سرداران شهید باکری
شب گذشته (۹۷/۰۵/۱۹) یک تیم مجهز تروریستی وابسته به استکبار جهانی و سرویس های اطلاعاتی بیگانه که قصد نفوذ به کشور از منطقه مرزی اشنویه برای ایجاد نامنی و انجام اقدامات خرابکارانه را داشت که در کمین رزمندگان غیور و شجاع قرارگاه حمزه سیدالشهدا(ع)نیروی زمینی سپاه گرفتار و طی درگیری سنگین 11تن از تروریست ها به هلاکت رسیده و تعداد دیگری نیز زخمی شدند.
با انهدام این تیم تروریستی مقادیر قابل توجهی سلاح، مهمات و تجهیزات ارتباطی ضبط و به دست رزمندگان اسلام افتاده است.
#انتقام#۱۱شهید_مریوان
سرداران شهید باکری
گمشده هور
🍂🍂
🔻 گمشده هور 2⃣4⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
یک کتاب بر می دارم تا بدهم رسميه بخواند. با اینکه دختر خاله امه، اما زیاد ندیدمش. ننه صدایش می کند تا به اتاق بیاید. بیچاره هنوز ننشسته که ننه می خواهد بله را از او بگیرد. همه ساکتند و همين رسميه ی خجالتی را بیشتر در خودش فرو برده. ننه خودش سکوت را می شکند و میگوید .
- خوب مبارک باشه، على پاشو، با رسميه بريد اون اتاق و با هم صحبت کنید.
اول رسميه می رود و در اتاق می نشیند، پشت سرش راه می افتم و روبرویش مینشینم. سؤالهای مهم را قمر جواب گرفته بود. خود رسمية هم بسیار ساکت و کم حرف و محجوب است. کتاب را می گذارم جلوی رویش، - این کتاب رو بخون باید توی زندگی حضرت علی و حضرت زهرا رو الگوی خودمون قرار بدیم. شغل من رو که میدونی ممکنه یک روز در کنار هم باشیم شاید هم تمام عمر در کنار هم باشیم. زندگیم متوسطه، شغلم هم توش خطره. فكرهاتون رو بكنید.
چند دقیقه گذشته است و رسمیه همچنان ساکت است. سکوتش را به نشانه ی رضایت میگیرم و از اتاق بیرون می آیم. ننه و قمر و خاله و بقیه به من نگاه می کنند. مادرم که با حس مادریش فهميده همه چیز خوب است، پارچه ای را که خریده بود و همراهش آورده بود، می گذارد جلوی روی خاله و با هم قرار عقد را می گذارند. صحبت از عقد است و حرف خرید و حلقه و بقیه چیزها. نگاه میکنم به رسميه و می گویم
- حالا حتما باید انگشتر باشه؟
از نگاهش میفهمم که دوست دارد رسم و رسوم رعایت شود اما حجب و حیایش مانع میشود که حرفش را صریح بزند.
- باشه ولی من وقت ندارم بیام، با قمر برید انگشتر بگیرید. فردا شب هم عقد میکنیم. چند تا فامیل و بزرگتر از طرف ما و چند تا از طرف خانواده شما باشند.
همراه باشید
سرداران شهید باکری
گمشده هور
🍂🍂
🔻 گمشده هور 3⃣4⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
عقد تمام شده است و قمر برگشته بوشهر. با رسميه صحبت میکنم و قرار می گذاریم تا زودتر مراسم عروسی برگزار شود تا به بقیه کارهایم برسیم. مبعث در پیش است. با خانواده خاله صحبت میکنم و قرار می شود عروسی ده روز دیگر که مبعث است برگزار شود. می آیم تا به ننه خبر دهم و خودش را آماده کنند که عروسی است از تعجب اصلا نمی داند باید به من چه بگویند
- علی، نه به اون موقه که التماس میکردیم نه به الان. قمر تازه رفته بوشهر.
- غصه اینها رو نخور، خودم خبرش میکنم بیان
قمر خودش را به عروسیم رساند اما خیلی اخمهایش در هم است تا مرا می بیند شروع میکند.
- این چه وضعیه برای ما درست کردی؟ ما اصلا آمادگی نداریم. این شد عروسی، هول هولکی
- عیب نداره خب عروسی ما جنگیه دیگه.
دارد حرص میخورد اما می داند که حریفم نمی شود خودش و عروس دنبال کارها هستند و من هم میروم جزیره و سر میزنم. بچه ها بهانه دستشان آمده و مرا دست گرفتند و میگویند
- مبارک باشه علی، داماد شدۍ خوبه دیگه، جزیره رو که سند زدی ناز پشت قباله خانم
- باشه بابا: لازم نیست خودشیرینی کنید همه دعوتید عروسی مبعث. خونه ی خودمون
- داماد تشریف نمیبرید امروز، مبعثه ها
۔ نگاه که میکنم، می بینم همه بچه های قرارگاه به من چشم دوخته اند
- تا شما نرید که ما ننمی تونیم شال و کلاه کنیم و بیایم. یک امروزو على دست از سر جزیره بردار برو به زندگیت برس.
