سرداران شهید باکری
🍃🌸شهید اکبر شهریاری، یکم فروردین ماه 1363 در محله کیانشهر تهران به دنیا آمد. ایشان در دانشگاه امام حسین (ع) و در رشته علوم سیاسی ادامه تحصیل دادند.
او حافظ کل قرآن، عامل به قرآن، بسیار خوش خُلق و شوخ طبع، اهل تفریح و ورزش،
پیگیر برای حل مشکلات مردم، بخشنده، آمر به معروف و ناهی از منکر، باغیرت، هیاتی و مطیع رهبر بود.
🍃علاقمند به مطالعه، ورزش(فوتبال، تکواندو، کوهنوردی)، چتربازی، خوشنویسی، سفر، زیارت اهل بیت (ع) و شهدا، خدمت به شهدا، شرکت در مجالس اهل بیت (ع)، مداحی در هیئت و مجالس مذهبی بود.
به حلال و حرام و لقمه حلال بسیار توجه داشت. همکار و همرزم و یکی از دوستان بسیار نزدیک شهید #محمودرضابیضائی بودند که دو روز بعد از شهادت ایشان در سوریه (ریف دمشق) به شهادت رسید.
🍃🌸یک روز پیش از شهادت یکی از دوستانش مجروح می شود و هنگامی که اکبر به بالای سرش میرود به اکبر می گوید:
محمود بیضائی شهید شده و چند شب قبل از شهادت در خواب دیده بود که با تو (یعنی شهید شهریاری) در باغی بزرگ و سرسبز در حال قدم زدن است. فردای آن روز اکبر هم در حرم مطهر حضرت زینب (ع) بر اثر اصابت ترکش به درجه رفیع شهادت نائل شد.
هدایت شده از قریشی
اذان ظهر به افق تهران
به حق شهدا اللهم عجل لولیک الفرج
شهیدمیرزین العابدین سید قاسمی
ولادت ۱۳۴۵/۱۲/۱٦
آذربایجان غربی شهر خوی
شهادت ١٣٦٦/١١/٢
عملیات بیت المقدس ٢
سالروز شهادت تان گرامی باد شهید بزرگوارم
سرداران شهید باکری
💠همسر شهید مدافع حرم ایمان خزائی نژاد:
🍃🌸 ایمان عاشق شهدا بود و شهادت بزرگترین آرزویش. اما هیچ وقت حرفی از رفتن و شهید شدن تا زمانی که در کنار من بود نمی زد. هر حرفی از رفتن، نبودن و جدایی من از ایمان در میان میآمد، من را به هم میریخت و نمیخواست من را ناراحت کند و یا اینکه ناراحتی من را حتی ببیند.
ایمان یک انسان مهربان و خوش اخلاق بود. یک انسان صبور که حتی در این مدت زمانی ما با هم زندگی کردیم صدای بلندش را نشنیدم. برای من بسیار مهربان بود. هر کدام از ما به خاطر دیگری از خودمان میگذشتیم. ایمان من را مهربانو و من او را مهربان صدا می زدم و همیشه میگفت: مهربان یعنی نگهبان مهربانو.اگر ایمان جایی بود و من در کنارش نبودم و میپرسیدم خوش میگذرد؟ میگفت خانم گذشتنی میگذره اما خوش نه، اگر قشنگ ترین جای دنیا هم باشم و تو نباشی بهم خوش نمیگذره مطمئن باش.
🍃🌸یکی از مشخصه های اخلاقی ایمان یتیم نوازیاش بود. مسافرت اصفهان رفته بودیم. سی و سه پل نشسته بودیم که یک دختر بچه دیدیم دست فروشی میکرد دختر بچه امد پیش ما و به من گفت خانوم لواشک میخاهی؛ اولش گفتیم نه با خودمون فکر کردیم شاید کارشه اما دختر بچه یکبار بیشتر نگفت اصرار نکرد. انگار خودش هم از این وضعیت ناراضی بود. خلاصه از ما گذشت ایمان دختر بچه رو زیر نظر گرفت دختر با وجودی که کوچولو بود، خیلی با حیا بود. جمع مردانه نمیرفت یا پیش خانمها میرفت یا پیش خانوادهها.
ایمان فهمید این بچه کارش فروشندگی نیست چون مثل بقیه اصرار نمیکرد، واقعا از سر نیاز این کار رو میکرد. دختر بچه از ما دور شده بود ولی ایمان دوید دنبالش ازش لواشک خرید بعد نشست خیره شد به دور دست و گفت الهه دوست دارم خدا اینقدر به من توانایی بده که بتوانم به اینجور بچه ها کمک کنم.