فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨
حضرت محمد( ص):
«انتَ یا علیُّ بِمَنزِلَةِ الکَعبةِ تُؤتی ولاَتأتی».
تو یاعلی همانند کعبهای،
همه به سوی تو رو میآورند
تو به سوی کسی رو نمیآوری!
(اُسدالغابة، ج ٤، ص ٣١)
فرخنده میلاد مولی الموحدین امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب بر تمام شیعیان و محبین اهلبیت ع مبارک باد💐
#یاعلی
#امام_علی
#قاسم_بن_الحسن
#لبیک_یا_خامنه_ای
@baghdad0120
baghdad0120
✨ حضرت محمد( ص): «انتَ یا علیُّ بِمَنزِلَةِ الکَعبةِ تُؤتی ولاَتأتی». تو یاعلی همانند کعبهای،
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨️🇮🇷
«مکتب نجاتبخش»
🔺شهید حاج قاسم سلیمانی: شکر میکنیم خداوند سبحان را از اینکه ما را پیرو مکتب و مذهبی قرار داد که این مکتب و مذهب امروز و دیروز، نجاتبخش بشریت بوده و تا آخر خواهد بود.
#دهه_فجر #IR44 #لبیک_یا_خامنه_ای #حاج_قاسم #پاینده_باد_جمهوری_اسلامی #قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
✨️🇮🇷
فَبَلِّغْهُ مِنّاٰ تَحِیَّةً وَ سَلاٰماً
پس تو از ما به آن حضرت سلام و تحیت برسان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ظهور_نزدیک_است
#یا_فرج_الله
#لبیک_یا_خامنه_ای
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
قال علی علیه السلام :
زَکاهُ العِلمِ بَذلُهُ لِمُستَحِقِّهِ وَإجهادُ النَّفسِ فِی العَمَلِ بِهِ؛
زکات دانش، آموزش به کسانی که شایسته آنند و کوشش در عمل به آن است.
غرر الحکم و درر الکلم،ص۳۹۱
#حدیث_روز
#دهه_فجر#لبیک_یا_خامنه_ای
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
baghdad0120
✨ #روز_شمار_دفاع_از_حرم 🕊 #شهید_محمد_کاظم_توفیقی همیشه می گفتم چرا من زمان امام حسین نبودم که در
✨🇮🇷
#روز_شمار_دفاع_از_حرم
🕊
“اشهد ان ” شما زندهتر از ما هستید! مرگ در مسلک ققنوس ندارد جایی🕊
#شهید_مدافع_حرم_محمد_کاظم_توفیقی
#شهید_مدافع_حرم_عسکر_زمانی
#شهید_مدافع_حرم_علی_جوکار
#شهید_مدافع_حرم_محمود_هاشمی_سنجانی
#شهید_مدافع_حرم_سجاد_دهقان
#شهید_مدافع_حرم_سعید_سامانلو
#شهید_مدافع_حرم_عبدالصالح_زارع
#شهید_مدافع_حرم_محمد_مسرور
#شهید_مدافع_حرم_هدایت_اله_غلامی
#شهید_مدافع_حرم_ستار_اورنگ
#شهید_مدافع_حرم_سید_فخرالدین_تقوی_نژاد
#شهید_مدافع_حرم_محمد_رضا_حسینی_مقدم
#شهید_مدافع_حرم_سجاد_حبیبی
#صلوات 🌷
#دهه_فجر #جانفدا
#شهدای_مدافع_حرم
#لبیک_یا_خامنه_ای
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
✨️🇮🇷
♦️درحالیکه براندازها زیر پتو توییت میزنن تا سپاه بره تو لیست تر*وریستی، سپاه و بسیج مثل همیشه رفتن کمک مناطق زلزله زده، اما تودنیای ســـر و تهِ اینا، این مسائل تر*وریستی و سرکوبگری معنی میشه، ولی تلاش برای تحریم و حملهنظامی به وطن آزادیخواهی تلقی میشه
#اگر_سپاه_نبود_کشور_هم_نبود
#سپاه_خط_مقدم_همه_جبهه_هاست #بسیج_لشگر_مخلص_خداست
#روشنگری #لبیک_یا_خامنه_ای
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
baghdad0120
#دمشق_شهر_عشق #قسمت_سی_ام 🔹 دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانوادهام قرار گرفتم و حال
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_یکم
🔹 به نیمرخ صورتش نگاه میکردم که هر لحظه سرختر میشد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانیاش را گرفت و بهشدت فشار داد.
از اینهمه آشفتگیاش #نگران شدم، نمیفهمیدم از آن طرف خط چه میشنود که صدایش در سینه ماند و فقط یک کلمه پاسخ داد :«باشه!» و ارتباط را قطع کرد.
🔹 منتظر حرفی نگاهش میکردم و نمیدانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد میرسد که از روی صندلی بلند شد، نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد.
زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیدهام، اما بهخوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم :«چی شده ابوالفضل؟»
🔹 فقط نگاهم میکرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نمیخواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم #دلبری کرد :«مگه نمیخواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت!»
باورم نمیشد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او میدانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت :«برمیگردیم بیمارستان، این پسره رو میرسونیم #داریا.»
🔹 ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره میخواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرتزده نگاهش میکردم. به سرعت به راه افتاد و من دنبالش میدویدم و بیخبر اصرار میکردم :«خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمیگردیم؟»
🔹 دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانیام را به شوخی داد :«الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!» و میدیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم میچرخد که شربت شیرین ماندن در #سوریه به کام دلم تلخ شد.
تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل میکرد و هر چه پاپیچش میشدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره میرفت تا پشت در اتاق مصطفی که هالهای از اخم خندهاش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد :«همینجا پشت در اتاق بمون!» و خودش داخل رفت.
🔹 نمیدانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر میترسد تنهایم بگذارد. همین که میتوانستم در #سوریه بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمیدانستم برادرم در گوشش چه میخواند.
در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در #عزای پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم.
🔹 تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بیصدا وارد شدم.
سکوت اتاق روی دلم سنگینی میکرد و ظاهراً حرفهای ابوالفضل دل مصطفی را سنگینتر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لبهایش بیحرکت مانده و همه #احساسش از آسمان چشمان روشنش میبارید.
🔹 روی گونهاش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانیاش پیدا بود قفسه سینهاش هم باندپیچی شده است که به سختی #نفس می کشید.
زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از #غصه آتش گرفت.
🔹 ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرفهایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد :«من از ایشون خواستم بقیه مدت درمانشون رو تو خونه باشن!»
سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد :«الانم کارای ترخیصشون رو انجام میدم و میبریمشون داریا!»
🔹 مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش میکرد و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد.
کنارم که رسید لحظهای مکث کرد و دلش نیامد بیهیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد :«همینجا بمون، زود برمیگردم!» و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد.
🔹 از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبهای به سمت در میدوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پردهای از #شرم پنهان شدم.
ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لبهایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد :«#انتقام خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو #زینبیه پَرپَر شدن، از این نامسلمونا میگیریم!»
🔹 نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم میلرزید :«برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟»
نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محوصورتم مانده و پلکی هم نمیزند که به لکنت افتادم :«برا چی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✨🦋
@baghdad0120