✨
نبوغ نظامی شهید قاسم سلیمانی
🔹از #نبوغ_نظامی خاصی برخوردار بود. او مسلط به #دانش_رزم بود. و برای کسب این دانش و #مهارت دقیق و حساس، به گونهای کاربردی و نه صرفاً نظری، بایستی در میدان نبرد، حضوری مستمر داشت و آرام #آرام با زوایای مختلف و پیچیدگیهای فراوان آن آشنا شد.
➖او دستکم، سه #میدان عمده #رزم را آزموده بود: میدان #دفاع_مقدس، میدان #مبارزه با اشرار مسلح و سرانجام میدان مبارزه در عرصه فرامرزی و منطقهای در #عراق و سوریه (در مقابل جریان سفّاک #داعش با همه پشتیبانیهایی که از سوی قدرتهای استکباری و اذنابشان از آن صورت میگرفت) و نیز در هر نقطه دیگری از #منطقه که حضور او ضرورت مییافت.
#دانش_دفاع
#قاسم_بن_الحسن
t.me/Baghdaad 0120
baghdad0120
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم #
🍃همراهان بزرگوار
✨سلام علیکم✨
هرشب با رمان های
عاشقانه های شهدایی🌷
در خدمتتون هستیم
#قسمت_هجدهم
داستان( #مجـیـــر )
🍃✨
💎بسم الله الرحمن الرحیم 💎
📝 #قسمت_هجدهم
#مجـیـــر
سه ماه نیامدنش را بخشیدم،
چون به قولش عمل کرده بود.
با آقای اسفندیاری شوش خانه گرفته بودند.
خانه مان توی شوش دو تا اتاق داشت. اتاق جلویی بزرگتر و روشن تر بود.
منوچهر وسایل خودمان را گذاشته بود اتاق کوچک تر.
گفت:«این ها تازه ازدواج کرده اند. تا حالا خانمش نیامد جنوب. گفتم دلش می گیرد. حالا تو هر چه بگویی، همان کار را می کنیم.»
من موافق بودم.
منوچهر چهارتا جعبه ی مهمات آورد که به جای کمد استفاده کنیم؛
دو تا برای خودمان، دوتا برای آن ها.
توی جعبه ها کاغذ آلومینیومی کشیده بود که براده های چوب نریزد.
روز بعد آقای اسفندیاری با خانمش آمد و منوچهر رفت.
تا خیالش راحت می شد که تنها نیستیم، می رفت.
آقای اسفندیاری دو سه روز بعد رفت و ما سه تا ماندیم.
سر خودمان را گرم می کردیم.
یا مسجد بودیم یا بسیج یا حرم دانیال نبی.
توی خانه هم تلویزیون تماشا می کردیم. تلویزیون آن جا بغداد را را حت تر از تهران می گرفت.
می رفتم روی پشت بام، آنتن را تنظیم می کردم.
به پشت بام راه پله نداشتیم یک نردبان بود که چندتا پله بیش تر نداشت از همان می رفتم بالا.
یکی از برنامه ها اُسرا را نشان می داد، برای تبلیغات.
اسم بعضی اسرا و آدرسشان را
می گفتند و شماره تلفن می دادند.
اسم و شماره تلفن را می نوشتیم و زنگ می زدیم خانواده هایشان.
دو تایی ستاد اُسرا راه انداخته بودیم. تلفن نداشتیم، می رفتیم مخابرات زنگ می زدیم. بعضی وقت ها به مادرم
می گفتم این کار را بکند.
وقتی شوهرهامان نبودند
این کارها را می کردیم.
وقتی می آمدند تا نصف شب می رفتیم حرم، هر چه بلد بودیم می خواندیم.
می دانستیم فردا بروند تا هفته ی بعد نمی بینیمشان.
چند روز هم مادرم با خواهرها و برادرهایم آمدند شوش.
خبر آمدنشان را آقای اسفندیاری بهم داد.....
یک آن به دلم افتاد نکند می خواهند بیایند من را برگردانند.
هول شدم. حالم بهم خورد.
آقای اسفندیاری زود دکتر آورد بالای سرم.
دکتر گفته بود باردارم.
به منوچهر خبر داده بود و منوچهر خودش را رساند.
سر راهش از دو کوهه یک دسته شقایق وحشی چیده بود آورده بود.
آن شب منوچهر ماند.
نمی گذاشت از جا بلند شوم.