- باشه یک جلسه پیش آمده. شما بريد من میام
همراه باشید
سرداران شهید باکری
گمشده هور
🍂🍂
🔻 گمشده هور 4⃣4⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
ساعت ۸ شب است و تازه جلسه تمام شده سید منتظر است تا برویم مراسم
- بريم سيد دير شد.
تا میرسم توی کوچه با سرعت می روم طرف خانه مان. در میزنم هیچ خبری نیست. از دیوار بالا می روم و توی حیاط را نگاه میکنم اصلا کسی نیست، نه مهمانی، نه عروسی... ذهنم رفت سراغ خانه ی فامیل و عموهایم که چند تا کوچه از ما بالاترند. مثل آدم های سر در گم دارم دنبال عروس میکردم. الآن است که سید دست بگیرد و بعد کلی بساط خنده راه بیندازد.
- سيد، بریم دم خانه عموم شاید آنجا مجلس گرفته اند خانه اش بزرگتره.
سید خنده اش گرفته، خانه عمویم شلوغ پلوغ است. بچه ها همه آمده اند و مهمان ها جمعند. سریع می فرستم دنبال قمر که داشت شام را آماده می کرد. به یکی از خانم های جلو در میگویم:
- قمر را صدا کنید بیاید. میخوایم بریم عروس رو بیاریم. قمر با عصبانیت برایم پیغام داده
- آخه چه جوری؟ داریم شام میآريم الآن وقته آمدنه؟
- باشه، بهش بگید اومدی که اومدی نیومدی خودم میرم. قمر تا این را شنید غذا را رها کرد و همین طور پابرهنه دم در آمد.
- من باید ببینم تو دست زنت رو چه طور می گیری می آری. میخوای منو جا بذاری؟ لباسهات رو عوض نمیکنی، با همین ها میخوای بری دنبال عروس؟!
- آره دیگه وقت نیست.
سوار ماشین می شویم و با سید میرویم تا عروس را بیاوریم. رسميه در طول راه اصلا حرف نمی زند، ناراحتی هم نمی کند که چرا اینقدر دیر دنبالش رفته ایم. می سپارمش به قمر و پیش مردها میروم. از مجلس زنانه صدای شادی و کل کشیدن می آید اما اینجا مردها خیلی آرام نشسته اند شاید هم رو در وایسی میکنند.
- سید حالا که اینقدر آرام نشسته اید حداقل یک دعای کمیلی راه بیندازید.
- میخوای عروسی رو عزا كنی على؟
- نه، دعای کمیل خیلی هم خوبه.
- چرا دعای کمیل؟ همش گریه، باید بگی شهدا این جور شهید شدن، حداقل بگو یک مولودی چیزی بخونیم.
سرم را عین یک داماد حرف گوش کن پایین می اندازم و می خندم سفره که پهن شد بساط سر و صدا و شوخی بچه ها هم به پا شد...
همراه باشید
"قهرمان کوچک" جبهه ها
.
همه ما این عکس معروف دفاع مقدس را خیلی دیده ایم.. 👆👆👆
همراه باشید 👇👇👇
❤️💚 @bakeri_channel 💚❤️
NarimanPanahi-Haftegi[04].mp3
5.95M
مداحی شور
نریمان پناهی
#سرازقفا_بریدنت
به یاد شهید مدافع حرم محسن حججی
همراه باشید 👇👇👇
❤️💚 @bakeri_channel 💚❤️
#جواد_الأوصیاء
◾ حضرت آیتالله خامنهای: زندگی امام جواد علیهالسّلام هم الگوست. ۷۷/۲/۷
◾ این بزرگوار نمودار و نشانهی مقاومت است. انسان بزرگی است که تمام دوران کوتاه زندگیش که در سن ۲۵ سالگی به شهادت رسیده است. ... با قدرت مُزَور و ریاکار خلیفهی عباسی، مأمون مقابله و معارضه کرد و هرگز قدمی عقبنشینی نکرد و تمام شرایط دشوار را تحمل کرد و با همهی شیوههای مبارزهی ممکن، مبارزه کرد.
سرداران شهید باکری
.
انتقام خون شهدای مریوان با #سیلی_سخت نیروی زمینی سپاه به تروریستهای #غرب و #شمالغرب کشور...
#سپاه_پاسداران_انقلاب_اسلامی
#سپاه#سیلی_سپاه #نزسا#گروهک_تروریستی_کومله
#قرارگاه_حمزه_سیدالشهدا#گروهک_تروریستی_پژاک
#نیروی_زمینی_سپاه #سردار_پاکپور
#سردار_پورجمشیدیان #سردار_اوصانلو
#سردار_دلها #مرزبانی#قندیل#شهدای_مظلوم_امنیت
#اشنویه#کردستان#فرمانده#امنیت_پایدار#سردار_خلیل_زاده
#ان_الله_مع_الصابرين#یگان_ویژه_صابرین