✨
#قاسم_هنوز_زنده_است
وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ
هرگز كسانى را كه در راه خدا كشته شده اند مرده مپندار بلكه زنده اند كه نزد پروردگارشان روزى داده مى شوند
#منتظر_باشید... ✨
سوره آل عمران ﴿۱۶۹﴾
#جانفدا
#قاسم_بن_الحسن
eitaa.com/Baghdad0120
✨🇮🇷
اےمنجےعالمیان
جهاندرانتظارتوست...
.ـــ ـ🌾ـ ـــ.
ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ـ ـ
#امام_زمان
#جان_فدا #جانفدا
#لبیک_یا_خامنه_ای
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
✨️🇮🇷
#کلام_شهید
اگرمرا بکشید و بدنم را قطعه قطعه کنید قطعه های بدنم فریاد برمی آورند و لبیک یا خمینی می گویند.تا آخرین نفس و تا آخرین قطره خون که دربدن دارم با دشمنان اسلام می جنگم. اگر این سعادت نصیبم شد که در رکاب حسین زمان به سوی معبودم بشتابم برای من گریه وزاری نکنید و بدانید با آگاهی کامل این راه راپذیرفتم وچون مسئولیت پاسداری ازخون شهدا را بردوش خودحس کردم به جبهه ها شتافتم تا قسمتی از بار مسئولیت که بردوشم بود انجام دهم.
#شهید_علی_جرایه
#لبیک_یا_خامنه_ای #جان_فدا
#قاسم_ابن_الحسن
@baghdad0120
#ایران_قوی
#رزمایش_1401
یکی از ارزشمندترین داراییهای نیروی دریایی #ارتش ... این هاورکرافتها هشت سال جنگیدند و امروز بعد از 34 سال از #جنگ یک نسل را هم بازنشسته کرده و فرزندان دیگری از این آب و #خاک از #اروند_رود و #بهمن_شیر تا #تنگه_هرمز و سواحل مکران با آن از #مرز های اهورایی وطن در برابر دشمنان #پاسداری میکنند.
#قاسم_بن_الحسن
@Baghdad0120
baghdad0120
✨🇮🇷 ۳ روز مانده تا سالگرد آسمانی شهید حاج قاسم سلیمانی 🍃 #جانفدا #حاج_قاسم #بغداد0120 #به_وقت_
✨🇮🇷
۲ روز مانده تا سالگرد آسمانی شهید حاج قاسم سلیمانی 🍃
#جانفدا
#حاج_قاسم
#بغداد0120
#به_وقت_پرواز
#به_یاد_فرمانده
#قاسم_بن_الحسن
#hero
#baghdad0120
@baghdad0120
baghdad0120
✨🇮🇷 ۲ روز مانده تا سالگرد آسمانی شهید حاج قاسم سلیمانی 🍃 #جانفدا #حاج_قاسم #بغداد0120 #به_وقت_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#ایران_قوی
#رزمایش_ذوالفقار1401
در ادامه مرحله اصلی #رزمایش ذوالفقار ۱۴۰۱ #ارتش، سامانههای #موشکی ارتفاع کم مجید و سامانه کنترل #آتش توپخانهای #خاتم طی فرایند عملیاتی پهپادهای حملهور در #ارتفاع کم به منطقه #رزمایش را مورد اصابت و #انهدام قرار دادند.
تصویر از سامانه #پدافندی ارتفاع پست مجید که یکی از بهترین دستاوردهای #صنایع_دفاعی کشور برای مقابله با کروزها، #پهپاد ها، بمبهای هدایت شونده و هر هواگردی که در ارتفاع پایین #پرواز کند است.
#قاسم_بن_الحسن
@Baghdad0120
baghdad0120
#دمشق_شهر_عشق #قسمت_دوم 🔹 بهقدری جدی شده بود که نمیفهمید چه فشاری به مچ دستم وارد میکند و با ه
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سوم
🔹 دلم میلرزید و نباید اجازه میدادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم :«برا من فرقی نداره! بلاخره یه جایی باید ریشه این #دیکتاتوری خشک بشه، اگه تو فکر میکنی از #سوریه میشه شروع کرد، من آمادهام!»
برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید :«حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟» شاید هم میخواست تحریکم کند و سرِ من سوداییتر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم :«بلیط بگیر!»
🔹 از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمیدانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچهها ذوق کرد :«نازنین! همه آرزوم این بود که تو این #مبارزه تو هم کنارم باشی!»
سقوط #بشار_اسد به اندازه همنشینی با سعد برایم مهم نبود و نمیخواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی دادهام که همان اندک #عدالتخواهیام را عَلم کردم :«اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!» و باورم نمیشد فاصله این ادعا با پروازمان از #تهران فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه #اردن بودیم.
🔹 از فرودگاه اردن تا مرز #سوریه کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم. سعد گفته بود اهل استان #درعا است و خیال میکردم بههوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمیدانستم با سرعت به سمت میدان #جنگ پیش میرویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم.
من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً میدانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه میکرد و میدیدم از #آشوب شهر لذت میبرد.
🔹 در انتهای کوچهای خاکی و خلوت مقابل خانهای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمدهایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد :«امروز رو اینجا میمونیم تا ببینم چی میشه!»
در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را میلرزاند و میخواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم :«خب چرا نمیریم خونه خودتون؟»
🔹 بیتوجه به حرفم در زد و من نمیخواستم وارد این خانه شوم که دستش را کشیدم و #اعتراض کردم :«اینجا کجاس منو اوردی؟» به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمیتوانستم اینهمه خودسریاش را تحمل کنم که از کوره در رفتم :«اگه نمیخوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام!»
نمیخواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید :«تو نمیفهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش میزنن و آدم میکُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمیبینی؟»
🔹 بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی #محبت میداد که رام احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی میکنم که با هر دو دستش شانههایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد :«نازنین! بذار کاری که صلاح میدونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمیخوام صدمه ببینی!» و هنوز #عاشقانهاش به آخر نرسیده، در خانه باز شد.
مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بیقوارهتر میکرد. شال و پیراهنی #عربی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید :«با ولید هماهنگ شده!»
🔹 پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً میفهمیدم و نمیفهمیدم چرا هنوز #محرمش نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم.
سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش میداد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :«#ایرانی هستی؟»
🔹 از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خندهای ظاهرسازی کرد :«من که همه چی رو برا ولید گفتم!» و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد :«حتماً #رافضی هستی، نه؟»
و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی #شمشیر پرده گوشم را پاره کرد و اصلاً نفهمیدم چه میگوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد :«اگه رافضی بود که من عقدش نمیکردم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@baghdad0120
✨🦋