیچی نمیگم، فقط بذار برم! اصلا هر جا تو بگی باهات میام، فقط منو از اینجا ببر!»
🔹 روی نگاهش را پردهای از اشک پوشانده و شاید دلش ذرهای نرم شده بود که دستی #چادرم را از پشت سر کشید و من از ترس جیغ زدم. بهسرعت به سمت در چرخیدم و دیدم زن جوانی در پاشنه درِ خانه، چادرم را گرفته و با اخم توبیخم کرد :«از #خدا و رسولش خجالت نمیکشی انقدر بیتابی میکنی؟»
سعد دستانش را از حلقه دستانم بیرون کشید تا مرا تحویل دهد و به جای او زن دستم را گرفت و با یک تکان به داخل خانه کشید.
🔹 راهرویی تاریک و بلند که در انتهایش چراغی روشن بود و هوای گرفته خانه در همان اولین قدم نفسم را خفه کرد. وحشتزده صورتم را به سمت در چرخاندم، سعد با غصه نگاهم میکرد و دیگر فرصتی برای التماس نبود که مقابل چشمانم ابوجعده در را به هم کوبید.
باورم نمیشد سعد به همین راحتی رهایم کرده و تنها در این خانه گرفتار شدم که تنم یخ زد. در حصار دستان زن پر و بال میزدم تا خودم را دوباره به در برسانم و او با قدرت مرا به داخل خانه میکشید و سرسختانه نصیحتم میکرد :«اینهمه زن شوهراشون رو فرستادن #جهاد! باید محکم باشی تا خدا نصرت خودش رو به دست ما رقم بزنه!» و من بیپروا ضجه میزدم تا رهایم کند که نهیب ابوجعده قلبم را پاره کرد :«خفه شو! کی به تو اجازه داده جلو #نامحرم صداتو بلند کنی؟»
🔹 با شانههای پهنش روبرویم ایستاده و از دستان درشتش که به هم فشار میداد حس کردم میخواهد کتکم بزند که نفسم در سینه بند آمد و صدایم در گلو خفه شد.
زن دوباره دستم را کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، تحقیرم کرد :«تو که طاقت دوری شوهرت رو نداری، چطوری میخوای #جهاد کنی؟» میان اتاق رسیده بودیم و دستم هنوز در دستش میلرزید که به سمتم چرخید و بیرحمانه تکلیفم را مشخص کرد :«تو نیومدی اینجا که گریه کنی و ما نازت رو بکشیم! تا رسیدن #ارتش_آزاد به داریا، ما باید ریشه #رافضیها رو تو این شهر خشک کنیم!»
🔹 اصلاً نمیدید صورتم غرق اشک و #خون شده و از چشمان خیس و سکوت مظلومانهام عصبی شده بود که رو به ابوجعده اعتراض کرد :«این لالِ؟»
ابوجعده سر تا پای لرزانم را تماشا کرد و از چشمانش نجاست میبارید که نگاهش روی صورتم چسبید و به زن جواب داد :«#افغانیه! بلد نیس خیلی #عربی صحبت کنه!» و انگار زیبایی و تنهاییام قلقلکش میداد که به زخم پیشانیام اشاره کرد و بیمقدمه پرسید :«شوهرت همیشه کتکت میزنه؟»
🔹 دندانهایم از #ترس به هم میخورد و خیال کرد از سرما لرز کردهام که به همسر جوانش دستور داد :«بسمه! یه لباس براش بیار، خیس شده!» و منتظر بود او تنهایمان بگذرد که قدمی دیگر به سمتم آمد و زیر لب پرسید :«اگه اذیتت میکنه، میخوای #طلاق بگیری؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@baghdad0120