لیوان آب راهم دستم میداد.
نیم ساعت به نیم ساعت می رفت یه چیزی می خرید می آمد.
یک لباس دخترانه لیمویی هم خرید.
منوچهر سر دو تا بچه می دانست خدا بهمان چه می دهد.
خیلی با اطمینان می گفت.
ظهر فردا دیگر نمی توانست بنشیند.
گفت:«می روم حرم.»
خلوتی می خواست که خودش را خالی کند.
مادرم با فهیمه و محسن و فریبرز آمدند.
وقتی می خواستند برگردند،
منوچهر من را همراهشان فرستاد تهران.
قرار بود لشکر برود غرب.
نمی توانست دو ماه به ما سر بزند،
اما دیگر نمی توانستم بمانم.
بعد از آن دوماه برگشتم جنوب.
رفتیم دزفول.
اما زیاد نماندیم. حالم بد بود.
دکتر گفته بود باید برگردم تهران.
همه چیز را جمع کردیم آمدیم.
هوس هندوانه کردم.
وانت جلویی بار هندوانه داشت.
سرم را بردم دم گوش منوچهر که رانندگی می کرد و هوسم را گفتم.
منوچهر سرعتش را زیاد کرد
و کنار وانت رسید و از راننده خواست نگه دارد.
راننده نگه داشت،
اما هندوانه نمی فروخت.
بار برای جایی می برد.
آن قدر منوچهر اصرار کرد تا یک هندوانه اش را خرید.
گفتم:اوه، تا خانه صبر کنم؟
همین حالا بخوریم.
ولی چاقو نداشتیم.
منوچهر دو تا پیچ گوشتی را از صندوق عقب برداشت،
با آب شست و هندوانه را قاچ کرد.
سرش را تکان داد و
گفت:«چه دختر نازپرورده ای بشود. هنوز نیامده چه خواهش ها که ندارد.»....
🌸 شادی روح حضرت زهرا (س) صلوات
⏪ادامه دارد.....
☑️ زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف
💠اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً💠
@Baghdad0120
#یاران_گمنام_شهید_سلیمانی
#رمان_جذاب
#رمان_خوب_ایرانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بار هجران تو،
بر دوش گران است هنوز؛
چشم نرگس ،
به شقایق نگران است هنوز...!!
#السَلامعَليكَیابقیةالله
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
✨
#حدیث_روز
امام علی (علیه السلام)
الاِسْتِشَارَةُ عَیْنُ الهِدایَةِ وَقَدْ خاطَرَ مَنِ اسْتَغنَى بِرَأْیِهِ
مشورت چشمه هدایت است و هر کس نظر خود را کافی بداند خود را به مخاطره انداخته است
نهجالبلاغه، حکمت 211
Consultation is the chief way of guidance; he who is content with his own opinion endangers himself
#حدیث #اهلبیت #حدیث_گرافی #یاعلی #یامهدی #shia #shiaarts #imamali #Islam
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
baghdad0120
✨ #روز_شمار_دفاع_از_حرم 🕊 #شهید_مصطفی_زاهدی_بیدگلی #شهید_مدافع_حرم_مصطفی_زاهدی_بیدگلی وَ قاتِلُوهُ
✨
#روز_شمار_دفاع_از_حرم
🕊
#شهید_احمد_اسماعیلی
#شهید_مدافع_حرم_احمد_اسماعیلی
شهید احمد اسماعیلی، دردفاع از حرمهای مطهر و حریم اهل بیت (ع) و تامین امنیت ملی کشورمان، بدست تروریست های تکفیری، در سوریه به شهادت رسید و آسمانی شد. .
