eitaa logo
سرداران شهید باکری
482 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
452 ویدیو
12 فایل
کلامی گهربار از آقا مهدی باکری: خدایا مرا پاکیزه بپذیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 /۸۱ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ غلام پور برای ابلاغ دستور فرماندهی کل شخصا به قرارگاه نصرت آمد. آن روز صبح هنوز ساعت ۹ نشده بود که غلام پور وارد سنگر علی هاشمی شد. بعد از سلام و احوالپرسی با تعجبِ نگاه و چشمان پرسش گر علی هاشمی مواجه شد. ـ چرا با تعجب نگاهم می‌کنی؟ ـ این موقع روز آمدن شما به قرارگاه نصرت عادی نیست؟! ـ بله درست است. ـ در خدمتم. چیزی شده است. ـ بله. پیغام آقا محسن را آورده ام. ـ بفرمایید در خدمتم. چه پیغامی؟ ـ شما باید اولین عملیات پیش تاز را داشته باشید. ـ چرا؟ ـ دستور آقا محسن است. ـ دلیلش؟ او می‌گوید همان طور که علی هاشمی اولین عملیات شناسایی را در هور بهمراه نیروهایش انجام داد باید اولین تک پیشتاز را هم خودش انجام بدهد. ـ ممنون محبت ایشان هستم. ما انجام وظیفه کردیم. ـ علی آقا، یادت هست اولین افرادی که برای شناسایی در هور فرستادی چه کسانی بودند؟ ـ بله، خوب یادم است. ـ چه کسانی بودند؟ ـ عبدالمحمد سالمی و سید ناصر سید نور و حالا قصد دارم این بار هم آنها این ماموریت را انجام بدهند. البته محسن نوذریان را هم اضافه کرده ام. نظر تو که غیر این نیست؟ ـ هر طوری صلاح می‌دانی. همه این‌ها بچه‌های قوی و کار بلدی هستند. ـ نه این‌ها بهترین افراد من هستند. ـ او بلافاصله به دفترش گفت: محسن نوذریان، عبدالمحمد و سید ناصر را صدا بزنید بیایند کارشان دارم. اول از همه محسن آمد و علی حرف هایش را مفصل با او زد و او رفت. غلام پور در حالی که مشغول حرف‌های خودش بود صدای دو نفر را شنید که داشتند با هم عربی حرف می‌زدند. او چون خودش عرب بود خوب می‌فهمید آنها باهم چه می‌گویند. از درب سنگر علی هاشمی که هر دو وارد شدند. غلام پور یادش آمد این‌ها همان دو نفری هستند که کربلا و نجف رفتند و او مدتها حیران آمدن آنها بود. غلامپور دست در جیب پیراهن خاکی اش کرد و مهر تربت کوچکی را در آورد و نشان هر دوی آنها داد و گفت: من هنوز یادم است. عبدالمحمد سرش را پایین انداخت و گفت: حاج احمد شرمنده ایم. دیگر خجالت مان نده. ـ نه فقط خواستم ارادت و محبت شما را یادآوری کرده باشم. علی هاشمی گفت: طبق دستور فرماندهی کل باید آماده عملیات باشید. سیدناصر بلافاصله گفت: کی؟ ما؟ ـ بله شما. تو و عبدالمحمد و محسن نوذریان. ـ کجا؟ غلامپور گفت: عجله نکن، همه چیز را می‌گویم. او تمام ماموریت را برای آنها روی نقشه تشریح کرد. عبدالمحمد گفت: پس باید خودم را آماده کنم. ـ هر طور می‌دانی فقط زود عجله کن. آقا محسن منتظرست. نیم ساعت بعد هر دو آنها خداحافظی کردند و به سراغ کارشان رفتند. غلام پور هم بعد از چند دقیقه با علی هاشمی خداحافظی کرد و به اهواز برگشت. علی هاشمی بعد از رفتن غلام پور داشت به حرف‌های او فکر می‌کرد که چگونه به عبدالمحمد می‌گفت این ماموریت حساس است و شاید راه برگشتی نباشد. رفتن شما با خودتان است ولی برگشت شما با خداست. تا دو روز هر عصر عبدالمحمد می‌آمد و گزارش آماده سازی کارش را برای علی هاشمی توضیح می‌داد و او دستور حل بسیاری از مشکلات او را می‌داد. محسن هم تمام فیلم مسیر پل شحیطاط را از حمید رمضانی گرفت و دقیق نگاه می‌کرد. زمان به سرعت می‌گذشت. دیگر خبری از شناسایی‌های شبانه نبود. هور، چبایش، العماره، کوت، نجف همه و همه ساکت بودند و کسی از بچه‌های شناسایی آن جا تردد نمی‌کرد. معلوم نبود که قرار است چه اتفاقی بیفتد. عبدالمحمد برای گزینش افرادش با تمام وجودش دقت می‌کرد تا آدم‌های اهل آن کار را انتخاب کند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
🍂 🔻 /۸۲ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ عبدالمحمد وقتیاز علی هاشمی پرسید چقدر این عملیات حساس است، شنید که می‌گفت، غلام پور طوری حرف می‌زند که انگار عملیات ویژه‌ای است. می‌دانی که عراق وقتی از جایی غیر منتظره ضربه بخورد سعی می‌کند هر طوری شده با آتش تهیه، پاتک، زرهی، قدرت آتش هوایی آن جا را مجدداً بدست بیاورد. ـ منظورت از این حرفها چیست؟ یعنی کار ما این طوری است؟ ـ نه اصلاً این مشکل نیست. عبدالمحمد خاطره‌ی خوبی از ماموریت هایش نداشت. او شاهد دستگیری، اسارت و یا مجروحیت و شهادت برخی از نیروهایش بوده و احتیاط می‌کرد مشکلی برایشان پیش نیاید. علی هاشمی گفت: عبدالمحمد تو تمام هم و غم خودت را بگذار روی توکل کردن به خدا. باقی کارهایت حل می‌شوند. ـ روی چشم. همین کار را خواهم کرد. تا حالا همین طور عمل کرده ام. ـ خدا حفظت کند. او از سید ناصر خواست لیستی از نیروهایی که یکساله گذشته در عملیات‌های شناسایی همراه شان به هور آمدند را تهیه کند. بعد از آماده شدن لیست، عبدالمحمد عده‌ای را خط زد و برای هر کدام آنها دلیلی داشت. سیدناصر با تعجب گفت: چرا این افراد را خط می‌زنی؟ ـ نمی‌شود آنها را بکار بگیریم. ـ چرا؟ این‌ها آدم‌های شجاعی هستند. ـ این‌ها که شنا بلد نیستند. اینها هم عملیات نیامده‌اند. این گروه هم آمادگی جسمی ندارند. سید ناصر قبول کرد که این گروه از لیست خط بخورند. یک ساعتی با هم روی لیست حرف زدند و عاقبت یک گروه پیشتاز برای آغاز درگیری انتخاب شدند. او در حالی که با خودکار آبی اش بازی می‌کرد به سید ناصر گفت: ما اولین گروه هستیم که باید به خط عراقی‌ها بزنیم. ـ این کار خداست. خدا را شکر در هر دو کار ما پیش قدم هستیم. ـ یک بار دیگر خط و حدهایمان را بررسی کنیم. ـ حد ما معلوم است. چون وظیفه قرارگاه نصرت در عملیات حد فاصل القرنه ـ روطه می‌باشد. ـ هدف اولیه چیست؟ ـ هدف اولیه تصرف القرنه و قطع تقاطع جاده القرنه، المدینه و جاده العماره است ـ حد گروه ما کجاست؟ ـ حد خط نیروهای ما در این عملیات از آخرین نقطه خودی تا "پل شحیطاط" است. عبدالمحمد با گزینش نیروهایش موضوع آموزش آنها را در دستور کارش قرار داد و سعی کرد به صورت ویژه آنها را آماده‌ی عملیات نماید. او هر روز عصر به قرارگاه می‌رفت و به علی هاشمی گزارش کارش را مثل همیشه می‌داد و خوشحال برمی گشت. علی هاشمی از این که می‌دید عبدالمحمد برای شروع کارش سر از پا نمی‌شناسد خوشحال بود و برایش دعا میکرد. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو به آرزوت رِسیدی ...♥️ تو امام حسینُ دیدی ...🖤 شب هفتـــم محــ🚩ـــرم... 【♥️ @bakeri_channel
🍂 🔻 /۸۳ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ محسن (نوذریان) تمام مشکلات را از یونس شجاعی که مسئول محور شحیطاط بود سوال کرد و تقریباً آماده بود تا نیروها را مستقیم سر پل شحیطاط ببرد. او هم دلهره داشت که نکند در مسیر مشکل یا خطری به وجود بیاید و کل عملیات را تحت الشعاع قرار بدهد. عاقبت لحظه موعود از راه رسید. روز بیست ونهم ۱۳۶۲ بود؛ آن روز عبدالمحمد برای خداحافظی آخرش، به خانه شان در اهواز رفت و طوری رفتار کرد که همه فهمیدند انگار این بار آخری است که عبدالمحمد را می‌بینند. همسرش گفت: عبدالمحمد هیچ وقت این طور نبودی؟ رفتارت خیلی عوض شده است. - طوری شده است؟ ـ نه. چطور مگه؟ ـ من دلم شور می‌زند. دلم هزار راه می‌رود. ـ به دلت بد نیار. اوضاع خوب است. ـ خدا کند همین طور باشد. ـ تو فقط برایم دعا کن. فردا صبح او به سرعت به قرارگاه برگشت و با نیروهایش آماده عملیات شدند. ساعت ۱۰صبح طبق دستور علی هاشمی جلسه‌ای با فرمانده لشکری که قرار بود همراه او در عملیات باشد داشت. او کسی غیر از مهدی باکری فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا نبود. عبدالمحمد به همراه سید ناصر تمام وضعیت منطقه را برایش توضیح داد. از آبراه‌ها تا تهل‌ها تا مواضع عراقی‌ها تا فاصله هور تا العماره... . آن روز در قرارگاه مرکزی عملیات یعنی خاتم الانبیاء غوغا بود. آن روزها آیت الله هاشمی رفسنجانی از طرف امام به عنوان فرمانده‌ی عالی جنگ شده بود او با نوشتن وصیت نامه اش راهی جبهه شده بود. او آمده بود به قول خودش عملیات سرنوشت سازی انجام بدهد و کار جنگ را یکسره کند. مهدی از عبدالمحمد پرسید: الان دقیقاً هور عراق در چه وضعیتی قرار دارد؟ - بسیار عادی. تغییرات زیادی ندارد. - بیشتر بگو. یعنی چه تغیییری نکرده است؟ - یعنی عراق با یک گردان دارد از هور حفاظت می‌کند. آنها به خواب هم نمی‌بینند که ایرانی‌ها از این منطقه‌ی راکد آبی وارد حمله شوند. - چه یگانی از عراق در هور است؟ - فقط یک گردان جیش الشعبی در جزایر حضور دارند. - در محور شمالی یعنی العزیر و روطه چه طور؟ - آن جا هم نیروهای مرزی در محور جنوب یعنی القرنه به عنوان افراد پاسگاه قرار دارند. - طلائیه چطور؟ - نه آن جا خط دفاعی عراق خیلی محکم و سر حال است. - به چه دلیل؟ - عراق آن جا را با انواع موانع مسلح کرده است. - یعنی چه مسلح کرده است؟ - یعنی عراق در این محور از خاک ریزهای مثلثی استفاده کرده است. - خاکریز مثلثی دیگر چه خاکریزی است؟ - این خاکریزها از اختراعات ارتش اسرائیل است. - بیشتر توضیح بده. - طرح اولیه این خاکریزها اسرائیلی است. عراق این خاکریزها را قبل از عملیات بیت المقدس ساخته بود تا مانع پیشروی نیروهای ایرانی به سمت بصره شود. - پس یکی از موانع اصلی ما در رمضان همین خاکریزه‌ها بودند. - بله. دقیقاً. - یادم است که عراق با شروع حمله ایران تعداد زیادی نیروی پیاده و تیربار را با آرایشی غیرقابل نفوذ قرار داده بود. عبدالمحمد مثل یک فرمانده آماده تمام سوالات مهدی را با بهترین وضعیت توضیح داد. مهدی که از حاضر جوابی عبدالمحمد خوشش آمده بود، گفت: دعا کنید در این عملیات دل امام خمینی را شاد کنیم. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
🍂 🔻 /۸۴ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ آن روز عبدالمحمد برای آخرین بار سری به قرارگاه نصرت زد تا قبل از عملیات آخرین دیدار را با فرمانده اش داشته باشد. او وارد قرارگاه که شد دید هر کس سرش به کار خودش گرم است. فضل الله صرامی از این سنگر به آن سنگر می‌رفت و با پوشه‌ای برمی گشت. انگار آرامش قبل از طوفان بود. مرتضی قربانی، امین شریعتی، ابراهیم همت، مهدی باکری، هر کدام برای دقایقی با علی هاشمی حرف می‌زدند و می‌رفتند. عبدالمحمد دلش نیامد جلو برود و مزاحم کار علی شود، ولی وقت کمی داشت و مهدی باکری منتظر او بود. دلش را به دریا زد و وارد سنگر علی هاشمی شد. علی تا صدای عبدالمحمد را شنید سرش را از روی نقشه‌ای که مقابلش پهن شده بود برداشت و گفت: عبدالمحمد کم پیدایی؟ چه عجب یادی از ما کردی؟ - درخدمتم حاجی. - اوضاع چطوره؟ - بسیار عالی. - با لشکر ۳۱ عاشورا چه کردی؟ - آقای مهدی باکری را توجیه کردم. - نظرش چه بود؟ تو قرار است حمید جانشین لشکر را همراهی کنی. _ خیلی راضی بود. حمید را هم می‌شناسم. او هم آدم شجاعی است و مرد جنگ و جبهه است. - بدان حمید از فرماندهان خیلی خوب سپاه است. این دو برادر دو جواهرند. - بله حمید بسیار آدم عاطفی است. هر دو برادر نمونه کم نظیری هستند. - گفتم که حمید از خوبان سپاه است. مهدی و حمید یک روح در دوجسم هستند. آن روز، روز آخر بهمن ۱۳۶۲ بود که عبدالمحمد در انتظار شروع عملیات بود. بعد از چند لحظه‌ای که علی داشت برای عبدالمحمد از وضعیت جدید حرف می‌زد. بیسیم به صدا درآمد و او را به خانه‌ی پدربزرگ (فرماندهی قرارگاه خاتم الانبیاء، آقای محسن رضایی) فراخواندند. او در حالی که داشت فانسقه اش را محکم می‌کرد گفت: می‌دانی قرارست کجا بروم؟ ـ نه کجا؟ ـ آقای هاشمی رفسنجانی آمده است قرارگاه خاتم. ـ خوش بحالت برو ان شاءالله خبرهای خوبی برایمان بیاوری. عاقبت لحظه‌ی طلایی زمان از راه رسید. همه در قرارگاه مرکزی خاتم الانبیاء جمع شده‌اند و مشغول دعا و نیایش شدند. حرکت به سوی نقطه رهایی داشت شروع می‌شد. آقا محسن در آخرین جلسه قبل از عملیات خیبر با فرماندهان ضمن دعوت همه به آرامش و دقت در عملیات، وضعیت کلی عملیات و ماموریت‌های همه را توضیح داد. تمام فرماندهان بی صبرانه منتظر شنیدن حرف‌های نهایی فرماندهی کل سپاه بودند. آقا محسن طبق معمول با تانی حرفهایش را شروع کرد و گفت: دو محور مستقل با هدف تصرف بصره، برای انجام عملیات انتخاب شده است، هورالهویزه و زید. در محور هور، قرارگاه نجف(سپاه) در محور زید، قرارگاه کربلا (ارتش) برای انجام عملیات مامور شدند، با این تفاوت که عملیات اصلی و تعیین کننده، در هور انجام شود. در محور هور، پنج هدف اصلی مشخص شده است. ۱.العزیر ۲.القرنه ۳.جزایر جنوبی و شمالی ۴.نشوه ۵.طلائیه در محور زید، یگان‌های ارتش پس از عبور از خط، می‌بایستی روی پل نشوه (واقع در غرب نهر کتیبان) به یگان‌های سپاه ملحق شده و سپس در مرحله سوم، برای حمله به بصره طرح ریزی صورت گیرد. در واقع پل نشوه مرحله پایانی عملیات خیبر است اما بصره به عنوان هدف عملیات عنوان می‌شود تا آمادگی یگان‌ها و خیزی که برداشته می‌شود آماده کننده‌ی مرحله‌ی بعدی عملیات باشد. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
🍂 🔻 /۸۵ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ سپاه برای تصرف هدف‌های عملیات، پنج قرارگاه تشکیل داده که ماموریت تصرف هر یک از هدف‌ها را به یکی از آنها واگذار کرده است. ۱- قرارگاه نصر، با هدف تصرف و تثبیت محور العزیر. ماموریت این قرارگاه بسیار دشوار و حساس است، نیروهای این قرارگاه وظیفه دارند که با بستن جاده عماره ـ بصره ضمن تأمین جناح شمالی عملیات، از ورود دشمن به جنوب این محور جلوگیری نمایند.آنان برای رسیدن به این هدف و پشتیبانی از آن، می بایستی مسیری طولانی را طی نمایند. ۲- قرارگاه حدید، با هدف تصرف و تثبیت محور القرنه. این قرارگاه نیز وظیفه‌ی سنگینی به عهده دارد و نیروهای آن، ماموریت دارند که سه راهی القرنه(محل تقاطع مسیر بغداد ـ بصره ـ عماره) را مسدود کنند. در این میان، فاصله زیاد عقبه تا خط، مشکل بزرگی برای آنها به شمار می‌رود. ۳- قرارگاه حنین. با هدف تصرف جزیره جنوبی و نیمه شرقی و شمال جزیره شمالی و الحاق با محور طلائیه است. ۴- قرارگاه فتح، هدف آن شکستن خط پر مانع طلائیه و الحاق حنین است. این قرارگاه ماموریت دارد با شکستن خط و باز کردن راه زمینی، امکان پشتیبانی قرارگاه‌های حنین، نصر و حدید را فراهم کند. همچنین، انجام مرحله دوم عملیات به سوی نشوه و پل دو عیجی که قرار است قرارگاه بدر انجام دهد، به میزان قابل ملاحظه‌ای بستگی به باز شدن راه زمینی دارد. ۵- قرارگاه بدر. هدف آن تصرف نیمه غربی جزیره جنوبی و پل نشوه است. پس از آنکه قرارگاه حنین جزایر را تصرف کرد، قرارگاه حدید باید سه راه القرنه را تامین نماید، به دلیل اهمیت ماموریت قرارگاه بدر، دو لشکر مهم سپاه به آن قرارگاه مامور می‌شوند. قرارگاه نوح نیز ترابری دریایی و پشتیبانی یگان‌های عمل کننده را در هور به عهده دارد. علاوه بر