بازنشسته ی لشکر 27 حضرت رسول تهران
احمد اسماعیلی» 43 ساله بود که از وی سه فرزند، دو دختر و یک پسر به یادگار مانده است. این شهید مدافع حرم چند روز پیش در عملیات مستشاری در حومه حلب از ناحیه پهلو مورد هدف گلوله گروههای تکفیری قرار گرفت و مجروح شد و در بیمارستان سوریه در شب شهادت صدیقهی طاهره حضرت زهرا(س) به یاران شهیدش پیوست
#صلوات 🌷
#قاسم_بن_الحسن
#شهدای_مدافع_حرم
@baghdad0120
baghdad0120
✨ #روز_شمار_دفاع_از_حرم 🕊 #شهید_احمد_اسماعیلی #شهید_مدافع_حرم_احمد_اسماعیلی شهید احمد اسماعیلی، د
✨
#روز_شمار_دفاع_از_حرم
🕊
#شهید_حجت_اسدی
#شهید_مدافع_حرم_حجت_اسدی
حجت اسدی، سی ام شهریور ماه ۱۳۶۰، در قزوین به دنیا آمد.تا پایان دوره ی متوسطه درس خواند. فروشنده ی محصولات فرهنگی و طلبه ی حوزه ی علمیه بود. در تاریخ ۲۶ اسفند ماه سال ۱۳۷۹ ازدواج کرد و دارای ۳ فرزند پسر بود. به عنوان بسیجی مدافع حرم در جبهه دفاعی سوریه حضور یافت. دوم اسفند ماه ۱۳۹۴، در زینبیه دمشق و درگیری با گروهک داعش بر اثر اصابت تیر و ترکش و جراحات وارده شهید شد. مزار او در گلزار شهدای قزوین واقع است.
#صلوات 🌷
#قاسم_بن_الحسن
#شهدای_مدافع_حرم
@baghdad0120
baghdad0120
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم #
🍃همراهان بزرگوار
✨سلام علیکم✨
هرشب با رمان های
عاشقانه های شهدایی🌷
در خدمتتون هستیم
#قسمت_نوزدهم
داستان( #مجـیـــر )
🍃✨
💎بسم الله الرحمن الرحیم💎
📝 #قسمت_نوزدهم
مجیـــر🌷
اما هدی دختری نیست که زیاد خواهش و تمنا داشته باشد.
به صبوری و توداری منوچهر است.
هر چه قدر از نظر ظاهر شبیه اوست، اخلاقش هم به او رفته است.
هدی فروردین به دنیا آمد.
منوچهر روی پا بند نبود.
توی بیمارستان همه فکر می کردند ما ده پانزده سال است ازدواج کرده ایم و بچه دار نشده ایم.
دو تا سینی بزرگ از قنادی شیرینی گرفت و همه ی بیمارستان را شیرینی داد.
یک سبد گل میخک قرمز آورد؛
آن قدر بزرگ که از در اتاق تو نمی آمد. هدی تپل بود و سبزه.
سفت می بوسیدمش.
منوچهر وقتی خانه بود
با علی کشتی می گرفت،
با هدی آب بازی می کرد.
برایشان اسباب بازی می خرید.
هدی یک کمد عروسک داشت.
می گفت:«دلم طاقت نمی آورد؛
شاید بعد خودم سختی بکشند.
ولی دلم خنک می شود که قشنگ بچه ها را بوسیده ام، بغل گرفته ام، باهاشان بازی کرده ام.»
دست روی بچه ها بلند نمی کرد.
به من می گفت:«اگر یک تلنگر بهشان بزنی، شاید خودت یادت برود، ولی بچه ها توی ذهنشان می ماند برای همیشه.»
باهاشان مثل آدم بزرگ حرف می زد.
وقتی می خواست غذایشان بدهد،
می پرسید می خواهند بخورند.
سر صبر پا به پاشان راه می رفت و غذا غذا را قاشق قاشق می گذاشت دهانشان.
از وقتی هدی به دنیا آمد دیگر نرفتیم منطقه.
علی همان سال رفت مدرسه.
عملیات کربلای پنج حاج عبادیان هم شهید شد.
منوچهر و حاجی خیلی به هم نزدیک بودند؛
مثل مرید و مراد.
حاجی وقتی می خواست قربان صدقه ی علی برود،
می گفت: قربان بابات بروم.
منوچهر بعد از او شکسته شد.
تا آخرین روز هم که می پرسیدی سخت ترین روز دوران جنگ برایت چه روزی بود؟
می گفت:«روز شهادت حاج عبادیان.»....
راه می رفت و اشک می ریخت
و آه می کشید.
دلش نمی خواست برود منطقه جای خالی حاجی را ببیند.
منوچهر توی عملیات کربلای پنج بدجوری شیمیایی شد.
تنش تاول می زد و از چشم هایش آب می آمد،
اما چون با گریه هایی که می کرد همراه شده بود،
نمی فهمیدم.
شهادت های پشت سر هم و چشم انتظاری این که کی نوبت ما می رسد
و موشک باران تهران،
افسرده ام کرده بود.
می نشستم یک گوشه.
نه اشتها داشتم، نه دست و دلم به کاری می رفت.