این، هوانیرو ماموریت دارد در امر انتقال نیرو و امکانات به محور عملیاتی هور (که فاقد راه زمینی است) فعالیت کند. در این محورها، نقش هلی کوپتر بسیار مهم است. بنابراین، فرمانده هوانیرو به همراه فرماندهان ارشد آن یگان، برای انجام عملیات در کنار هور مستقر می‌شوند. نیروی هوایی ارتش نیز پشتیبانی و پدافندهوایی را به عهده دارد. در این عملیات هواپیماهای ۱۴ در برقراری امنیت هوایی تلاش خواهند کرد. نقش این هواپیماها آن چنان با اهمیت است که اگر روزی در آسمان منطقه حاضر نشوند جنگنده‌های میگ عراقی مانند پرنده‌های هورالهویزه! به تعداد زیاد، مواضع رزمندگان اسلام را به راحتی بمباران خواهند کرد. عبدالمحمد داشت آماده‌ی رفتن می‌شد که برادرش عبدالحسین به سراغش آمد و گفت می‌خواهد تا نقطه رهایی همراهش باشد. ـ ولی نیازی نیست. ـ نه دوست دارم تا آنجا همراهت باشم. تا طبر که راهی نیست. ۶۲/۱۲/۳ عبدالمحمد با تمام بچه‌های قرارگاه نصرت که او را در این یکسال کمک کرده بودند خداحافظی کرد. هیچ کس نمی‌توانست خودش را کنترل کند. عبدالمحمد از همه‌ی آنها حلالیت طلبید و گفت برای امام خیلی دعا کنید. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
🍂 🔻 /۸۶ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ رفتن به ماموریت جدید با عبدالمحمد و سیدناصر در این موقعیت عملیاتی برای محسن خیلی تازه گی داشت. او این دونفر را خوب می‌شناخت و می‌دانست در عملیات‌های شناسایی برون مرزی‌شان چه کارهای بزرگی کرده‌اند. محسن وقتی با هر دونفر کنار اسکله شهید بقایی سلام و احوالپرسی کرد یاد خواب عجیب و غریبی که عبدالمحمد برایش تعریف کرده بود افتاد. آن روز هر دو در سنگر اطلاعات دور هم نشسته بودند و هر کس از هر جایی که دلش می‌خواست خاطره می‌گفت. عبدالمحمد رو به محسن کرد و گفت: آقا محسن حال داری خوابی را برایت نقل کنم؟ - خواب؟ چه خوابی؟ - خوابی که خودم دیدم. - کی خواب دیدی؟ - چند شب قبل در یکی از شناسایی‌های برون مرزی ام. - خیر باشد سید. بگو. همه بچه‌ها متوجه حرف زدن سیدعبدالمحمد سالمی شدند که این بار غیر از روزهای دیگر است و حال وهوای او عادی نیست. او در حالی که بادگیر سبزش را در می‌آورد گفت: والله چند شب قبل خواب حضرت عُزیر نبی را دیدم. یکی از بچه‌ها پرسید این حضرت عزیر کی است؟ _ او یکی از پیمبران الهی است و درهمین منطقه معروف که العزیر نام دارد، محل مزار اوست. - اینجا چه می‌کرده؟ - حتماً آمده بوده تبلیغ و هدایت کند. محسن با تعجب گفت: من اولین بار است که نام این پیمبر را می‌شنوم. عبدالمحمد ادامه داد و گفت: بله چند شب قبل، قبل از اذان صبح بود که این خواب را دیدم. محسن باز وسط حرف هایش آمد وگفت: سید تو خود حضرت عزیر را خواب دیدی؟ - بله خود حضرت را. - تو مطمئن هستی؟ - بله آخر تو حضرت را از کجا می‌شناسی؟ - من در مورد این پیامبر و برادرش اطلاعی داشتم. - برادرش؟ - بله حضرت عزیز - چه جالب! - بله من روایتی را خواندم که کسی از حضرت امیرالمومنین علی(ع) سوال می‌کند؛ یا اباالحسن کدام دو برادر بودند که با هم متولد شدن و با هم از دنیا چشم فروبستند؟ حضرت فرمود: آن دو برادر، حضرات عزیر و عزیز هستند. محسن که بیشتر مشتاق شده بود، از عبدالمحمد پرسید: دیگر چه اطلاعی از این دو بزرگوار داری؟ - در تاریخ خواندم حضرت عزیر بعد از چند سالی که از عمرش می‌گذرد از دنیا می‌رود و حدود ۱۵۰ سال بعد باز زنده می‌شود وبه دنیا بر می‌گردد و همراه برادرش حضرت عزیز با هم فوت می‌کنند. محسن با خودش می‌گفت: خیلی عجیب است که عبدالمحمد خواب کسی را دیده که کمتر کسی از او اطلاع درست وحسابی دارد و اتفاقاً او را هم بشناسد. محسن خوب یادش می‌آمد که تا عملیات خیبر دو ماه باقی مانده بود ولی آرام آرام همه چیز داشت به سمت انجام عملیات در هور پیش می‌رفت. هر چه بچه‌ها به عبدالمحمد اصرار کردند که در خواب بین او و حضرت عزیز چه گذشته است گفت: تنها در همین حد بگویم که حضرت را دیدم. اصرار بچه‌ها بی خود بود و او هیچ حرفی نزد و همه را در خماری شان گذاشت. عبدالمحمد احساس کرد گویی آخر خط است و دارد از زمین کنده می‌شود. در حالی که عبدالحسین را بغل می‌کرد گفت: راستی یک نامه‌ای برای همسرم نوشته ام که زحمت رساندن آن را به شما می‌دهم. این اولین بار بود که عبدالمحمد این گونه عاشقانه برای همسرش می‌نوشت. شاید می‌دانست که این آخرین نامه اوست و باید تمام حرف هایش را به شریک زندگی اش می‌گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم امام را دعا کنید ویاد خدا را فراموش نکنید. نامه‌ای به همسر عزیزم که او را خیلی دوست داشتم ولی به او کم گفتم که دوستت دارم. اما حالا می‌گویم نه اینکه چون در جبهه می‌باشم. خدا می‌داند که واقعاً دوستت دارم. تو مادر فرزندانم هستی. تو کسی هستی که به من خیلی خدمت و احترام گذاشتی و من و خدای من از شما راضی هستیم. ان‌شاءالله و همچنین از مادرم که امیدوارم مرا ببخشید. اما راجع به فرزندانم. عبدالله را که فرزند بزرگ من است. احترام و تربیت اسلامی کنید زیرا خیلی او را دوست دارم و زینب دختر عزیزم و حسین(نازم) را اذیت نکنید وآنها هم شما را اذیت نکنند. و تربیت فرزندانم را به عهده مادر عبدالله و تمام برادرانم تکلیف می‌کنم و هیچ کس حق ندارد بگوید به من چه. همه مسئولید در قبال تربیت فرزندانم. فرزندی که در شکم داری نام او را اگر پسر بود روح الله و اگر دختر بود ـ رقیه ـ و با رفتن من به لقاءالله تعالی انتظار ندارم که از انقلاب اسلامی ما دست بکشید. باید بیشتر پایداری و استقامت کنید و از اینکه به شما نگفتم که من جبهه می‌روم به این دلیل که هر وقت می‌خواستم به جبهه بروم برایم همیشه توجیه می‌شد که نه لازم نیست ولی خود می‌دانستم که باید در این شرایط که امام فرموده و من تجربه دارم باید بروم و حالا تا عید نوروز بیکار هستم پس چرا نروم و خدمت به اسلام نکنم... ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